بهنود

ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم

بهنود

ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم

بستنی و شکلات

بچه بودم که دبیر درس "دانش اجتماعی" به هریک از بچه های کلاس یه موضوع برای پروژه آخر ترم میداد. برای من هم چند گزینه مطرح کرد که از بین همه اونها، با بی تفاوتی کامل و ناخواسته بحث طلاق و ازدواج رو بدون اینکه کوچکترین ایده ای داشته باشم، انتخاب کردم. اصلاً هم بهش دست نزدم تا آخرای ترم که کاسه چه کنم دست گرفتم و مثل همیشه دست به دامن اولین استاد زندگیم شدم ... پدرم. اَبَر مردی که در زندگیم آنقدر حضور داشت که از شدت بودنش او را نمی دیدم. نمیدونم الآن چی بگم ... مثل مولوی که هر وقت از خورشید و شمس سخن به میون میآورد ناگهان دلش هوای شمس الدین می کرد، منم یاد پدرم افتادم. گرچه الآن پیر شده ولی هنوز نتونستم مُچشو بخوابونم... بگذریم... رفتم سراغ پدر و گفتم بابا یه فکری به حال این داستان میکنی؟ خندید و شروع کرد یه مقدار داستان گفت که چارچوب کارت رو چطور باید ارائه بدی و بعدش هم قلم دست گرفت و برام نوشت. محشر بود ... قلم زیر انگشتاش چیکار که نمی کرد. برای اولین بار احساس کردم که پدرم کس دیگه ای هم تا آلان بوده و من زیر این چهره خشن و بداخلاقش چیز جدیدی پیدا کرده بودم. پدر نوشت و بدون اینکه متوجه بشم دو دریچه به روم باز شد. اولیش قلم بود و دومیش هم همون موضوع درس یعنی طلاق و ازدواج. داستان درس و پروژه اون سال که تموم شد امّا کنجکاوی من در اون مورد به همونجا ختم نشد. از اون روزهای کودکی که به کنجکاوی به دادگستری تهران رفته و داستان زوج های هنگامه طلاق رو مکتوب می کردم گرفته تا امروزِ روز که سی دی ها دکتر مجد پدر سوخته و نگاشته های اینچنینی همه جا حتی کف خیابانها نقش بر زمین هستند، خوندم و گرچه اوایل از شناخت این واقعیت مکتوم خوشحال بودم ولی پس از چندی به سادگی قضیه افسوس خوردم. چقدر سهل و ممتنع بود و هست و هست و هست. گرچه هنور وارد تأهّل نشدم، امّا فکر میکنم مساله رو میشه حل کرد که به تعداد افراد و آحاد درگیر در قضیه راه حل داره. اولین چیزی که کم کم به اون پی بردم فرار کردن از تمامی کتب، نوار، سی دی، خاطرات و هر چرند دیگه ای بود که فکر میکرد انتشار و گسترش اونها تجربه ای میشه واسه بقیه. فرار کردم ... گرچه خیلی از اونها در موارد زیادی راهگشای چشم گیری بودند مثل false هایی که دکتر مجد معرفی میکرد امّا راه حل نبودند، صرفاً مسأله رو دور میزدند. دلم میخواد بهتر توضیح بدم امّا زبونم قاصره. مشکل به نظر من محدود به یک یا دو بُعد نیست که با نسخه های دکتر مجد بپیچمیش و یا علی.... مسأله مثل یک مدل ریاضی عظیم با چندین سطر و ستون محدودیت و نامعادله است که تازه قرار نیست فقط با یک معیار حل بشه. یک انتگراسیون واقعی. منظورم یکپارچگی و وابستگی تک تک اعضاء یک سیستم بزرگ از متغییرها، پارامترها، معادلات و نامعادلات باتوجه به بیشمار معیارهای کمّی و کیفی اونهم تحت عدم قطعیتهای موجود و ناموجود دنیای واقعی هست. امّا اصلاً ذهن رو درگیر نکنید چون لازم نیست به هیچ وجه با هیچکدومشون آشنا بشیم. همه این قصّه ها رو میگم که آخر نتیجه بگیرم ما مساله رو اشتباه