یه کتاب دستم رسید بنام Dating For Dummies. یعنی "قرار ملاقات عاشقانه به زبان آدمیزاد"، یا همون "شیوههای مخزنی برای احمقها". یه دکتری تو امریکا اینو نوشته. البته چندین کتاب و برنامه تلویزونی ... هم راه انداخته که حسابی معروفش کرده. شروع کردم به خوندن کتاب. متنش یهمقدار (بیشتر از یهمقدار) با زبون native نوشته شده. یعنی پر از اصطلاحات و قالب محاورهای خاص خودشونه. ازش خوشم اومد. گفتم همینطوری که جلو میرم یه خلاصهای از اونچه خوندم رو بنویسم. اما مشغله کاریم زیاده. نمیدونم میتونم حوصله کنم همش رو اینجا بذارم یا نه!. حالا...
درباره نویسنده کتاب
این بابا جایزههای زیادی واسه کتاباش و برنامههاش گرفته و برنامه تلویزیونیش بهعنوان یکی از 10 برنامه تاثیرگذار در ایالات متحده مطرح شده. بیشتر روی موضوعاتی نظیر مخزنی به شیوه مناسب و خلاص شدن از شر شریک تخمی و ... متمرکز هست. ایشون عاشق بالنسواری و یوگا و همچنین کمک کردن به مردم در زندگی زناشویی هستن. البته رویکردشون بلندمدته. یعنی چه نکاتی رو باید در شروع (و در حین) ارتباطت با جنس مخالف مراعات کنی تا رابطه سازنده و لذتبخشی در طولانیمدت داشته باشی.
ایشون بهعنوان تشکر از دوستانشون میگن که:
اصولاً نوشتن کار سختیه و در تنهایی هم انجام میشه، واسه همین هم نوشتههای منم ممکنه یه مقدار احساسی بنظر برسه. باید بگم اطرافیانی که میبینن تو مثل خر کار میکنی و بوی گند عرق میدی ولی باز هم کنارت هستن، با ارزشترین افراد زندگیتن.... (از این و اون تشکر کرده... اینا رو رد میشیم)
مطالبی که توی این کتاب پوشش داده میشه:
1- من کی هستم؟
1-1- یک قرار ملاقات نوین و حرفهای
1-2- اعتماد به نفس داشته باش!
1-3- یه مقدار اون شخصیت اجتماعیت رو صیقل بده، واکس بزن (یعنی یه مقدار روی رفتار اجتماعیت کار کن عمو!)
1-4- ببین شخصیتت از چه پارامترهایی تشکیل شده (یعنی افکارت، احساساتت، عقایدت (اگه داشته باشی!) و ... که در حقیقت شخصیتت رو شکل میدن را بشناس عزیز جان! بادمجان! سوسولخان! نمکدان...)
1-5- اول مطمئن شو که آمادهای (یعنی مثل گاو سرت رو پاین نندازی بیبرنامه خریتی کنی که بعد به ... بری!)
2- من چی میخوام؟
2-1- پیدا کردن یک نفر که باهاش قرار بذاری
2-2- برنامهریزی برای یک رویکرد کاملاً توپ و باحال
3- قرار گذاشتن
3-1- درخواست (مثل آدم) از طرف مقابل برای یک قرار ملاقات
3-2- گرفتن شماره تلفن طرف
3-3- برنامهریزی برای یک مکان مناسب که اولین قرار ملاقاتتون رو برید اونجا (به پیغمبر منظورش خونه خالی نیست!)
4- تدارکات لازم واسه روز قرار ملاقات
4-1- آمادگی از منظر بیرونی!
4-2- آمادگی از منظر درونی!
4-3- کار کردن روی جزئیات رفتاری
5- طرف مورد نظر (منظور همان جیگر است)
5-1- چگونه اوقات خوبی در کنار طرف داشته باشیم،
5-2- طرف از تو بدش اومده (به ... رفتی!)
5-3- تو از طرف بدت اومده (به درک!)
5-4- اصلاً هر دوتاتون از همدیگه بدتون اومده (بهتر!)
6- روز بعد از قرار و روزهای آتی
6-1- یک روز بعد از قرار
6-2- دو روز بعد از قرار
6-3- شناختن همدیگه
6-4- سرعتگیرهایی که در بزرگراه زندگی وجود دارد
6-5- قرارملاقاتهای معمولی، جدی و سنگین
6-6- جدا شدن (اینجاش به درد میخوره!)
6-7- دوباره برگشتن سمت همدیگه (اینجاش به درد نمیخوره!)
