تو به جای اینکه حق و باطل را مقیاس عظمت و حقارت شخصیتها قرار دهی، عظمتها و حقارتها را که قبلا با پندار خود فرض کردهای، مقیاس حق و باطل قرار دادهای،
علی
باید فکر میکردم و حداقل اگر مطمئن نمیشدم که موضع دقیقم چیه، با توکّل پیش برم. خواهرم که نوشتههای قبلی رو مرور کرده بود بهم گفت چرا اینقدر شاکی هستی؟ حتی طنزی که مطرح میکنی با غر زدن همراهه!!! گفتم شاید علتش اینه که دارم مبازره میکنم. پرسید با کی؟ پیش خودم گفتم: با خودم، حجاب خودم، پرده پندارم، خسته از تعبیر و تاویل و رویکرد دینامیک نسبت به وقایع، پایههای سست مبتنی بر جامعه آماری محدود نادقیق، خلاء اندیشهای که بخوای در مقابلش سر به خاک بسایی، کلامی جهانشمول. کم کم دارم باورمیکنم که مهترین عامل صبروریه. همیشه حداقل یک event پیدا میشه که باید درقبالش صبر کرد و وقتی تعدادشون بیشتر از یکی میشه دیگه راحت میشی و براحتی لبخند هم میزنی، چون دیگه دغدغهای نداری... بقول اشو دست خالی اومدی پس چه باکی داری دست خالی هم بری...
آبگرمکن هرازگاهی خراب میشد ولی باهم کنار اومده بودیم تا اینکه خواستم دستی بهش بکشم ولی صاحبخونه که خودش دستی به آچار و پیچ گشتی (نه گوشتی) داشت اومد که خوبی بکنه و not only درستش نکرد but also که ... دیگه کاملاً فرمالیته سرپاست. هر شب هم میرفت و میگفت فردا میام فلان مشکلش رو برطرف میکنم. میخواستم بهش بگم: آقا به خرج خودم ردیفش میکنم تو بیخیال شو که دیدم اصلاً گوشش بدهکار نیست. با اینکه میدیدم کاری ازش بر نمیاد و هر روز خرابی بیشتری به بار میاد بهش گفتم راحت باش تازه براش آواز میخوندم و جک تعریف میکردم. خندم گرفته بود... میدیدم کاری از دستش برنمیاد و آبگرمکن لحظه به لحظه به وضعیت بدتری پیش میره و من ناتوان از تاثیرگذاری. یاد دختری افتادم که تو بیمارستان میخواست ازم خون بگیره. بنده خدا دفعه اولش بود که میخواست سرنگ رو تو رگ فرو کنه. نمیدونم رو پیشونیم چی نوشته که تا حالاn مرتبه موقع تزریق یا خون گرفتن از رگ، افرادی که تازه دفعه اولشونه که میخوان سرنگ دست بگیرن گیر من میافتن. وقتی دستهای لرزونشو دیدم فهمیدم داستان از چه قراره گفتم: خانوم راحت باش اصلاً ترس نداره فرو کن اگرم تو نرفت یه بار دیگه ... اونم نامردی نکرد بار اول زد نرفت، یهکم کشید بیرون یهطرف دیگه زد بازم نرفت منم کماکان لبخند میزدم و تظاهر به خونسردی میکردم ولی عرق روی پیشونیم مشخص میکرد که تو چه وضعیتیم. باز یهمقدار کشید بیرون که بزنه، دکتر وضع ما رو فهمید و گفت اجازه بدید خانوم و ... خدا پدرشو بیامرزه داستان رو ختم کرد. اما فکر کنم حداقلش این بود که دختره دفعه بعد با اعتماد به نفس بیشتری فرو کنه...