تعریف کردیم. مشکل یا مسأله سر ازدواج و شناخت توی 10 تا بازه زمانی 10 ساعته و بررسی همگونی از منظر مادّی و فرهنگی و اجتماعی و ... نیست. ما داریم مسیر رو اشتباه میریم. مسیح بنده خدا وقتی میخواست یه پیامی برسونه چاره ای نداشت جز با مثال و قصه و داستانهای جالب. بذارید پس من هم یک مثال بزنم بعدش دو قسمت رو برجسته میکنم و بهش میرسیم. حتماً محمد جعفر مصفّا رو میشناسید (پدر علی مصفّا، پدر زن لیلا حاتمی، همون لیلا حاتمی که تا چند کلمه حرف از حضور خاتمی تو صحنه انتخابات زد، سینمای جمهوری رو براش آتیش زدند که حواسش جمع شه... حتماً میدونید که سینما هم از فردین به علی حاتمی رسیده بود). آقای مصفّا مردی نازنین، عارف و اهل اندیشه هستند. ایشون مکتوبات زیادی در مورد شکل گیری چارچوبهای فکر و معضلات مربوطه دارند و بحق که برخی مسائل عمده امروز ما رو خوب شناخته اند. یه روز سر یکی از جلساتشون بودم که ختم به خیر نشد. از محتوای صحبت های رد و بدل شده تو جلسه راضی نبودم و جلسه جایگاه اندیشه های جوونهایی شده بود که از من هم سبک مغزتر بودند. در آخر بسان همیشه روی برگه هایی سوالات و نظرات خویش را نوشتیم که انشاءالله در جلسه بعد خوانده و بررسی شود. من نوشتم: استاد! شما صورت مساله را خیلی خوب شناخته و آنرا موشکافی کرده اید و به قول حضرت علی (ع) نیمی از راه شناخت حل آنرا پیموده اید... اما هنوز پس از اینهمه مدت از انتشار کتاب تفکّر زائد، راه حلی برای این مساله مطرح نکرده اید، بنظر من یک فرد هنرمند و با قابلیت بیش از این وقتش را در ادامه چنین صحبتهایی نخواهد گذاشت. برگه را دادم به مسوول جمع آوری که از کنارمون رد میشد و دیدم همه رو داد به فردی که کنار استاد نشسته بود. اون بابا هم که دکتر صداش میکردند نگاهی اجمالی به همه برگه ها انداخت و دیدم در حین ورق زدن ناگهان روی یکی از اونها مکث کرد و لبخند زد. پیش خودم گفتم دهنت سرویس میدونم میخوای چیکار کنی. گرچه قرار بود برگه ها برند هفته بعد خونده بشن ولی آقای دکتر با لبخند برگه رو داد به استاد و گفت این جالبه یه نگاهی بندازید. استاد داشت میخوند که دیدم داره قاطی میکنه و عصبی شده. ضربان قلبم بیشتر شد. به خودم گفتم آلان جلوی اینهمه آدم آبروت میره این بابا استاده و تو کلام و خطابه جلوی این جماعت راحت میتونه با خاک یکسانت کنه و حتی اگه حق با من باشه حسابی تخریب میشم. تو این حال و هوا بودم که ناگهان گفت: اینا یعنی چی؟ هنرمند رو بیا تعریف کن ببینم! هر کی اینا رو نوشته یه آدم هَپَروتیه. دیدم خیلی خراب شد. خواستم شجاعت پیشه کنم و با علم به اینکه میدونستم به فنا میرم از نوشته ام دفاع کنم. هنوز نیم خیز نشده بودم که ناگهان گفت من میدونم کی اینو نوشته... و من ناخودآگاه نشستم سر جای اولم. نمی دونم .چرا؟ شاید دلم می خواست کشف بشم. شایدم از ترس بود که شل شدم. داشتم نگاش میکردم که اشاره کرد به آقایی با مو و ریش بلند و ازش خواست که بیاد جلوی جمع کنارش بشینه. درویش رفت و موقعی که نشست استاد برگه رو بهش داد که بخونه و اونهم خوند. بعد ازش پرسید: خوب این یعنی چی؟ درویش هم گفت من چه میدونم از کسی که اینو نوشته بپرسید یعنی چی؟ استاد گفت: مگر شما ننوشته اید....

اوه خدای من چی شد. همه چیز بهم ریخت. درویش از موضع خودش کوتاه نمی اومد و اصرار داشت: شما که استاد معرفت و ... هستید چرا چنین قضاوتی کردید و ... استاد هم گفت: برو بابا من امثال شماها رو خوب میشناسم، فقط میاید که جلسه من رو بهم بزنید. منم که دیدم جمعیت کلاً دو دسته شدند، نیمی پشت درویش و نیمی هم پشت استاد. جالب اینجا بود که آقای دکتر همون اول فرار کرد. برام جالب بود که برخی تعصب زیادی به استاد داشتند و حمایت های بیجا میکردند و برخی هم به شک افتاده بودند که هرچی استاد تا حالا میگفت چرند بوده و ما اشتباه کردیم وقتمون رو پای صحبتاش گذاشتیم. این جماعت شکّاک حکم درویشهایی رو داشتند که پای چوبه دار منصور حلّاج فقط سنگ پرت نمی کردند. حلّاج هم بهشون گفت: اینا که سنگ میندازند دو تا صواب می برند و شما یکی چون اینا به کفر من یقین دارند و شماها شک. جماعت شکاک هم تو جلسه غافل از این بودند که تا حالا فقط شیفته خود استاد بودند بجای اینکه شیفته کلامش باشن. لا تَنظُر مَن قال، اُنظُر ما قال. کی میفهمه. بگذریم که خود من هم نمی فهمم. من وقتی با استاد موسیقی ارتباط برقرار میکردم پیشرفت شدیدی داشتم اگر چیزی ازش میدیدم که به مزاجم خوش نمی اومد دیگه چیزی یاد نمی گرفتم چون یادگیریم قائم به شخصیت استاد موسیقی بود تا اینکه متکی به بیان و هنر نوازندگیش باشه. بگذریم...

جمعیت بهم ریخته بود و چند بار احساس وظیفه کردم و تو اون شلوغی گفتم: بابا رها کنید، هَپَروتی منم. امّا کسی گوشش بدهکار نبود، فکر میکردند من می خوام ازخودگذشتگی کنم و قضیه رو حل کنم. بحث استاد و درویش کماکان بالا گرفته بود و درویش برای اثبات خودش از تجارب متافیزیکیش سخن به میون آورد و استاد هم خیلی بد اونو مسخره کرد. اینجا ناراحت شدم و در سکوتی که ناگهان بوجود آمده بود گفتم: استاد، بقول مولوی:

حالتی دیگر بود کان نادر است

تو مشو منکر که حق بس قادر است

گفت: برو بابا تو چی میگی؟ دوستام که باهام اومده بودند دستمو کشیدند و گفتن تا کتک نخوردیم بیا بریم مگه دیوونه شدی؟ منم قبول کردم و از اونجا رفتیم. توی راه امّا باهم بحث کردیم که چرا این جلسات مسیر خودشو گم کرده. گفتم: مساله دیگه کاملاً مشخصه، دیگه با بسط بیشتر اون که راه حل تکمیل نمیشه. البته دوستام قبول نمی کردند و اونها هم عدلّه ها منطق داشتند. آخر سر گفتم من یه راه دارم: تصور کنید به شما بگن عزیزترین فرد زندگیتون- مثلاً مادر، پدر، همسر یا فرزند- تو خونه در حال مرگه... شما چیکار میکنید؟ به تنها چیزی که فکر میکنید اینه که به هر وسیله ای خودتون رو هرچه سریعتر به مقصد برسونید... دیگه فکر نمیکنید که لباس و ظاهرتون چطور بنظر میرسه، چطور راه میرید، بقیه مردم به شما چطور نگاه یا قضاوت میکنند، شما هم به تصورات قالب های فکری (که توی تفکر زائد خیلی روی اون بحث شده) اصلاً اهمیت نمیدید که مثلاً به دنیا از دریچه سخاوت نگاه میکنید یا اینکه آدم حقیری هستید یا اینکه فرد خوش برخوردی نیستید یا هزار تا نکته دیگه که توی تفکر زائد به اندازه کافی معرفی شدند. درکل نه در مورد کسی قضاوت میکنید نه براتون مهمّه که در موردتون چه قضاوتی میکنند. در این لحظه مقصد و مقصود هر دو یکی میشه. در حقیقت یکی از معضلات من منطبق نبودن این دوتاست. دنبال یک کاری میریم که از درآمد و عایدی اون کار بریم بزنیم به یه کار دیگه که بهش علاقه داریم. خیلی ها براحتی میتونند حرف منو همینجا زیر سوال ببرند امّا واقعیت اینه که ما هیچکدوم سر جای خودمون نیستیم. نه استاد دانشگاه استاده نه اون حاجی بازاری که سر عزای امام حسین نذری میده مومن و معتقده. بهرحال لُبّ کلام اینه که هدف ها گم شدند، ستاره ها از بین رفتند و هممون توی بی تفاوتی داریم دست و پا میزنیم بدون اینکه به سمت خاصی حرکت کنیم، اونقدر منفعل شدیم که حرکت داده میشیم.

