نیمههای شب بود که چیز عجیبی تو خواب حس کردم و چشمام رو باز کردم. دیوار و پنجره اتاق رو میدیدم اما وقتی چشمام رو میبستم متوجه پرتوهای نوری میشدم که به چشمم میخورد. تعجب کردم دوباره چشمم رو باز کردم اما همه جا تاریک بود. تو همین گیر و دار بودم که احساس کردم اونچه که نباید، الآن تو خونه داره ول میگرده. نمیدونم چطوری فهمیدم ولی از ترس چشمام رو بستم و دقیقاً همون لحظه اومد کنار گوشم و یه فریاد عجیب، بلند و خفهای کرد. دیگه زبونم بند اومده بود و چشمام رو هم نمیتونستم باز کنم. دفعه اولی نبود که سراغم میاومد. اما همیشه هم نمیشد انتظار همچین چیزی رو داشته باشم. با تمام نیرو سعی کردم ذکر بگم. فکّم میلرزید و نمیتونستم کلمهای رو درست ادا کنم. شروع کردم به خوندن آیتالکرسی با همون لکنت زبون. موهای بدنم سیخ شده بود چون هنوز از بالای سرم کنار نرفته بود. فضا روشنتر شده بود. این رو با چشمای بسته هم میتونستم تشخیص بدم. تا نیمههای آیه رسیده بودم تا "و هو العلی العظیم" که به سرعت از پنجره خارج شد. فضای اتاق دوباره به تاریکی آرامشبخشی برگشت. اما هنوز جسارت بلند شدن از رختخواب رو نداشتم. شیطون رو لعنت کردم و با بسمالله صلوات رفتم دستشویی. به تصویر تو آیینه با تردید نگاه میکردم. بهش مشکوک بودم. زیر چشمی مراقب بودم ببینم تمام حرکات من رو دقیقاً سر موقع تکرار میکنه یا نه. بیرون از دستشویی رفتم آشپزخونه که آبی بخورم. دیدم نهجالبلاغه کف اتاق هنوز پهنه. یادم رفته بود برش دارم. خطبه علی بود واسه مردم بزدل عراق. برگشتم سر رختخواب. قرآن رو برداشتم و ایستاده رو به قبله بازش کردم که یه صفحه از سوره اسراء اومد و اتمام حجت کرد و آب پاکی رو روی دستم ریخت.
دوباره خوابیدم. تو فکر رفتم. نه اینکه از فردا چیکار کنم... اینکه از فردا چیکار نکنم...