(این داستان واقعی نیست-تمثیلی است از رخدادها)
همینطور که داشت عقب عقب میرفت به یه دختر جوون برخورد کرد. برگشت نگاش کرد، اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد موهای قرمز دخترک بود، سریع عذرخواهی کرد و به راهش ادامه داد. دخترک هم دلگیر نشد و نگاهی از سر محبت انداخت و رفت. مردمی که کنار ایستادهبودن تو ذهنشون تصورات کوتاهی شکل گرفت.
یکی گفت: عجب دختر خوشگلی، پسره هم گاگول بود اگه جای پسره بودم ...
یکی گفت: چقدر این دختره آروم و با وقار بود ...
یکی گفت: پسره بچه محجوبی بود اما دختره با نگاش داشت کرم میریخت ...
یکی گفت: اینروزا معلوم نیست جوونا حواسشون کجاست ... بعد هم تو ذهنش ادامه داد که صبر و حوصله جوونا خیلی کمتر از بزرگتراست ...
یکی گفت: کاش پارتنر منم یک کم نسبت به بقیه دخترا مثل این پسره بیتوجه بود ... نکنه من ظاهرم ...
یکی با یه لبخند کوچیک گفت: خوبه که هنوزم بچههای این تیپی هستن ...!
دختره رفت دانشگاه و پسره هم با همون سرعت رفت داروخونه. داروی مورد نظر پیدا نشد واسه همین سریع آدرس یه داروخونه دیگه رو گرفت و رفت. توی راه به تنها چیزی که فکر میکرد دارویی بود که در قرن 21 به هر دلیل 8 ماه بود که تو تهران پیدا نمیشد اونایی هم که پیدا کرده بود تاریخ مصرفش گذشته بود. به آدرس داروخونه بعدی فکر کرد و بنظرش رسید که بهتره با اتوبوس بره. واسه همین رفت اونطرف خیابون تو ایستگاه اتوبوس. دید همه نگاش میکنن. رفت یه گوشه وایستاد و مثل همیشه نگاهش به جلوی پاش دوخته شد، هرازگاهی هم سرش رو برمیگردوند تا ببینه از دوردست اتوبوسی پیدا میشه یا نه!
دیگه داشت مصمم میشد با فک و فامیل و رفقاش تو امریکا و کانادا تماس بگیره که داروها رو براش بفرستن. هوا کماکان گرمتر میشد و عرق روی پیشونیش نشسته بود. در حین پاک کردن عرقش اتفاقی نگاهش به نگاه دختری دوخته شد. دخترک همینطور انگار که دنبال جواب سوالی بود نگاه میکرد. پسره خجالت کشید و دومرتبه سرش رو انداخت پایین. بالاخره اتوبوس رسید و همه سوار شدن. چندتا جای خالی کنار پنجره بود اما چون نور آفتاب شدید بود کسی اونجا نمینشست. رفت رو یکی نشست و گرمای آفتاب خنده به چهرش نشوند. یاد روزای دوره آموزش سربازی افتاد که قیر کف محوطه پادگان از شدت گرما نرم شده بود و به کف پوتین میچسبید. یاد روزی افتاد که از شدت خستگی زیر آفتاب با چشم باز خوابش برده بود. موقع کلاسهای نظامجمع بود و همه رو زمین نشستن تا فرمانده گروهان باز و بسته کردن اسلحه رو نشون بده. زمین اونقدر داغ بود که باسنش حسابی میسوخت. با اینحال در حالیکه فرمانده رو نگاه میکرد احساس کرد صدای فرمانده داره دور میشه... همینطور دورتر و دورتر... ولی حرکات فکّش به وضوح دیده میشد. تا اینکه همه چیز قطع شد. چیزی نگذشت که تصویر مجدداً برگشت و دید فرمانده با عصبانیت داره تو چشاش نگاه میکنه و فکش هم با شدت بیشتری تکون میخوره. صدا هم دوباره آروم آروم از دور دست برگشت و پسره شنید: مگه اینجا جای خوابیدنه، بلند شو گمشو دو دور دور میله پرچم بزن. بدون اینکه فکر کنه اسلحش رو برداشت گرفت روسینه و دوید سمت میله پرچم....