اولین نکته ای که از این داستان برای خودم مشخص شد این بود که آدم باید چنان هدف و معیاری داشته باشه که بقول وُلتر: چند نیش مگس هرگز اسب چابک را از حرکت باز نمیدارد. این چیزیه که باید تو وجود همه آحاد مردم ما تزریق بشه. باز کردن صورت مسأله های آقای مصفّا خوب هستند امّا فکر میکنم تعریف هدفهای مناسب باتوجه به انطباق معیارها و سلیقه ها و همچنین محدودیت های منعطف و غیر منعطف زندگی، صورت مسأله واقعی باشه.

نکته دوم که توی متن اونو برجسته تر نشون دادم، قائم به فرد بودن اندیشه هست. خاتمی چندین بار گفت که نباید همه آمال و اندیشه شما قائم به یک فرد باشه تا اینکه ببینیم چه کسی می تونه خواسته های ما رو برآورده کنه و ما رو از وضعیت کنونی نجات بده. چرا باید کسی بیاد تا این کار رو انجام بده؟ چرا خودمون هیچ قابلیت و فعلیّتی از خودمون نداریم. فقط شدیم مشتی از انتقادات و منفی بافی و افرادی حرفه ای در غُر زدن و ناله کردن. غر زدن هم حدّی داره. بقول پیغمبر هیچ ایمانی برتر از صبر و حیا نیست. دومین نکته من همین اندیشه هست که باید از ظرف بجوشه نه اینکه دائم توش بریزند. بقول استادم دکتر ترکیان: شما باید محمل ها رو بوجود بیاری وگرنه تو یک فضای تعریف شده حرکت کردن هنر نیست، شیر تو جنگل هم شیره و تو قفس هم شیره.

