وقتی سوار قطار شدم به خودم گفتم واسه یه مدت فارغ از همه چیز میرم میگردم و همه خوردهریزههای مزخرفات و مسایل ذهنم رو لای برگا، زیر سنگا، توی آب جاری پشت کوهها ... چال میکنم. از بس عجله کردم همه زندگیم رو جا گذاشتم. کارتهای اعتباری، شناسنامه، کارت ملی، پایانخدمت، گواهینامه، دفترچه بیمه و هزار چرند دیگه که بظاهر نبودشون از من سلب وجود میکنه. خیلی خندهداره. گرچه هنوز نیمروز هم نگذشته بود گوشیم زنگ خورد و رئیس پس از احوالپرسی سوالاتی راجع به یه جلسه حدود یک ماه پیش کرد و من به زور خاطرات مبهمی رو با درصد خطای ناچیز بهش گفتم... یکی نیست بگه تو که دیگه داری میری این اداها چیه؟ بیخیال. اگه بگم در مواجهه با آقای X جدید بهعنوان مدیرعامل جدید کمی نگرانم دروغ نگفتم. البته خیلی هم برام مهم نیست چون عادت کردم تو زندگیم با موارد و شرایط خاص درگیر باشم. تنها نگرانیم از اینه که بتونم در بهترین حالت براه بیارمش یا خصوصیاتش رو هضم کنم یا باهاش کنار بیام یا صبوری پیشه کنم یا اینکه در بدترین حالت من ساز خودمو بزنم و اونم هرکاری دلش خواست بکنه. از وقتی یادم میاد از لحظهای که وارد دانشگاه شدم نشد که حداقل یک سال زندگیم مورد خاص نباشه. حتی تو محیط کاریم هم باید یه آدمی سردربیاره که کل زندگیش بیبرنامه بوده و جزء خاصترین موارد زندگی من باشه. کم کم دارم به این نتیجه میرسم که انگار مشکل از منه. گرچه اسمشو شاید لازم نباشه مشکل بذارم. بهرحال هرچی که هست انگار از منه. بعضاً بسرم میزنه سرته از یه جا آویزون شم.
دیشب بساط چهارشنبهسوری براه بود. با هزار و یک جور ترقهبازی و غذاهای توپ. دلم میخواست با بچهها خونه رو به خاکریز تبدیل کنم اما نگاه بزرگسالها و غرغرهاشون بسختی اجازه میداد. بچهها و هیجانشون برام جذاب بود و والدین یبوست اونها (بجز چند مورد خاص) نقطه مقابل. این مردک خاتمی هم آفتابه گرفت به همه معادلات ما... گرچه احتمال میدادم روزای آخر بخاطر مسایل اخلاقی واسه موسوی کنار بکشه ولی فکر نمیکردم کارش به اینجا برسه. انتظار داشتم انتخابات دو مرحلهای بشه و مرحله دوم هم win-win.
از یه طرف احساس میکنم چقدر eventهای مختلف داره رخ میده و از طرفی هم فکرمیکنم اگر یه روزی بدون event بگذره حتماً یه جریان بدتری توراهه. کافیه یه روز بیدردسر استراحت کنم تا فرداش ناگهان دهنم سرویس شه.