اتوبوس توی ایستگاه ایستاد و چند نفری پیاده شدن ولی کسی سوار نشد. پسره لبخند به لب داشت و داشت تابلوی "کرایه 125 تومان" جلوی اتوبوس رو میخوند. یک نفر که اون جلو بود فکر کرد پسره داره به اون میخنده... تو دلش گفت: ملت واقعاً ...خل شدن، سر ظهر زیر این آفتاب مثل گیجا داره میخنده...
اتوبوس به ایستگاه بعدی نزدیک شد ولی انگار راننده هم حوصلش از گرما سر رفته بود. بلند گفت: ایستگاه کسی هست؟ یه بار دیگه هم تکرار کرد و چون جوابی نشنید به راهش ادامه داد. همینکه از ایستگاه گذشتیم از قسمت خانوما صدا اومد که آقا نگه دار پیاده میشیم. راننده نشنید تا اینکه چند تا از آقایون بهش گفتن. اتوبوس نگه داشت و هم زنه و هم راننده از دست همدیگه غرغر میکردن. بالاخره پسره به ایستگاه مورد نظرش رسید. همینکه پول اتوبوس رو داد و پیاده شد دید همون دختره که تو ایستگاه اتوبوس دیده بود روبهروش داره نگاش میکنه. اومد راهش رو کج کنه بره که دختره گفت: آقا ببخشید!
پسره: بله؟
دختره: قصد مزاحمت ندارم، یه سوالی داشتم... مردد بودم بپرسم یا نه؟
پسره: خواهش میکنم! بفرمایید!
دختره: شما تو کلاسهای موسیقی استاد ... شرکت میکردید؟
پسره: نه متاسفانه،
دختره: استاد... چطور؟
پسره: ایشون رو بله... یه دوره چند سال پیش از محضرشون استفاده کردیم. چطور مگه؟
دختره: آموزشگاه ...!
پسره: بله درسته! حالا نگفتید چطور!
دختره: درست حدس زده بودم، من اون موقع کلاس کمانچه میرفتم و شما رو میدیدم که میایید موسسه ولی نمیدونستم با کدوم استاد کار میکنید. همه هنرجوها سازشون رو میآوردن الّا شما............
پسره تو ذهنش میگفت: (خوب حالا که چی؟ مگه دیوونهای زیر آفتاب خاطره تعریف میکنی)، لبخندی به لب داشت و فرصت حرف زدن نداشت...
دختره: هنوز هم ادامه میدید؟
پسره: نه متاسفانه،
دختره: ا! چرا؟
پسره: دیگه... شرایط کار و زندگی و ... فرصتی نمیمونه
دختره: چه حیف...
پسره: بله... فقط شرمندم من یه کار کوچیکی دارم باید برم، خوشحال شدم دیدمتون...
دختره: خواهش میکنم، کارتون داشتم، حقیقتش شما اون سال بعد از عید دیگه تو کلاسا شرکت نکردید، منشی آموزشگاه هم گفت ایشون دیگه دوره رو تمدید نکرد و رفت. ... خانوم ... رو بخاطر دارید؟
پسره: نه خانوم
دختره: اما خانوم ... شما رو فراموش نکرده و خیلی ناراحت بود. میشناسیدش دیگه نه؟ دروغ نگید... اونطور که اون پیش ما صحبت میکرد همه میگفتن شما دوتا باهم دوستین... بعد رفتنتون خودشو به آب و آتیش زد تا آدرس شما رو گیر بیاره ولی شما از خوابگاه هم رفته بودی و کسی خبری نداشت. ما هنوز هم هرازگاهی با هم در ارتباطیم. هنوز فراموشتون نکرده... خیلی افسردست.