مدتی بود که آروم آروم شروع کردهبودم دوباره از علی می خوندم. نهجالبلاغه، نوشتههای سروش و مطهری و ... رو میخوندم. هرقدر سعی میکردم اونو مزه مزه کنم میدیدم داره عمیقتر میشه و انتها نداره... فقط شرمندگیش سهم من بود که چرا اینهمه مدت تو فکر کانت، هگل، برکلی، هیوم، دکارت، سقراط، افلاطون، ارسطو، کرکهگور، مارکس، فروید و اسپینوزا و .. بودم. گرچه همشون کسایی بودن که هرکدوم عمیقترین نقاطی که عقل جسارت پرواز حتی رویاهاش به اونجا رو نداره، فتح کردند اما .... نمیدونم چطوری بگم.... بذارید مثل مسیح مثال بیارم. خطاطی توی بابل (اگر اشتباه نکنم) با دست خطی خوش چیزی مینویسه و به فرماندار میفرسته. فرماندار خیلی از خط و مضمون نوشته خوشش میآد و میگه این بابا رو بردارین بیارین ببینم کیه... وقتی طرف میاد و باهاش صحبت میکنه میگه کاش ندیده بودمت. حالا شاید قیاسم خیلی معنی دار نباشه امّا وقتی با اندیشهای روبرو میشی که فقط میتونی در جواب دست ببری لای موهات و در حین تکون دادن سرت نفس عمیقی بیرون بدی. همین... بعضاً شک میکنم که همچین آدمی بوده و اینقدر در اکثر مسایل ایدهالترین دیدگاهها رو داشته... بگذریم... از جاذبه و دافعش به نقل مطهری خوشم اومد. حاوی نکات جالبی بود....
میگن همکاریها بر اساس اشتراک منافع بوده و علت اساسی جذب و دفع رو باید در سنخیت و تضاد جستجو کرد. گاهی دو نفر انسان همدیگه رو جذب کرده و دلشون میخواد باهم دوست باشن. این رمزی داره و رمزش جز سنخیت نیست. این دو نفر تا بینشون مشابهتی نباشه همدیگه رو جذب نکرده و متمایل به دوستی با همدیگه نیستن و بطور کلی نزدیکی هر دو موجود دلیل بر یک نحو مشابهت و سنخیتی است در بین آنها. در مثنوی ، دفتر دوم داستان شیرینی آورده:
حکیمی زاغی را دید که با لک لکی طرح دوستی ریخته با هم مینشینند و باهم پرواز میکنند! دو مرغ از دو نوع. زاغ نه قیافهاش و نه رنگش، با لک لک شباهتی ندارد. تعجب کرد که زاغ با لک لک چرا؟! نزدیک آنها رفت و دقت کرد دید هر دوتا لنگند.
آن حکیمی گفت دیدم هم تکی
در بیابان زاغ را با لک لکی
در عجب ماندم ، بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک یابم نشان
چون شدم نزدیک و من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ
این یک پائی بودن، دو نوع حیوان بیگانه را باهم انس داد. انسانها نیز هیچگاه بدون جهت با یکدیگر رفیق و دوست نمیشن کما اینکه هیچوقت بدون جهت با همدیگه دشمن نمیشن. به عقیده بعضی ریشه اصلی این جذب و دفعها نیاز و رفع نیاز است .جذب و دفع دورکن اساسی زندگی بشر بوده و به همان مقداری که از اونا کاسته شه در نظام زندگی خلل جایگزین میشه و بالاخره اون کسی که قدرت پر کردن خلاءها رو داره دیگران را به خود جذب میکنه و اونکه نه تنها خلاءی را پر نمیکنه بلکه بر خلاءها میافزاید انسانها را از خود طرد میکند و بیتفاوتها هم همچوسنگی در کناری .درکل آحاد جامعه را از این منظر میتوان به چهار دسته تقسیم نمود:
مردمی که نه جاذبه دارند و نه دافعه،
مردمی که جاذبه دارند اما دافعه ندارند،
مردمی که دافعه دارند اما جاذبه ندارند،
مردمی که هم جاذبه دارند و هم دافعه.
تا انسان از خود بیرون نرفته ضعیف است و ترسو و بخیل و حسود و بدخواه و کم صبر و خودپسند و متکبر، روحش برق و لمعانی ندارد، نشاط و هیجان ندارد، همیشه سرد است و خاموش، اما همینکه از "خود" پا بیرون نهاد و حصار خودی را شکست این خصائل و صفات زشت نیز نابود میگردد.
هر که را جامه زعشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
مبارزه با خودپرستی مبارزه با "محدودیت خود" است. این خود باید توسعه یابد. این حصار که به دور خود کشیده شدهاست که همه چیز دیگر غیر از آنچه به او به عنوان یک شخص و یک فرد مربوط گردد را بیگانه و ناخود و خارج از خود میبیند باید شکسته شود. شخصیت باید توسعه یابد که همه انسانهای دیگر را بلکه همه جهان خلقت را در بر گیرد. پس مبارزه با خودپرستی یعنی مبارزه با محدودیت خود. بنابراین خودپرستی جز محدودیت افکار و تمایلات چیزی نیست. عشق، علاقه و تمایل انسان را به خارج از وجودش متوجه میکند. وجودش را توسعه داده و کانون هستیش را عوض میکند و به همین جهت عشق و محبت یک عامل بزرگ اخلاقی وتربیتی است، مشروط به اینکه خوب هدایت شود و به طور صحیح مورد استفاده واقع گردد و محبت آنست که با حقیقت توأم باشد .خودپرستی محدودیت و حصار است. عشق به غیر مطلقاً این حصار را میشکند.
برتراند راسل در کتاب زناشوئی و اخلاق میگوید:" کاری که منظور از آن فقط درآمد باشد نتایج مفیدی به بار نخواهد آورد. برای چنین نتیجهای باید کاری پیشه کرد که در آن ایمان به یک فرد، به یک مرام یا یک غایت نهفته باشد. عشق نیز اگر منظور از آن وصال محبوب باشد کمالی در شخصیت ما به وجود نخواهد آورد و کاملا شبیه کاری است که برای پول انجام میدهیم. برای وصول به این کمال باید وجود محبوب را چون وجود خود بدانیم و احساسات و نیات او را از آن خود بشماریم."
عشق پاکان وسیلهای است برای اصلاح و تهذیب نفس نه اینکه خود هدف باشد. قرآن سخن پیامبران گذشته را که نقل میکند میگوید همگان گفتند: "ما از مردم مزدی نمیخواهیم تنها اجر ما بر خداست. اما به پیغمبر خاتم خطاب میکند: بگو از شما مزدی را درخواست نمیکنم مگر دوستی خویشاوندان نزدیکم." اینجا جای سئوال است که چرا سایر پیامبران هیچ اجری را مطالبه نکردند و نبی اکرم برای رسالتش مطالبه مزد کرد، دوستی خویشاوندان نزدیکش را به عنوان پاداش رسالت از مردم خواست؟ قرآن خود به این سئوال جواب میدهد: بگو مزدی را که درخواست کردم چیزی است که سودش عاید خود شماست. مزد من جز بر خدا نیست ".
پیغمبر فرمود دو دسته پشت مرا شکستند : عالم لا ابالی ، و جاهل مقدس ماب.
سیاست " قرآن بر نیزه کردن " سیزده قرن است که کم و بیش میان مسلمین رائج است . مخصوصا هر وقت مقدس مابان و متظاهران زیاد میشوند و تظاهر به تقوا و زهد بازار پیدا میکند. این است که بقول دکترشریعتی مبارزه پیغمبر مبارزه دین و کفر بود و مبارزه علی مبارزه مذهب علیه مذهب. این بود که علی کشته شد و قومی که زمانی پیمان بسته بودند، زمام امور را به بیگانه سپردند و دنیای خویش را به پوشش از کوشش در طرز استنباط از قرآن. سودجویان و نادانان قرآن را میخوانند و احتمال باطل را دنبال میکنند همچنان که از زبان نهج البلاغه شنیدیم آنها کلمه حق را میگویند و از آن باطل را اراده میکنند. علی دو طبقه را سخت دفع کرده است:
منافقان زیرک
زاهدان احمق
نقل میکنند مردی در جریان جنگ جمل دچار تردید میشود، با خود میگوید چطور ممکن است شخصیتهایی از طراز طلحه و زبیر برخطا باشند؟! درد دل خود را با خود علی (ع) در میان میگذارد و از خود علی میپرسد که مگر ممکن است چنین شخصیتهای عظیم بیسابقهای برخطا روند؟ علی به او میفرماید: تو سخت در اشتباهی، تو کار واژگونه کردهای، تو به جای اینکه حق و باطل را مقیاس عظمت و حقارت شخصیتها قرار دهی، عظمتها و حقارتها را که قبلا با پندار خود فرض کردهای، مقیاس حق و باطل قرار دادهای، تو میخواهی حق را با مقیاس افراد بشناسی! برعکس رفتار کن ! اول خود حق را بشناس، آن وقت اهل حق را خواهی شناخت، خود باطل را بشناس، آنوقت اهل باطل را خواهی شناخت، آنوقت دیگر اهمیت نمیدهی که چه کسی طرفدار حق است و چه کسی طرفدار باطل، و از خطا بودن آن شخصیتها در شگفت و تردید نخواهی بود. ملاک کار شما دین است، مایه حفظ و نگهداری شما تقوا است، ادب زیور شما است و حلم حصار آبروی شما است. همانا گروهی خدا را به انگیزه پاداش میپرستند، این عبادت تجارت پیشگان است، و گروهی او را از ترس میپرستند، این عبادت برده صفتان است و گروهی او را برای آنکه او را سپاسگزاری کرده باشند میپرستند، این عبادت آزادگان است .
