دیشب از خستگی بیهوش شدم ولی بیشتر از نیمساعت طول نکشید که یه صدایی اومد و بلند شدم دیدم ساعت 12 گذشته و نمازم رو هم نخوندهبودم. آب که به صورتم زدم حالم بهتر شد. موقع نماز خندم گرفته بود. نمیتونستم جلوی لبخندمو بگیرم اگر بیشتر سعی میکردم بدتر میشد. همینطوری که زیر لب میگفتم و دولا و راست میشدم به معنی چیزایی که میگفتم فکر میکردم و در عین حال احساس کردم واقعیتهای زندگی علاوه بر اونکه خیلی سادست مدام تکرار میشه و تفاوتش تو اینه که شکل و رنگ و بوی دیگهای به خودش میگیره. مهم این بود که هربار درگیر مسایل مشابه نشی و روی چیزای جدیدتری متمرکز شی نه صرفاً مسایلی که ظاهر متفاوتی دارن.... رفتم زیر پتو و هنوز نیشم بازم بود و زیر لب گفتم: با ما میخوای چیکار کنی؟
خوابیدم و مثل همیشه هزارتا خواب دیدم. خواب دیدم که توی یه قایق با چند نفر دیگه طرفای قطب شمال لای یخ و آب شناوریم. اطرافمون پر بود از کوههای یخی و سنگی. یهجا توقف کردیم و من هم خواستم پیاده شم. مسیری که من رفتم خیلی باریک بود. گوه سنگی و یخی مثل یه دیوار صاف بلند طرف راستم بود و طرف چپم خالی بود و پهنای مسیرم حتی به اندازه عرض بدنمم جا نبود. با خودم امیدوار بودم که از توی آب موجود غیرمتعارفی بیرون نیاد. هنوز چیزی نگذشته بود که برگشتم دیدم یه تمساح بزرگ از آب داره میاد بیرون و پشت سرم داره میآد بالا. اول خواستم بپرم تو آب که پشیمون شدم... چون توی آب خیلی راحتتر میتونست ترتیبم رو بده. بعد تصمیم گرفتم به مسیرم تندتر ادامه بدم که دیدم خیلی خطرناکه و ممکنه بیفتم تو آب. واستادم و برگشتم بهش نگاه کردم که داشت همینطور با سرعت بطرفم میاومد. ترس و ضربان قلبم هرلحظه بیشتر میشد تا اینکه در نزدیکترین فاصله همه ترسم از بین رفت. تمساح با یه جهش سریع بازوی راستم رو گرفت لای دندوناش و من کماکان مقاومت میکردم. دست کردم تو جیب چبم یه قیچی درآوردم و فرو کردم زیر گلوش. اون به گاز گرفتنش ادامه میداد و من هم سعی در ضربههای بیشتر. بالاخره سرش رو از تنش جدا کردم و انداختمش تو آب. بازوم هم آبکش شده بود اما صدمه جدی نبود...
تکونی خوردم و بیدار شدم. دیدم آسمون آبی زرد روشن شده ... خواستم بازم بخوابم که انگار یکی از درون تو گوشم گفت: کم خوردن، کم گفتن، کم خفتن...
کیست در دیده که از دیده برون مینگرد؟
یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