بهنود

ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم

بهنود

ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم

پیتزای خانه کوچک

غرق فیلم reader بودم که زنگ خونه صدا کرد. خانوم همسایه یه ظرف غذا و چند برش کیک آورده‌بود و بعد هم سریع رفت مسجد که به نماز برسه. برگشتم مجدداً ادامه فیلم رو از سر گرفتم تا به انتها رسید. اونقدر جالب توجه بود که نخواستم با دوبار دیدن خرابش کنم. کل folder رو drag کردم تو Recycle Bin. اما هنوز زود بود که Shift Delete بشه. شاید آمادگیش رو نداشتم. گشتم یه نخ سیگار پیدا کردم و رفتم رو پشت بود. مردم رو می‌دیدم که برای رفتن به پیتزا فروشی صف کشیده بودن. صد متر پایین‌تر از خونه یه پیتزا فروشی معروف هست که اولین پیتزای زندگیم رو اونجا خوردم (چه فتح بزرگی! عجب دستآوردی!). فکر کنم هنوز مدرسه نمی‌رفتم که دیدم برادر دومی به اتفاق خواهر و دخترخالم نشستن دارن یه چیزی می‌خورن. منم با دوتا از پسرخاله‌هام که هم سن و سال همیم رفتیم خونه و بنای ناله و شکایت گذاشتیم که ما هم می‌خوایم. پول رو دادن به برادر بزرگه و اون بنده خدا هم با پسرخاله بزرگه ما سه تا رو بردن پیتزا بدن بخوریم. هنوز یک دقیقه از شروع پیتزا خوردن ما سه تا نگذشته بود که پسرخاله بزرگه از خجالت فرار کرد. برادرم اما مثل همیشه صبور... فقط با دست راستش صورتش رو پوشونده‌بود که اون صحنه‌ها رو نبینه. ما هم که گیج... با دهنی که هر لحظه بازتر میشد همینطور تیکه‌های غذا رو می‌کشیدیم که اون چیز کشدار جدا بشه ولی نمیشد. کم مونده‌بود از پشت صندلی هم بلند شیم.

این پیتزا فروشی که الآن دیگه همه چیز تو منوی غذاش پیدا میشه اکثر شبهای جمعه و یا مواقعی که فرداش تعطیله خیابون رو پر از ماشین‌های جورواجور میکنه. ماشین‌هایی بعضاً بزرگ که بسختی می‌تونن جای پارک پیدا کنن. یکی از اونا هرقدر سعی کرد با چند تا فرمون هم نتونست ماشین رو جابده و ناگزیر رفت ته خیابون یه جای دیگه پیدا کنه. مردم از پیتزا فروشی بیرون می‌اومدن. شکمها کمربند رو فشار میداد و بعضاً موفق می‌شدن که رو سرکمربند خراب بشن. کمربند اما بدون هیچ گلایه‌ای نهایت سعیش رو داشت تا از اونچه که نمی‌دونست چیه محافظت کنه. فقط به وظیفه فکرمی‌کرد و شاید براش مهم نبود اگر هرچندوقت یکبار که سوراخ‌های مورد استفادش به انتها می‌رسید تاریخ مصرفش هم به انتها نزدیکتر می‌شد. پایان عمر! بیچاره غافل از این بود که در یک نقطه از اون سوراخ‌ها مورد استفاده قرار می‌گیره و فرصت انجام وظیفه در بقیه سوراخ‌ها رو نداره و براحتی با رقیبی چابکتر جایگزین میشه. چه اهمیت داشت که از عاقبتش آگاه باشه وقتی حضورش در یک نقطه زمانی و فقط یک نقطه مکانی معنی داشت...

چند نفر از میانسالان جلوتر می‌رفتن و طوری صحبت می‌کردن و دستاشون رو بالا و پایین می‌بردن که انگار فاتح سرزمینی جدید بودن و نوجوانانی که تازه از جرگه لباس‌های light/ sport به سمت تیپهای classic رو آورده بودن، سعی داشتن فاصلشون از مردان اینچنینی زیاد نشه. هرچی بود مکتب زندگی بود دیگه. اونا هم بالاخره باید این درس‌ها رو آروم آروم یاد می‌گرفتن وگرنه خدای نکرده مرد نمی‌شدن و تو جامعه اعتباری کسب نمی‌کردن. ولی انگار هنوز این سلسله تموم نشده... پیرهایی هم اون عقب‌تر میان اما تنها... تنها و در ظاهر کنجکاو به اطراف نگاه میکنن. همین کنجکاوی چشماشون بود که البته در عین بی‌تفاوتی متوجه من شدن که نصف بدنم از بالای پشت بوم معلوم بود. همچنین بودن مادران و دخترانی که با پوشش‌هایی غیر‌متعارف (البته از دید من که تازه از روستا اومدم و مدتی بالاجبار شهرنشینی اختیار کردم) در حال صحبت از چیزهای شگفت‌انگیز و خارق‌العلاده بودن... نظیر فلان‌چیز رو دیدی؟ ندیدی؟ فلان‌ بوتیک کوفتی به فلان قیمت میده، فلانی هم به فلان جاش بسته بود. انگار اتم میترکوندن... چقدر متحیر همدیگه میشدن یا حداقل نشون می‌دادن که حرفهای عجیب و جالب توجهی میشنون... کمی عجیب اونکه مادران سعی‌می‌کردن در نوع پوشش از دختران کم نیارن وگرنه خدای نکرده خانوم نمی‌شدن و تو جامعه اعتباری کسب نمی‌کردن.

اه، گور پدرهمشون، به درک... من مثل اون کمربند الآن فقط یک وظیفه دارم: جاروبرقی و دستمال نمدار...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد