نفس فرعونی است هان سیرش مکن
تا نیارد یاد از آن کفر کهن
تو آسانسور بودم که حس کردم واقعاً به مدد احتیاج دارم. دستامو بازکردم و سرمو بالا گرفتم که از بخت بنالم ولی از اونجاییکه سقف آیینه بود فقط خودمو دیدم... لحظهای مکث کردم... انگار دیدن خودم تو آینه بی حکمت نبود. یه ندایی همون لحظه گفت از خودت بخواه، سعی کن خوتو راضی کنه که بهت کمک کنه...
اینبار که reject شدم دیگه ناراحت نبودم. اصلاً اونقدرا هم برام مهم نبود. براحتی دیوارهای سفارت رو پشتسر گذاشتم و به سرعت برگشتم سر کار. ته دلم بدم نمیومد که کل قضیه مالیده شه. زمان و مکان مناسب نبود. شاید وقتی دیگر و مکانی دیگر... احساس میکنم مجادله نکردن با تسلیم شدن فرق داره... ممکنه یکی بگه نه... بگذریم...
خیلی از اوقات کارهایی رو انجام میدیم علیرغم میل باطنی چون احساس میکنیم تو مسیر درستی گام برداشتیم و به اسم خدا و پیغمبر و ... تموم میکنیم. امّا بعضاً صبرم سر میره و فضای بوجود اومده رو نمیتونم تحمل کنم. نباید از واقعیت فرارکرد. راههای درست همه مشخصند و افعال نیکو و نکوهیده هم تفکیک. امّا مهمتر از اینکه بخوای یا نخوای تو مسیری گام برداری پیدا کردن ظرفیت لازم واسه طی مسیره.
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
هر قدر هم مطمئن باشی در مسیر درستی قرار داری کفایت نمیکنه که بتونی ادامهدهنده اون مسیر باشی.
در تو نمرودی است آتش در مرو
رفت خواهی اول ابراهیم شو
مرغ پر نارسته چون پرّان شود
طعمة هر گربهی درّان شود
حمید! ... حمیدرضا!... حمیدرضا مهربد!... کمکم کن!!!