7- مسایل ایمنی رو درنظر داشته باش و همیشه روند حرکتت رو ترو تازه نگه دار
7-1- اول ایمنی
7-2- قرار گذاشن در جاهایی که نرفتید و ندیدید
7-3- قرار ملاقاتهای خطرناک: قسمت تاریک قضیه
7-4- داشتن روندی زنده، تر و تازه و سالم
8- ده فرمان
8-1- ده تا باید و نباید در خصوص قرار ملاقاتهای اینترنتی
8-2- ده راه برای اینکه بفهمی عاشقی
8-3- ده فرمان جنسی (سکسی) در خصوص قرار ملاقاتها
8-4- ده موردی که نباید قرار ملاقات بذارید
8-5- ده نکته واسه داشتن یک قرار ملاقات عالی
8-6- ده روش برای بدبخت کردن خودتون و طرف مقابلتون
ضمیمه الف) قرار ملاقات با شرایط خاص
ضمیمه ب) اصطلاحات
نویسنده در ادامه یه فهرست تفصیلی در خصوص هر یک از موارد فوقالذکر ارائه میده که اینجا بطور موردی به برخی از اونها اشاره میکنیم.
1-1- یک قرار ملاقات نوین و حرفهای
در این فصل به مواردی نظیر مشکلات و معضلات کنونی، تعاریف جدید از ازدواج، واقعیتها و تخیلات، جنگ و ترور، آلات و ابزار الکترونیک (مثل همین تبلتها)، نقش پول، سکس، ایمنی، پیدا کردن نیمه گمشدت و داشتن یک دفترچه یادداشت مخ زنی اشاره میشه،
فعلاً خسته شدم
کار دارم.
امیدوارم بتونم تمومش کنم. لامصب نزدیک به 433 صفحه داره!
دفعه بعد سعی میکنم فهرست تفصیلی رو تکمیل کنم...
یا علی
پیرزنه اومده بانک میپرسه: بنظر شما الان طلا بخرم بهتره یا دلار؟
گفتم: مادر جان دلار که نمیتونی بخری، تخمش رو ملخ خورد... طلا هم نخر... بذار سپرده بلند مدت و هر ماه سود بگیر
میگه: نه، اینجوری بهرهش کمه
میگم (زیر لب): بهره میخوای چیکار! چند وقت دیگه میمیری دیوانه! برو این دم آخری یک کم بگرد، تفریح کن ... گور پدر مال دنیا
اما بهش گفتم: بله، الیته اگر کمی صبور باشید و بلند مدت به قضیه نگاه کنید طلا هم سرمایهگذاریه خوبیه! انشاءالله یه فرجی میشه...
گفت: آره خودمم همین فکر رو میکردم
پرسید: شما هم سرمایهگذاری کردی؟
گفتم: نه، من حقوقم واسه این چیزا قد نمیده، وام زیاد گرفتم باید قسط بدم
گفت: ای خدا، شما جوونا خیلی سختی میکشین و قدیم اینطوری نبود و ....
آقا! سرتون رو درد نیارم! شروع کرد به گفتن. صدا اومد که: شماره 498. دزدکی یه نگاهی به شماره نوبتم انداختم دیدم 522. پس حتماً مخم رو میخوره...
پرسیدم: مادر شماره شما چنده؟
گفت:499
گفتم: خوش بحالت مادرجان، من حالا حالاها باید بشینم
گفت: کار داری؟
گفتم: نه زیاد، یه پنیر و چند تا خرت و پرت دیگه هست که سر راه میگیرم.
گذشت...
شمارش رو اعلام کردن و کارش تموم شد. اومد که بره یه نگاهی به من انداخت، فکر کردم میخواد خدافظی کنه. من هم یه سری تکون دادم. دیدم نه ... انگار داره یه چیزایی میگه...
گفتم: جانم؟
گفت: مادر! این قبضهای برق و تلفن رو چطوری باید از خودپرداز واریز کنم؟
گفتم: بیاید با هم انجام بدیم ...
رفتیم بیرون پشت دستگاه. اولی رو کمکش کردم. شناسه قبض و پرداخت رو زدم. دومی رو گفتم خودت بزن. چون آروم شناسهها رو وارد میکرد سیستم چندبار متوقف شد. آخر سر براش خوندم و اون زد. قبض سوم رو راحتتر پرداخت کردیم. بهش گزینه پرداخت از طریق بارکد رو نشون دادم. گفتم عین مغازهدارها یا صندوقدارهای فروشگاهها، بارکد رو جلوی اون نور قرمز بگیر. از اینیکی خیلی خوشش اومد. زیر بارکد گرفت و قضیه زودتر ختم به خیر شد.
سریع رفتم توی بانک. دیدم هنوز نوبتم نرسیده.
بچههای زیادی از شرکت میرن. بعضاً مهاجرت میکنن یا میرن شرکت دیگهای که پول بهتری میده. شرکت هم دید که اینهمه واسه نیروهاش هزینه میکنه ولی درنهایت دستش خالیه. واقعاً جای بعضی از افراد رو نمیشه براحتی پر کرد. واسه همین بهفکر افتادن که این مقوله مدیریت دانش یا KM یا همون (knowledge management) رو جدی پیگیری کنن. از بخت بد یکی از سرپرستهای متولی این داستان رفت کانادا و توفیق اجباری شد ما هم یهپامون گیر کنه توی این قضیه. اصلاً انگار کار تو محیط عملیاتی به ما نیومده. هرچی میخوایم بریم توی واحدهای فرآیندی سر و کله بزنیم، برعکس سر از واحدهای ستادی در میاریم.
ولی در کل مقوله جالبیه. چند تا دوره آموزشی و سمینار رفتیم و با چندین مشاوره در این زمینه سر و کله زدیم که بیان و این مقوله رو تو شرکت پیاده کنن. آخر سر فهمیدیم همه این مشاورهها یا گاگولن یا شارلاتان. اصلاً چیری تحت عنوان "پیادهسازی سیستم یکپارچه مدیریت دانش" وجود نداره. فقط توی ایرانه که این برچسب رو برای اولین بار مطرح کردن.
ما خوششانس بودیم که یه خبره رو جذب سیستم کردیم. طرف دکتراش توی همین زمینهست. بهقول همین بابا مدیریت دانش یک مقوله مدیریتی جدا در سازمان نیست بلکه مثل آب جاری بین سنگهاست. توی شرکتهای معروف مثل Siemens و BP و Samsung و ... اصلاً کارکنان نمیدونن مدیریت دانش چیه درحالیکه عملاً دارن طبق دستورالعمل KM عمل میکنن. اتفاقاً میگن که مدیریت دانش در حقیقت مدیریت دانش سازمانها نیست بلکه مدیریت سازمان با نگاه دانشمحوره. فاز اولش هم اینه بدانیم چه میدانیم. اکثر این مشاورهای شارلاتان میان میگن مدیریت دانش یعنی اینکه بدانیم چه میدانیم. درصورتیکه مدیریت دانش از این گام فراتر میره و راههای و ابزارهای رسیدن به آنچه نمیدانیم رو هم پیدا میکنه.
مدیر یکی از بخشهای مربوطه شرکت Samsung sds اومده بود تو جایزه MAKE سمینار میداد. خیلی حال کردم. کلاً فرهنگ نقش اصلی (80%) رو توی پیادهسازی مدیریت دانش ایفا میکنه مثل فرهنگ بهاشتراک گذاشتن اطلاعات یا اینکه مدیریت شنونده خوبی باشه و مهمتر اینکه نترسیم از اینکه اگر اطلاعاتمون رو بدیم اعتبار و موقعیتمون بهخطر بیفته. البته در عملیاتی شدن این سیستم تو ایران کمی تردید دارم.
این سیستم میاد دانش سازمان رو از ابعاد مختلف مورد ارزیابی قرار میده. مثلاً یک شرکت نیروگاهی رو درنظر بگیریم. یه خبره پیدا میکنیم بهش میگیم:
-آقا دانش بده!
: دانش چی بدم؟
- دانش نیروگاه بده!
: دانش چه چیز از نیروگاه رو بدم؟ (طراحی، ساخت، بهرهبرداری؟!)
- دانش طراحی نیروگاه رو بده!
: دانش طراحی کدوم قسمت از نیروگاه رو بدم؟ (توربین، بویلر، ژنراتور؟!)
- دانش طراحی توربین رو بده!
: دانش طراحی چه نوع توربینی رو بدم (گازی، بخاری ...؟!)
- دانش طراحی توربین گازی رو بده!
: دانش طراحی کدوم قسمت از توربین گازی رو بدم؟ (پره، شفت، درایور؟!)
...
این داستان ادامه داره تا ما تمامی المانهای پایه اطلاعات و دانش سازمان رو پیدا کنیم. ممکنه بعضی از اونها رو هم نتونیم پر کنیم. یعنی مثلاً بدونیم یه حوزه اطلاعاتی در زمینه ساخت پره توربین گازی هست ولی نه دانشی مستند داریم و نه خبرهای. پس باید بریم اون اطلاعات رو بهنحوی گیر بیاریم. اینکه باید چنین دانشی رو داشته باشیم (ساخت پره توربین گازی) یا نه، از توی سند استراتژی و اهداف و ماموریت ... سازمان بیرون میاد.
هر چی توی این داستان جلوتر میریم میفهمم که خیلی از قسمتهای سازمان بصورت تخیلی طراحی و مستندسازی شده. البته پیاده شدن KM بسیار پرفایدهست. اولاً مدیریت هرکسی رو نمیتونه براحتی استخدام کنه حتی اگر یک نخبه باشه و همچنین نمیتونه کسی رو اخراج کنه حتی اگر بظاهر بیکار باشه. درثانی فرهنگ به اشتراک گذاشتن اطلاعات باعث میشه سرعت انجام فعالیتها خیلی بیشتر بشه و سازمان شاهد مشارکت مؤثر پرسنلش باشه. ثالثاً کارکنان شاهد نتیجه تولید اطلاعات خواهند بود بطوریکه میزان کاربرد اطلاعاتشون توسط دیگران ارزیابی و اندازهگیری میشه و متعاقباً به همون اندازه به فرد پاداش داده میشه. پس کارکنان سعی میکنن که دانش مفید تولید کنن. اگر این دانش توسط دیگران مورد بهرهبرداری قرار بگیره و ثابت بشه که برای سازمان a تومن سود داشته به اون کارمند کماکان به ازای هر بار استفاده از دانشش متناسباً پاداش داده میشه.
متاسفانه مشاورهای دروغگو و شارلاتان میان میگن که به ازای هر اطلاعاتی که پرسنل ارائه میدهند، اگر خبره اون حوزه دانشی تایید کنه که دانش خوبیه، به اون پرسنل پاداش داده میشه. دیگه نمیان بگن اصلاً این دانش مورد استفاده قرار میگیره یا نه؟
این کاربره که به دانش پس از استفاده شدنش امتیاز میده نه خبره قبل از استفاده کردنش.
کم کم داره ازش خوشم میاد...
خدایا چه اشتباهی کردم این مدت از عمرم رو به درس خوندن سپری کردم. چه حماقتی! باید سرت رو بندازی پایین و بری و بری و بری و ...
روزبهروز در برابر قالبهای تحمیلی ضعیفتر و ضعیفتر میشم. این تعویض کارم هم کار عاقلانهای بنظر نمیاد. کلی اعتبار رو رها کردم که چی رو بدست بیارم؟!
به خودم میگم بیخیال اغیار، بشین مطالعه کن، به اون چیزی که علاقه داری برس...
ولی بخاطر این پول لعنتی باید اضافه کار بایستم.
وقتی میرم خونه رمقی برام نمیمونه...
کار تا دیر وقت... مسیر پرترافیک... آلودگی هوا و ذهن...
فقط موقع دولّا و راست شدن سر نمازم متوجه میشم که سازم گوشه اتاقه...
اطرافیانم گلایه از روزگار دارن... یکی میگه سکه بخر... یکی میگه دلار بگیر... اونیکی میگه نه برو یورو جمع کن... آخری هم گفت همش کشکه فقط رو ملک و مسکن سرمایهگذاری کن...
امروز یکی بهم گفت امشب میخواد بره خواستگاری ولی هنوز دختره رو ندیده... گفت فقط پدر دختر موافقه و ضمنی هم فهمیده که دختره موافقه... گفت ولی من نمیخوام برم... توی رودربایستی گیر کردم...
پیش خودم فکر کردم که همه چیز دنیا همینقدر بیارزش و مسخرهبازیه...
تو زندگی دستآوردهای ریز و درشت زیاد داشتم که عموماً موقتی بودن...
تو زندگی سختی رو حس نکردم چون همه اطرافیانم با من سختی میکشیدن...
تو زندگی یاد نگرفتم بخندم چون بقیه رو خندوندم...
تو زندگی نفهمیدم مرتبه بالا و پایین کجاست واسه همین بین زمین و هوا گیر افتادم...
تو زندگی تعهداتم نسبت به دیگران در اولویت بیشتری قرار داشت تا نسبت به خودم...
آید آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
امید داشتم دلم تنگ شه... نه برای احدی از این انسانها یا رقمی از این ارقام... برای خودم...
نشد که بشود...
کجایی دردآشنا؟! کجایی؟ که گویمت همه دردم را در پس چشمان بسته، زبانی خاموش، گوش خفته، زانوی بغل گرفته، سر فرو برده در گریبان و ذهنی مملو از خلاء
کجایی همسفر؟! کجایی منِ بی من!