بهنود

ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم

بهنود

ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم

خدا رحمت کند


دائم با خودش کلنجار می‌رفت. دستاش رو بهم می‌مالید و اونها رو گره می‌کرد و مدام تکون می‌داد. باخودش ریز ریز صحبت می‌کرد و هرازگاهی بطور نگاهانی برمی‌گشت پشت سرش رو نگاه می‌کرد و در همین حین زانوهاش به زانوی من می‌خورد. نفرات جلویی کمی ترسیده بودن و پاهاشون رو جمع کردن. داشتم فکرمی‌کردم این چرا اینطوریه؟! کم کم داشت عصبیم می‌کرد. رومو برگردوندم که سر صبحی اوقاتمو تلخ نکنم. خوشبختانه اتوبوس همون موقع به تقاطع رسید و پشت چراغ قرمز موند. از فرصت استفاده کردم و پول راننده رو دادم و پریدم بیرون. حال درستی نداشتم. دیشب خوابم نبرد. یادمه که ساعت 2 بزور دراز کشیدم و پتو رو تا زیر گلوم کشیدم بالا. صبح ساعت زنگ زد اما 5:15. نمی‌دونم چرا اون موقع تنظیم شده بود. دوباره همون موقع روی 6:15 تنظیمش کردم و گرفتم خوابیدم. وقتی دومرتبه زنگ خورد حس عجیبی داشتم نمی‌دونستم خوابم یا بیدار. در نهایت گیجی رفتم سر کار و هنوز چیزی نگذشته بود که فهمیدیم پدر یک همکار فوت کرده و بنا به وظیفه و بخاطر خدا رفتیم یه سری به مسجد بزنیم. اتفاقاً مسجد النبی بود و کلی خاطرات تازه شد. از اتوبوس که پیاده شدم قدم‌زنان رفتم طرف در مسجد که دیدم ورودی خواهران از درب حیاط و ورودی آقایان از پایین بود. یاد دوران مدرسه افتادم که بعضی مراسم‌ها و جشنها رو همینجا برگزار می‌کردن. هیچکس رو نمی‌شناختم. همه برام غریب بودن، همونطوری که من برای بقیه بودم. پیش خودم گفتم یه گوشه پیدا می‌کنم دو رکعت نماز می‌خونم برمی‌گردم که دیدم همه‌جا صندلی چیدن و اجباراً رفتم یه گوشه‌ای ته مجلس دور از بقیه انتهای سالن نشستم و گوشیم رو روی silent گذاشتم. جوونی برام چایی آورد و دقایقی بعد جوون دیگه‌ای خرما تعارف کرد. یه‌لحظه دلم گرفت. انگار مراسم تشییع خودم بود. حلوا هم آوردن. خواستم حمد و سوره بخونم که ناخودآگاه بعد از بسم‌الله، آیه‌الکرسی اومد رو زبونم. عکس مرحوم رو نگاه می‌کردم و تصور می‌کردم الآن تو چه وضعیتیه. یه‌دفه به ذهنم خطور کرد که تو شرکت جز من پدر هیچکی در قید حیات نیست... الله‌اکبر... خدایا خودت رحم کن. بنظرم وقتی عزیزی از دست میره کم کم متوجه شدت غیبتش می‌شیم. یادمه یکی از دوستام یه‌روز برام گفت تا مدتها وقتی بعدازظهر صدای زنگ خونه می‌اومد تصور می‌کردیم بابا از سرکار برگشته. اصلاً انگار باور نکرده باشی. خدایا چی‌ بگم. بهرحال مسیر زندگی در راستای شدن ماست و مهم رفتنه تا رسیدن. تو خودم بودم که خطیب ناگهان گفت: فاتحه مع الصوات...، و اسم فرزندای مرحوم رو برد که دیدم اسم پسراش حمیدرضا و علیرضا بود. بین ماها هم علیرضا مرام و هیکل و هیبتش به بابا رفته و عطوفت بیش از حدش به مامان. محمدرضا هم خلق و خو و چهرش به بابا رفته. منم که هیچی نه به این رفتم نه به اون. عطر گل‌های چیده شده جلوی مجلس کل فضا رو پر کرده. همه شق و رق اومدن الّا من. از طرف خانم‌ها هرازگاهی صدای ناله‌ای بلند میشه. آه! تنهای بی سنگ صبور... خونة سرد و سوت و کور

سلام بابا

حالت بهتره؟ امروز متوجه شدم یکی از همکارها (که جای مادر ماست) پدرش فوت کرده و قراره ساعت 10 تا ۱۱.۵ براش تو مسجدالنبی مراسم بگیرن. منم گفتم شرط ادب رو بجا بیارم و از فضای روزمرگی هم بیروم بیام. راستی بابا روزای زیادی کنار هم نبودیم. از جوونی ما به اینطرف اگر موقعی هم پیش می‌اومد که باهم باشیم بازم کمتر بودیم و بعضاً به غرغره کردن تعارض سپری میشد. قبول دارم بیشتر این تعارضها ناشی از ضعف نفس و یا توقع بیجای منه بجای اینکه خودم رو اصلاح کنم... ببخشید دیگه من اونی نشدم که باعث افتخار شما بشه... اما من خاطرات زیادی جمع کردم و همش رو تو ذهنم بازی میدم. یادته بچه بودم هروقت شیطنت می‌کردم تو چیکار میکردی؟ صدا می‌زدی: حمید! بیا اینجا ببینم! منم که کاملاً شرطی شده بودم و هیچ راه گریزی برام تعریف نشده‌بود می‌اومدم و روی پاهای تو که چهارزانو نشسته بودی دمر دراز می‌کشیدم. محدوده پاهای تو تقریباً کل قد منو پوشش میداد. تو هم شلوار منو پایین می‌کشیدی و با اون خط‌کش چوبیه 50 سانتی (یادت میاد؟!) یه 10 تایی می‌زدی پشتم و بعدش منم بغض کنان شلوارم رو بالا می‌کشیدم و در حین رفتن گوله‌هام رو از چشام می‌ریختم.

یه دل می‌گه پر از عشقم هنوز

یه دل می‌گه که بساز و بسوز

هیچوقت در مخیّلم نمی‌گنجید که آیا میشه از تنبیه فرار کرد! همیشه دوستت داشتم ولی حقیقتش ازت می‌ترسیدم (به کسی نگیا!) حتی موقعی که دانشجو بودم و سر محمدرضا قات زده‌بودی... مجبور بودم دلقک بازی دربیارم تا فضای خونه از اون سنگینی بیفته...

ساعت 11 شد... بهتره برگردم سرکار. آقای سرخانی روحت بی دردسر باشه انشاءالله... از این برزخ راه به‌در ببری!


مفارقت‌نامه

مفارقت‌نامه

بعرض استاد می‌رساند:

نمی‌دانم چرا ولی به نوعی عادت کرده‌بودم، بخصوص به رویکرد شما در قبال همه مسائل. از قدیم میگفتند دوست همه‌کس دوست هیچکس نیست. اطمینان داشتم صداقت، احترام و عواطف در باطن شما وجود داره گرچه بعضاً در ظاهر دیده نمی‌شد اما حداقل در این مورد خصوصیت مشترکی داریم.

دستم دیگر به کاری نمی‌رود ولی با مهندس محمدی (از انرژی گستران متحد- مرد همیشه شکّاک) صحبت کردم و اطلاعاتی که از زالی و حبشی‌زاده گرفته‌بودم را طی نامه‌ای با مهر شما برایش فکس کردم. آنقدر ذهنم مغشوش بود که یادم رفت به شما بگویم. بهرحال مدیر جدید را حتماً در جریان خواهم گذاشت. نگران ما هم نباشید. به چند پروژه در شرکت‌های خصوصی و نیمه دولتی دعوت شده‌ام که احتمالاً با یکی از شرکت‌های خصوصی بصورت ساعتی و پاره‌وقت همکاری می‌کنم. گرچه فعالیت‌هایم دوباره برمی‌گردد به همان کارهای نیمه آکادمیک و مدلسازی و شبیه‌سازی و بهینه سازی و ... و شما هم همواره ما را از این فعالیت‌ها برحذر می‌داشتید. چه کنیم دیگر؟ business و مبالغ کلان مناسب اهلش بوده و مساعد روحیات ما نیست و رویمان هم نمی‌شود به کسی بگوییم.

راستی مدیر جدید مرد خوبی بنظر می‌رسد. باتجربه و مهربان. روز اول را به اتفاق برای صرف نهار رفتیم. ظاهراً همه او را می‌شناسند. از هر گوشه و کنار سلف غذا خوری همه برای سلام و عرض ادب سر میز ما آمده و فرایند جویدن و بلعیدن غذا را کند می‌ساختند. گرچه من زیاد سرعتم را کاهش ندادم ولی در انتها مدتی کوتاه نشستم تا به اتفاق برخیزیم.

وقتی صدای بسته شدن درب آسانسور را شنیدم، مترصد فرصتی بودم تا پنهان از دید دگران هرچه سریعتر پله‌ها را طی کرده و یکبار دیگر دست شما را فشار دهم. ترسیدم، ... ترسیدم مبادا غم ما پرده‌دری کرده و آنچه شایسته مردان نیست بر رخساره بنشاند. حتی وقتی برای دادن بسته مورد نظر به پایین ساختمان آمدم باز هم کلامی بر زبانم جاری نشد و فقط خواستم زیر باران از مدت زمان کوتاه باقی مانده، چشمانم را باز نگه دارم و ببینم.

از شهریور سال 78 در غربت بوده‌ام. آن روزهای نخست برای آنکه بتوانم هرچه بیشتر با خانه تماس بگیرم تمامی فرایندهای قفل کردن تلفن‌های مخابرات را بسرعت فراگرفتم. بیاد دارم هنوز دو هفته از مهرماه 78 نگذشته بود که بهنگام صحبت با پدرم متوجه قطره‌ای شدم که از گونه‌ام جاری شد و گلویم مجالی برای صحبت باقی نگذاشت. پدر امّا خاموش متوجه شد و فقط گفت از خوابگاه بیرون برو و قدم بزن. از خوابگاه بیرون رفته و در گوشه‌ای نشستم و تا جایی که می‌توانستم گریستم آنقدر که دیگر لرزش‌های دلم فرونشست. در بازگشت مجدداً تماس گرفتم و پدر در آخر صحبت‌هایش گفت: دستهایت بر زانوانت گذار و یا علی بگو! هنوز هم هر وقت دلم می‌گیرد همین را بخودم می‌گویم.

سخن کوتاه کنم وگرنه حداقل به اندازه 6-7 ماهی که در خدمت شما بودم حرف دارم. باز هم کلام آخر را من مجدداً به زبان می‌آورم:

آقا! سعی کردم رخ ندهد اما اگر در نهان شما زبانی گشودم و یا فعلی از من سر زد که شایسته نبود، ما را حلال کنید.

یا علی!...

برادر بسیار کوچک شما

حمیدرضا مهربد

انسداد مشاعر

در محل کارم مردی هست خوش‌چهره، خوش‌لباس، تمیز و مرتب که عهده‌دار نظافت زمین و خالی نمودن سطل‌های زباله است. او بسیار حرف می‌زند. مجبور شدم مدتی به او روی خوش نشان ندهم تا رهایم کرد و ارتباط ما درحد سلام و احوالپرسی خلاصه شد. صحبت‌هایش مسیر مشخصی نداشته و صرفاً می‌خواهد آن فک بی‌صاحابش را بجنباند. وی رسماً دهن می‌گاید. مخ این را می‌خورد بعد میاد بیرون مخ دیگری را و... درکل منتظر است که فقط چراغ سبز ببیند. گویی هیچکس با او لب به کلام نگشوده و وی این فرصت را غنیمت می‌شمارد. هرچه می‌خواهم به این مسائل بی‌توجه و مراقب ذهن فضول باشم نمی‌شود. سریع این پرسش در ذهنم شکل می‌گیرد که چرا برخی با همکاران و غریبه‌ها بیشتر صحبت (یا مصاحبت) می‌کنند تا با هم‌خویش خویش. چرا به غریبه‌ها بیشتر ابراز محبت می‌کنند تا به مادر، پدر، برادر، خواهر و یا حتی همسر. من خود زمانی یکی از همین‌ها بودم. چرا؟ چرا می‌خواهند خود را آنطور نشان دهند که دیگران دوست دارند ایشان را آنگونه ببینند. اگر صحیح است پس به نشان دادن و صحبت‌های قشنگ بسنده نکنن و زندگی شخصی خود را نیز بر همین منوال پیش ببرند. اگرنه... در منزل فرد دیگری هستند و تغییر منزلیان کاری بس دشوار بوده و آن شخصیت مضمحل دوست‌داشتنی جمعی احمق‌تر از خویش را نمی‌توان به نمایش گذارد، پس بهتر است تعدیل به خرج داده و نزدیکترین حالتی که به شخصیت و فرهنگ خویش می‌یابند اختیار کرده و خود را از تعارض و دیگران را از انسداد اعصاب برهانند. بیاد می‌آورم زمانی را که با یک نفر زیاد صحبت می‌کردم. آن زمان بیشتر از آنکه راهنمایی بخواهم شاید گوش شنوایی می‌خواستم تا برایش دستنوشته‌هایم را بخوانم. گرچه او نیز با تمام تلاش مرا چون کودکی نظاره‌گر بود و حرف‌ها و نوشته‌هایم را کلمه به کلمه شنوا. چرا اینقدر حرف می‌زدم؟ بنظرم اول از همه تحت فشار بودم و هیچ راه حل منطقی برای رفع مشکلاتم پیدا نمی‌کردم. حتی توان فرافکنی هم نداشتم. دوم اینکه نمی‌خواستم با واقعیات زندگی روبه‌رو شوم و مشت بر در بسته می‌کوفتم به این امید که باز شود غافل از اینکه در خانه کسی نبود در را بگشاید. نمی‌دانم با چه اراده‌ای عزم جزم کرده‌بودم تا دهان خود را کاملاً سرویس کنم. سوم آنکه شنونده من یکی از اولیای خدا بود و یک مـأمن مورد اعتماد. می‌دانی که می‌توانی هرآنچه می‌خواهی به وی بگویی.

قصد ندارم خود را توجیه کنم و دیگری را مقصر. ولی کلام این عزیزان از هر دری سخنی بوده و ما نیز نعوذبالله اولیای خدا نیستیم. بنظرم کم گفتن از کم خوردن و کم خفتن بسی مهمتر است.

من اما جزء مردمانی که از کمبود محبت و یا هم‌صحبت رنج می‌برند و بدنبال گوشی هستن تا خود را خالی کنن و یا بدنبال کسی هستن تا با او و یا او با آنها سخن بگوید، نیستم. تصور می‌کنم شخصیت، هویت و شعورم چیزی غیر از اندیشه محیط و قضاوت دیگری است. نمی‌دانم شاید هم اشتباه می‌کنم.

خداوندا تو خود مرا بر مسیری که نیکو میداری قرار ده ولی جان مادرت قبلش ظرفیت ما رو هم ببین و یا صبوری لازم را در ما پدید آر!

حامد

گوشیم زنگ خورد و دیدم پیش شماره با 1+ شروع شده. یه لحظه فکر کردم ممکنه "هو" باشه که شمارش رو داده بود بعد یادم اومد شمارش با 82+ شروع میشه. بهرحال گوشی رو جواب دادم ولی صدایی نیومد. قطع کردم. 30 ثانیه‌ای گذاشت که دوباره زنگ خورد. اینبار که جواب دادم دیدم حامده. بعد از احوالپرسی گفت می‌خواسته هم سال نو رو تبریک بگه و هم بابت Emailی که فرستاده بودم تشکرکنه. حدود 40 دقیقه‌ای صحبت کردیم. جالب اینکه وقتی بهش گفتم تو قطع کن من بهت زنگ می‌زنم... گفت اتفاقاً اگه تو زنگ بزنی هزینه بیشتری برام میفته. بهرحال صحبت از همه جا و همه کس شد از درس و دانشگاه و استاد راهنما و وضعیت کار و زندگی و از بچه‌های اینجا و اونجا و کیا بچه‌دار شدن و ...

یه لحظه دلم گرفت. نه بابت اینکه چرا ویزا نگرفتم و اونجا نیستم... بخاطر اینکه دیگه وارد هر کاری که میشم با صد درصد توانمندی‌هام ظاهر نمیشم. رغبتی نمی‌کنم و این بده و برام ناراحت‌کننده. بیخیال...

دیروز رفتم سراغ مهرداد و کتاب گرفتم. من یه چیز دیگه می‌خواستم و اون یه کتاب دیگه می‌داد. بهش گفتم من اینارو نمی‌کشم برام سنگینه... می‌گفت نه خیلی قشنگه. گفتم واسه تو قشنگه نمی‌تونم تحلیل کنم. آخر سر علاوه بر کتاب خودم کتاب مورد نظر خودش رو هم به ما چپوند. نه میشه پیشش رفت و نه میشه نرفت. با ترس و لرز میرم تو مغازش. هرچی بچه سوسول فیلسوف و ادیب و مخ معیوب هست اونجا پیدا میشه و من با شرمندگی سراغ تیترای رئال جادویی رو می‌گیرم گرچه همشون در ظاهر محدود به استعاره و تمثیل و سمبل و نماد هستن اما بنظرم سهل و ممتنعن. بچه و پیر و جوون و تحصیلکرده و بی‌سواد نداره. همه لذت می‌برن و هرکس بقدرت مدلسازی ذهنی که داره می‌تونه استعاره‌ها رو بیشتر تو زندگیش پیدا کنه و بعضاً شاید پدیده‌ای رو لای نوشته‌ها و تمثیل‌ها تطبیق بده که نویسنده اصلاً چنین منظوری نداشته. یکی اومد سراغ هرمنوتیک و ... گرفت و شروع کرد به سخنرانی... یاد مقدمه دکتر سروش رو یکی از کتاباش افتادم (فکر کنم "حدیث بندگی و دلبردگی" بود) که میگفت خدای عارفا و عاشقا با خدای فیلسوفا چه فرقی داره و رویکردشون چیه. مشتریاش بعضاً منو یاد گره‌های یکطرفه میندازه. گوششون در 90 درصد اوقات زندگی بدرد نمی‌خوره. اما جالب اینجاست که در بیشتر مورادی که من دیدم عرفا و درویش‌های واقعی کسایی بودن که در ابتدا سرغ فلسفه و منطق و می‌گرفتن و بقدر ظرفیت (و بعضاً بیشتر از ظرفیتشون) از آب روان اندیشه‌ها، کوزه ذهنشون رو انباشته می‌کردن. اونقدر این روند ادامه پیدا می‌کرد تا در یک نقطه حدی کوزه ترک برمی‌داشت و ... . چند وقت پیش بود که یکی رو دیدم بهم گفت: بالهامو خودم قیچی کردم و خواستم پاهامو بیارم رو زمین راه برم، بابا زمین خیلی چیزا قشنگ داره...

شاید یه نفر بگه روندی که این دوست قدیمی الآن پیشه گرفته رو می‌تونسته از اول و بدون دردسر بره. ولی من باور دارم بین فهمیدن سینماتیک و آگاهی از نفهمیدن دینامیک یک پدیده مکانیکی در عمق نگاه فرقی هست. شاید الآن این دوست قدیمی دیگه بین عوام شاخص نباشه ولی می‌فهمه داره زندگی می‌کنه.