الآن هم دیگه از نوشتن و فکر کردن خسته شدم امّا سومین نکته رو در راستای بحث اول ازدواج و طلاق بگم که بقول حضرت علی (ع): بزرگترین سیاست صداقته. جالب اینجا بود که یکی از دوستام بعداً بهم ایراد میگرفت که من با صداقت باهاش برخورد کردم امّا اِل شد و بِل شد. بهش گفتم: بابا جان تو اول از همه با خودت صادق نبودی. نگاه میکردی امّا نمی خواستی ببینی. بین نگاه کردن و دیدن، شنیدن و گوش کردن خیلی فرق هست. بگذریم که ما خودمون رو تو بحث ازدواج فراموش میکنیم و قبل از اینکه بفکر هردومون باشیم بفکر موقعیتمون در کنار این فرد، نظر خانواده و اجتماع در کنار این فرد، کلام و تأثیرگذاری این فرد، نظرات جزئی مثل حس کنجکاوی و حسادت این فرد در قبال ما، محدودیت های آتی ما در کنار این فرد و ... هستیم. چرا؟ معلومه... چونکه خودمون و محور اصلی زندگیمون رو فراموش کرده و باتوجه به اینکه اندیشه متحد و یکپارچه ای هم نداریم، میخوایم فرد مقابلمون رو هم مورد تایید جامعه و یا اندیشه خودمون بکنیم تا از حضور اون در کنارمون احساس خوشبختی و آرامش بیشتری داشته باشیم. درکل یا میخوایم به اندیشه همدیگه آویزون بشیم یا فرد مقابل رو مجبور و مقهور اندیشه خودمون بکنیم. سومین نکته صداقت با احساسات خودمونه در قبال فرد مقابل. چقدر خوبه آدم با خودش اونقدر رفیق باشه که به خودش بتونه بگه این فرد خیلی خوبه، خیلی دوست داشتنیه، نکات خوب زیادی داره و ... و در عین حال من نیز فردی هستم با این خصوصیات مثبت و منفی. هیچکدوم برتر و یا پست تر از دیگری نیست. مثل یه ماشینِ سواری پر شتاب و یه کامیون عظیم بار کش. یکی سرعت خوبی داره و یکی قدرت بیشتر. امّا ترکیب این دو باهم لزوماً چیز خوبی از کار درنمیآد. چقدر خوبه آدم احساساتش رو بیاره جلوی چشماش و باهاشون دوستانه صحبت کنه و سرشون غُر بزنه و بعد سازش کنه و یا علی... ادامه زندگی باتوجه به اینکه اگر طی این صداقت با خودش و با احساسش متوجه ضعفی شد، از همون لحظه سعی در برطرف کردنش داشته باشه. وگرنه زندگی ما و اکثر توده با حیوانات هیچ فرقی نداره که اندیشه و آرمان ما هم از رأس هرم به ما تزریق میشه.

تا اینجا بماند که شاید وقتی دگر و درد دلی دگر  با خویشتن...

روزهای گذشته

چو بیشه تهی ماند از نره شیر

شغالی به بیشه درآید دلیر


اگر پرسند کیستی باید هنرهای خویش را بشماری


کافران را دوست می‌دارم، از این وجه که دعوی دوستی نمی‌کنند، می‌گویند: آری کافریم، دشمنیم. اکنون دوستیش تعلیم دهیم، یگانگیش بیاموزیم، اما این که دعوی می‌کند که من دوستم و نیست پر خطر است.


(ازمقالات شمس)


زندگی در سلام و پاسخ اوست عمر را صرف این پیام کنیم

عابری شاید عاشقی باشد پس به هر عابری سلام کنیم


در سر عقل می باید بی کلاهی عار نیست


از این بگذریم جایگاه را هیچ کجا جستن بهتر از هرجا گشتن است. یا خالق جایگاه خویش باش یا پذیرای قالب دگران. گزینه سومی هم هست جایگاه خویش را در قالب دگران بساز چونانکه قالب از درون بدر آید نه آنسانکه خویشتن خویش را به بیراهه بری و بعد چندی باز نشانسی.

افکار آدمی در عین سادگی می تواند آنقدر پیچیده بنظر آید که زبان و قلم را یارای بیان آنها نباشد و بالاجبار بایستی مفاهیمی گسترده تر و غامضی را به جایگزینی واژه ای فراخواند. وقتی زبان شناخته شد، قدرت پنهان آن درک شده و نحوه شکل گیری اندیشه، باورها و رویکرد به مسایل از پپشینیان تا امروزیان روشن می گردد. تردید دارم که آیا اصرارم بر انکارتان میافزاید و یا شدت بی تفاوتی و بی اهمیتی موضوع را بیشتر رقم می زند... و قلم  امانت است و ودیعه که به آن قسم خورده اند.

جادّه

سعی میکنم به خودم بقبولونم که اتفاق خاصی نیفتاده و همیشه یه راه حلی هست که بشه بهش پناه برد امّا یا راه حل‌هام دارند تموم میشن و یا اینکه توقع من خیلی زیاده. شایدم مسیر رو اشتباه میرم. اگر قرار بر این بود، بهتر نبود که از همون اول تو کویر میموندم و با آگاهی تن به چیزهایی بدم که الآن ناخواسته دارم قبول میکنم؟ بهتر نبود اگه من شرط تعبّد رو بجا نیاوردم تو لااقل انصاف پیشه میکردی؟ اینم جزء همونهاست؟ همونهایی که لحظه به لحظه رو برام تلخ کنه؟