پسره: اللهاکبر! خانوم بیخیال! زیر این آفتاب ما رو به چه حرفایی گرفتی! به پیر به پیغمبر من همچین چیزی یادم نمیاد. پول کلاسا رو نداشتم مجبور شدم بیخیال شم.
دختره: میتونید شمارتون رو بدید؟ لااقل شمارتون رو بهش بدم!
پسره: من میگم نره شما میگی بدوش... نه خانوم بیخیال شید، من عجله دارم، خیلی عذر میخوام...
پسره رفت و پشت سرشم نگاه نکرد. دختره هم پیش خودش گفت اینا همشون مثل همن. احمق!
پسره در حین راه رفتن به خودش رجوع کرد... تو یه زمانی کلاس موسیقی میرفتی، با جدیت کار میکردی، چی شد؟ پیش خودش گفت: برو بابا، من الآن حوصله خودمو ندارم چه برسه ساز و ...
عرق روی پیشونیش سر خورد رو صورتش، تو فکر فرو رفته بود. صدای ترمز ماشینی رو شنید که هر لحظه بهش نزدیکتر میشه و تا سرش رو برگردوند همهچیز مثل برق و باد اتفاق افتاد... برخورد، افتادن روی زمین و صوتی که تو گوشش بود و صدای هیچ چیز دیگهای نبود. نه دردی حس میکرد و نه چیزی میشنید. فقط میدید بدون اینکه بتونه زاویه نگاهش رو تغییر بده... متوجه حضور جمعیت میشد ولی هیچی حس نمیکرد. چقدر آسفالت کف خیابون از این فاصله جالب دیده میشد. چشماشو بست و رفت به لامکان...
.
استاد به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: پس جلسه بعد پیشنهاد موضوع ترمپروژهها یادتون نره! بچهها شروع کردن به جمع کردن وسایلشون. یه سری رفتن جلوی کلاس سوال بپرسن، یه سری هم سریع از کلاس رفتن بیرون. پسری که ته کلاس نشسته بود حواسش به دخترک مو قرمز بود. دخترک درحال جمع کردن خودکارهای رنگیش بود که متوجه سنگینی نگاهی از پشت سرش شد. برگشت و برای یه لحظه نگاههاشون باهم تلاقی کرد. بسرعت و بدون نشون دادن هیچ حسی تو چهرش روش رو برگردوند و کیفش رو بدوش گرفت و رفت. دیگه کلاسی نداشت واسه همین تصمیم گرفت بره خونه. با بقیه دخترا زیاد جور نبود. سر کلاسا به موقع حاضر میشد تا مجبور نشه از کسی جزوه بگیره گرچه یکی دو نفری رو واسه روز مبادا نگه داشته بود و موقع سلام و خدافظی یه لبخندی حوالشون میکرد. توی تاکسی مثل همیشه متوجه شد راننده داره از توی آیینه نگاش میکنه. روش رو برگردوند یه طرف و توجهی نکرد. دیگه براش مهم نبود فقط سعی میکرد تنها مسافر تاکسی نباشه. رسید دم در آپارتمان و تازه متوجه شد که کلیداش رو صبح خونه جاگذاشته. هرچی زنگ زد کسی در رو باز نکرد. اجباراً زنگ همسایه رو زد و رفت تو. از آسانسور که رفت بیرون مستقیم زنگ در خونه بقلی رو زد. خانوم همسایه اومد گفت سلام خانووووم. بازم کلیدت رو جاگذاشتی؟ دخترک گفت: اگه بازم بگید علی آقا زحمتشو بکشه ممنون میشم. خانومه با خنده و طعنه گفت: نکنه به اطمینان علی کلید برنمیداری؟ دختره حسابی کلافه شده بود و نمیدونست چی بگه... زیر لب گفت (زنیکه هرزه فکر میکنه همه مثل خودشن). خانومه صدا زد: علی جان مامان بیا در خونه همسایه دستتو میبوسه. علی با یه پیچگوشتی اومد و بعد سلام و احوالپرسی رفت سراغ در. در براحتی باز شد. دخترک تشکر کرد و علی هم رفت خونه. هوای خونه سنگین به نظر میاومد. لباساش رو عوض کرد و رو تخت دراز کشید و خوابش برد. نیمساعتی خوابید که با هیجان خاصی از خواب پرید و به سرعت رفت سمت اتاق خواهرش. بزور میتونست نفس بکشه. جسد خواهرش رو تخت نیمه برهنه افتاده بود و کم کم متوجه خون روی زمین و حتی زیر پاش شد. خون خواهرش زیر پاهاش بود. بدنش میلرزید و رفت جلوتر دید خون از رگ دست جاری شده بود. بدن رنگی نداشت و چهره فریاد میزد دیگه در قید حیات نیست. خودشو بزور رسوند در خونه همسایه و همونجا رمقش رو از دست داد و رو زمین نشست. خانوم همسایه که در رو باز کرد با دیدن دست و بال خونی دخترک شروع به سوال پرسیدن کرد. دخترک فقط تونست با دست به در خونه اشاره کنه. چیزی نگذشت که آمبولانس و نیروهای پلیس 110 جمع شدن. دقایقی بعدتر هم پدر خانواده از سر کار برگشت. جسد رو بردن پزشکی قانونی. روزهای عجیبی بود... دخترک کلامی به زبون نمیآورد. فقط به گوشهای خیره نگاه میکرد. حتی به خبر از دست رفتن بکارت خواهرش حدود یه ساعت قبل از مرگ، واکنشی نشون نداد. پدر بالاجبار برش داشت و بیمارستان بستریش کرد. همه دوستاش بهش سر میزدن ولی فایدهای نداشت واکنشی نشون نمیداد. حتی پسری که ته کلاس مینشست رفت عیادتش. 21 روز تمام هر روز پشت سرهم رفت. اما امیدی نبود. دخترک غذا نمیخورد و به زور سرم و تزریق سرپا بود. خیلی زود رنگ موهاش تغییر کرد، پوست دستاش چروک شد و رگهاش بیرون زد. پرستارها داشتن راجع به انتخابات ریاستجمهوری صحبت میکردن. یکیشون با روزنامهها کنار دخترک نشست و گفت تو بین این سه نفر به کی رای میدی؟ گفت: به علی! همه با تعجب برگشتن نگاه کردن... بعد از چند سال بالاخره حرف زد... یکی از پرستارا با خونسردی گفت: من که به میرحسین رای میدم... چرا علی؟ دخترک در جواب گفت: چون ثابت کرد میتونه ...
بقیه تظاهر کردن که اتفاق خاصی نیفتاده و شروع به صحبت با هم کردن. یکی دیگه پرسید اما علی هم میتونه کاندید خوبی واسه ریاست جمهوری بشه بالاخره خصوصیاتی که اون داره رو نباید دست کم گرفت. دخترک سر تکون داد و گفت: پارادوکس (Paradox). خبر به گوش پدر دخترک رسید و اونم موضوع رو با پلیس در میون گذاشت. علی پیداش شد و اقرار کرد که بنا به خواسته دخترک با خواهرش طرح دوستی ریخته بود تا باعث بیآبرویش بشه ولی فکر نمیکرده اون خودکشی کنه.
سلام،
اگر دوست داری از امکانات بیشتری استفاده کنید، از تکنولوژی روز در بلاگ خود بهره برید و آن را به سایت تبدیل کنید، به سایت زیر مراجعه کنید.
http://fa.chonoo.com
این سایت به غیر از امکانات پایه، امکاناتی از قبیل نظرسنجی برای مطالب، ارزیابی مطالب، عضویت برای سایت خویش، گالری تصاویر، آپلود فایل، ایجاد شناسنامه برای کاربران، صندوق پیام در به مانند GMail برای ارتباط بین کاربران، شمارندهای در قدرت GoogleAnalytics و انجمن گفتگو را به رایگان در اختیار شما قرار میدهد.
از اینکه یک بار از این سیستم استفاده میکنید، ممنون.
موفق باشی...
درود بر شما وبمستر پارسی زبان عزیز ....
بدون شک در چند ماه اخیر با سیل شیوه جدید تبلیغات اینترنتی در بخش نظرات وبلاگهای پارسی زبان مواجه شده اید . این روش نوین توسط نرم افزار خاص ارسال کامنت (نظرات) انجام می پذیرد.
این نرم افزار بر خلاف سایر نرم افزارهای مشابه همکاران عزیز ما ، دارای مزایایی هست که طبق لیست زیر بیان می شود :
الف – سرعت بالا و بدون هیچ افت سرعتی در خطوط شما
ب – بدون نیاز به وارد کردن کد امنیتی { تمام نرم افزارهای مشابه برای وارد کردن نظر نیاز به وارد کردن کد امنیتی دارند ، در حالی که نرم افزار ما به صورت کاملا اتوماتیک این کار را انجام میدهد ، و فارغ از هر گونه دخالت شما در امر ارسال نظرات هست }
ج – امکان استخراج لیست وبلاگهای تازه به روز شده
د – امکان استخراج وبلاگهای بلاگفا بر اساس موضع بندی های خود پرتال اصلی
ه – پشیبانی کامل و بی نقص ما در 24 ساعت شبانه روز و رفع نقایص احتمالی نرم افزار در آینده
و - و از همه مهمتر پشتیبانی از سرویس های وبلاگ دهی زیر :
بلاگفا – پرشین بلاگ – میهن بلاگ – بلاگ اسکای
نکته مهم : این نرم افزار طوری نوشته شده است که شما خریدار محترم نیز توانایی فروش آنرا به هر چند نفر که بخواید دارید . پس نرم افزاری انحصاری نیست و خریدار آن مالک بی چون و چرای آن محسوب خواهد شد .
1 – لینک آموزش تهیه لیست توسط نرم افزار :
http://server6.theimagehosting.com/image.php?img=Sendblog1.swf&album=0&fullsize=1
2 – لینک آموزش ارسال نظرات به صورت انبوه :
http://server6.theimagehosting.com/image.php?img=Sendblog.swf&album=0&fullsize=1
تنها قیمت این نرم افزار کارت شارژ همراه اول به مبلغ 10.000 تومان می باشد . که روال دریافت آن هم اینطوری هست که شما با ارسال شماره سریال کارت شارژ به همین قیمت به آدرس ایمیل ما { spamer.blog@gmail.com } بلافاصله نرم افزار را دریافت خواهید نمود . در کمتر از 3 ساعت .
نکته : این پیغام نیز به صورت اتوماتیک وار توسط خود این نرم افزار برای صدها وبلاگ پارسی زبان ارسال گردیده است . که همانا نشان از کارایی و قدرت این نرم افزار می باشد .
سلام عزیز سایت خوب و جالبی داری . خوشحال میشم سری هم به سایت من بزنی . منتظرت هستم
http://www.tejaratshop.com/
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام
ما یک موتور جست و جوگر ایجاد کرده ایم که فقط سایت های به زبان فارسی در آن ثبت خواهد شد.
اگر شما مایل به ثبت وبلاگ یا وب سایت خود در موتور جست و جو هستید ابتدا باید یک لینک در وبلاگ یا وب سایت خود به آدرس http://www.rastgo.com با عنوان "راستگو" بدهید و بعد در لینک زیر در خواست می دهید تا وبلاگ یا وب سایت شما در موتور جست و جو ثبت شود.
http://www.rastgo.com/submit-script/
اگر پیشنهادی و یا انتقادی دارید خوشحال خواهیم شد از طریق لینک زیر برایمان ارسال کنید:
http://forum.rastgo.com/topic-t741.html
با تشکر و احترام