مفهوم تقوا در نهج البلاغه مرادف با مفهوم پرهیز حتی به مفهوم منطقی آن نیست.
ای مردم! زهد عبارت است از: کوتاهی آرزو، سپاسگزاری هنگام نعمت و پارسائی نسبت به نبایستنیها، برای اینکه متاسف نشوید بر آنچه (از مادیات دنیا) از شما فوت میشود و شاد نگردید بر آنچه خدا به شما میدهد، هر کس بر گذشته اندوه نخورد و برای آینده شادمان نشود بر هر دو جانب زهد دست یافته است.
زهد و ایثار
یکی از فلسفههای زهد ایثار است. اثره و ایثار هر دو از یک ریشهاند. اثره یعنی خود را و منافع خود را بر دیگران مقدم داشتن و به عبارت دیگر همه چیز را به خود اختصاص دادن و دیگران را محروم ساختن. اما ایثار یعنی دیگران را بر خویش مقدم داشتن و خود را برای آسایش دیگران به رنج افکندن. زاهد از آن جهت ساده و بی تکلف و در کمال قناعت زندگی میکند و بر خود تنگ میگیرد، تا دیگران را به آسایش برساند، او آنچه دارد به نیازمندان میبخشد زیرا قلب حساس و دل درد آشنای او آنگاه به نعمتهای جهان دست مییازد که انسان نیازمندی نباشد، او از اینکه نیازمندان را بخوراند و بپوشاند و به آنان آسایش برساند بیش از آن لذت میبرد که خود بخورد و بپوشد و استراحت کند.
آنکه با سختیهای زندگی دست به گریبان است نیرومندتر و آبدیدهتر از کوره بیرون میآید، همانا چوب درخت صحرائی که به دست باغبان نوازشش نمیدهد و هر لحظه به سراغش نمیرود و با محرومیتها همواره در نبرد است محکمتر، با صلابتتر و آتشش فروزانتر و دیرپاتر است.
از نظر مکتبهای انسانی جای هیچگونه شک و تردید نیست که هر چیزی که انسان را به خود ببندد و در خود محو نماید بر ضد شخصیت انسانی است زیرا او را راکد و منجمد میکند، سیر تکامل انسان لایتناهی است و هر گونه توقفی و رکودی و "بستگیی" بر ضد آن است.
در خطبه 32 مردم را ابتداء به دو گروه تقسیم میکند: اهل دنیا و اهل آخرت، اهل دنیا به نوبه خود به چهار گروه تقسیم شدهاند: گروه اول مردمی آرام و گوسفند صفت میباشند و هیچگونه تباهکاری نه به صورت زور و تظاهر و نه به صورت فریب و زیر پرده از آنها دیده نمیشود، ولی تنها به این دلیل که عرضهاش را ندارند، اینها آرزویش را دارند، اما قدرتش را ندارند. گروه دوم هم آرزویش را دارند و هم همت و قدرتش را، دامن به کمر زده، پول و ثروت گرد میآورند، یا قدرت و حکومت به چنگ میآورند، و یا مقاماتی را اشغال میکنند و از هیچ فسادی کوتاهی نمیکنند. گروه سوم گرگهایی هستند که در لباس گوسفند، جو فروشانی هستند گندم نما، اهل دنیا، اما در سیمای اهل آخرت، سرها را به علامت قدس فرو میافکنند، گامها را کوتاه بر میدارند، جامه را بالا میزنند، در میان مردم آنچنان ظاهر میشوند که اعتمادها را به خود جلب کنند و مرجع امانات مردم قرار گیرند .گروه چهارم در حسرت آقائی و ریاست به سر میبرند و در آتش این آرزو میسوزند اما حقارت نفس، آنان را خانه نشین کرده است و برای اینکه پرده روی این حقارت بکشند ، به لباس اهل زهد در میآیند .
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
ختم کلام: چنان باش که همیشه زندهای و چنان باش که فردا میمیری
مولوی هم معتقد است برای رسیدن به خدا فقط بایدعاشق بود.
زاهدبا ترس می تازد به پا
عاشقان پران تراز برق وهوا
خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر