بهنود

ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم

بهنود

ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم

طوطی


صبح که از خواب بیدار شدم دیدم طوطی مرده. دلم به‌حالش سوخت... خیلی...

هفته پیش گربه و کلاغ باهم متحد شدن و بهش حمله کردن. بعد از خونه مادربزرگه که مخمل و کلاغه باهم دست‌به‌یکی کرده بودن تا جوجهه رو کلاغه بخوره (که درنهایت مخمل رضایت نداد) در تاریخ برای بار دوم این اتحاد صورت گرفت. قفس رو تراس بود و بالاخره بالش رو شکستن. اونقدر درد داشت که تصمیم به خودکشی گرفت و شروع کرد به نوک زدن به سینه خودش و .... بهرحال به موقع رسوندنش دامپزشکی و باندپیچی و ... . تو این مدت هم خوب بنظر می‌اومد ولی بیحال شده بود. تخمه جلوش میگرفتیم خوب می‌شکست. تو آبش عسل حل کرده بودم خوب می‌خورد. آنتی‌بیوتیک‌هایی که دکتر داده بود رو تو سرنگ حل کرده‌بودیم و به خودش می‌دادیم. دیشب گذاشتیمش تو قفس تا یه مقدار قدم بزنه. سعی کرد مثل گذشته از در و دیوار قفس بالا بره. مدام بالا می‌رفت ولی سر می‌خورد و می‌افتاد پایین. با نوکش سعی می‌کرد خودشو نگه داره ولی کم می‌آورد. دیشب قبل خواب یه بار دیگه رفتم نگاش کردم. سرش رو برگردونده بود زیر بال سالمش. از گوشه چشمش داشت نگاه می‌کرد. خیلی مظلوم... بشدت مظلوم... همه غرورش شکسته شده بود... احساس می‌کردم از سعی اطرافیان واسه زنده نگه داشتنش ناراحت بود. البته همه دوست داشتن زنده بمونه واسه دل خودشون... واسه سر و صداها و ادا بازی‌های این بیچاره تا باهاش سرگرم باشن. دیشب علیرغم میل باطنیم تو دلم رضایت دادم که خلاص شه.... وقتی دیگه نمی‌تونه حتی یه قدم بالا بره... با همه رنگهای قشنگ و طوق رو گردن و دم بلندش...

دلش شکست...

تموم شد...


امروز یه‌جا خوندم "آدم ها را از آنچه درباره دیگران می گویند بهتر می‌توان شناخت تا از آنچه درباره خود می گویند".

باید برگردم نوشته‌هام رو بخونم ببینم من کی‌هستم!



نصیحت


دلم می خواد یه نصیحت ازت بشنوم برای جوانی که تمام دلخوشیهاشو از دست داده!

این سوالی بود که از ما پرسیده‌شد...

یه لحظه خواستم با همچین تصوری همزادپنداری بکنم ببینم چه موقع ممکنه من خودم این سوال رو بپرسم؟

از بس آدم بدی شدم پیش خودم فکر کردم در دو حالت ممکنه یه همچین سوالی بپرسم:

1- یا بخوام کسی رو سر کار بزارم و افکارش رو به چالش بکشم

2- یا اینکه بقدر کافی نسبت به اکثر مسایل اطرافم بی‌تفاوت شده‌باشم

اما این دلیل نمیشه که منم هیچوقت همه دلخوشی‌هامو از دست ندم. بعضی اوقات بخاطر سرکوب کردن عصابانیت و خیلی از مسایل دیگه چنان نیرویی در درون آدم بوجود میاد که فرد رو نسبت به همه چیز بی‌توجه و بی‌تفاوت میکنه. تصور می‌کنم مساله رو تا جای ممکن باید ساده کرد و حتی‌الامکان اونو روی کاغذ آورد تا بهتر بشه در قبالش تصمیم‌گرفت. اما دلخوشی...

برادر جان! من اونقدر تو این زندگی کوتاهم ضدحال خوردم که دیگه به هیچ خوشی بیرون از خودم اعتماد ندارم. یعنی باور کردم که همیشگی نیست و به قول معروف "آنچه را پایستگی نشاید دلبستگی نباید "... ولی به این هم باور دارم که می‌تونم خالق دلخوشی باشم... می‌تونم داستان درست کنم... شب و نصف شب بزنه به سرم یه خرابکاری راه بندازم... درنهایت میشه دلخوشی بقیه بود...

ولی دلخوشیها یعنی تعداد زیادی آیتم که تو رو سرحال می‌آوردن... من زیاد باور ندارم که همه با هم از بین رفته باشن. معمولاً این حالت وقتی پیش میاد که اکثر اونها معلول یا تابع تعداد کمی دیگه باشن. برای نمونه خیلی از بچه‌ها رو دیدم که تو خوابگاه بعد از یه تجربه بد عاشقیت دیگه دور درس و کلاس و هزار و یک توانمندی دیگه رو خط میکشن. رفیقی داشتیم تو این مایه‌ها که هم موسیقی رو کنار گذاشت و هم ترک تحصیل کرد و هم معتاد شد. ولی به‌خدا قسم ضریب هوشیش خیلی بالا بود وقتی هم ساز دست می‌گرفت گوشه‌های بیات کرد رو به زیبایی هرچه تمام اجرا می‌کرد. اونهم یه روز گفت دلخوشی ندارم که به این چیزا برسم. بنظر این جمله رفیق ما بهتر بود. اذعان داشت که همه پویائیش معلول یه چیز بوده.

حالا بگذریم از این حرفا...

یه زمانی تو خوابگاه یه هم‌اتاقی داشتم که فلج (فلج اطفال) بود... پاهاش کوچیکتر از حد معمول بود... می‌گفت: می‌بینی ما رو... همش بخاطر دو قطره...

عاشق شد و پیشنهاد هم داد ولی جواب "نه" شنید. هر وقت میدید یه گوشه تنها نشستم، تو فکرم، سیگار دود میکنم یا در کل دپ زدم، بهم می‌گفت: منو نگاه کن، این پاها رو ببین... برو خوش باش...

روحیه بسیار قوی داشت. هر وقت کنار هم بودیم حسابی می‌خندیدیم و شر درست می‌کردیم. تازه باهم کشتی هم می‌گرفتیم، باهم آشپزی می‌کردیم، باهم صبح زود می‌رفتیم بیرون کله پاچه می‌خوردیم، باهم تیرکمون درست کرده بودیم و لامپای خوابگاه رو هدف می‌گرفتیم، وقتی بچه‌ها تیرماه تو خوابگاه شلوغ کردن نمی‌دونی ما دوتا چیکار می‌کردیم...

گرچه من هنوز هم ناامید می‌شم، دلگیر می‌شم، دود می‌کنم، حالم از کارهای روزمرگیم بهم می‌خوره و ... در اینطور مواقع یه جورایی سعی می‌کنم از خونه بزنم بیرون... حالا یا میدوم یا میرم کوه یا حداقل تو پارکی... زیر سایه درختی میشینم یه پیپ روشن می‌کنم و گور پدر دنیا... بعضی وقتا هم می‌نویسم...

تو اینطور مواقع برای من بدترین کار اینه که تو خونه بشینم حالا یا پای تلویزیون یا دودکردن سیگاری...

ببخشید که نمی‌تونم مثل یه لقمه آماده، یه جواب پیدا کنم ولی به جون داداش تو تنها نیستی. اگر تو خوابگاه و اینجور جاها بوده باشی می‌دیدی که خیلی‌‌ها تو این شرایط هستن و با اینحال خودشون رو مجبور می‌کنن درسا رو پاس کنن و ... تازه سر هر چیز مزخرفی تو خوابگاه باهم درگیر میشن و ...

به اندازه موهای سرم از این قصه‌ها دیدیم... راه حل هم نداره... یه چندتایی از رفقام که خودکشی کردن... چندتایی هم ازدواج کردن که بعداً آرزو کردن کاش خودکشی می‌کردن (شوخی می‌کنم :))... یه سری هم اونقدر خودشون رو مشغول کار و درآمد کردن که اصلاً همه چیز حتی خودشون رو فراموش کردن... البته تعداد کثیری هم به ابتذال کشیده شدن و فکر میکنن که می‌فهمن مثل من!

درکل پیشنهاد میشه بزنی تو کار خلاقیت. از هر چیز کوچیکی یه چیز جدید در بیار و بموازات سعی کن از بقیه هم چیزای زیادی یاد بگیری آشپزی، گردگیری، پاک کردن لکه روی لباس‌ها، حل انواع معادلات دیفرانسیل درجه 2، فورمول رودریگز لژاندر (من عاشق این یکی هستم) ... زندگی تو مسیر یادگیری و آموزش یه حالی میده که نگو و نپرس...

قلم و ورق دستت باشه که همیشه یا طرح بندازی یا نقاشی کنی یا افکارت رو بنویسی...

اگه دستت به دهنت میرسه که حتماً برو سفر (فعلاً تنهایی برو)

ببخشید دیگه ... همینا به ذهنم رسید...

راستی اینم اصلاح الگوی مصرف سیگاریها



فعلاً....

چند روز فشرده

- حمید! بیا گوشی رو بگیر بهش آدرس بده، این گیج گم شده...

گوشی رو گرفتم گفتم از چه مسیری بیان جلوی در خونه، خودمم بدون اینکه لباس بپوشم سریع رفتم پایین تا از جلو در رد نشن. وقتی از اونطرف خیابون دیدنم، دست تکون دادم در رو باز گذاشتم سریع برگشتم بالا. یکی پای تلویزیون بود، یکی تو آشپزخونه ولی از بقیه خبری نبود. در اتاق بسته بود. آروم باز کردم دیدم بله................. مامان‌بزگ مجدداً کوکش تموم شده‌بود. مامان یه قرص گذاشت زیر زبونش و پشتش رو همینطور می‌مالید. یاد خوابم افتادم.... خواب دیده بودم با مامان و مامان‌بزرگ رفتیم داروخونه، دکتر داروخونه بسته دارو‌های مامان‌بزرگ رو میده ولی تو بسته‌ها بجای قرص، دونه‌های رنگی تسبیحه. میگم آقا اشتباه نمی‌کنید؟ مامان بزرگ گفت نه همینه...

مامان هنوز داشت پشتش رو می‌مالید. هر 10 ثانیه یکبار نفسش بند می‌اومد و صداهای عجیبی از سینش خارج می‌شد. مامان با اشاره گفت حجم قلبش خیلی زیاد شده دیگه توانایی پمپاژ نداره. مونده بودم چیکار کنم... یه لحظه به ذهنم خطور کردکه دیگه داره تموم میکنه... همه تو بهت بودن و داشتن نگاش میکردن. پیش خودم گفتم این لحظه آخر فرصت رو از دست نده... شروع کردم به شعر خوندن و بشکن زدن و رقصیدن و دلقک بازی درآوردن... پیرزن خندید ولی باز سرفش گرفت... بازم خندید و بازم سرفش گرفت...



به خیر گذشت البته فعلاً... فرداش رفتیم فرودگاه بدرقه خواهر... تنها خواهر... اونقدر قوی و مسوولیت‌پذیره که جای نگرانی واسه هیچکس باقی نمیذاره... همه خونواده بودن...

دوربین دستم بود و هرازگاهی عکسی می‌گرفتیم... لحظه رفتن بود و خداحافظی... سخت گذشت... مامان آروم اشک می‌ریخت ولی سعی می‌کرد با لبخند کنترلش کنه. بابا و ما سه تا پسر خودمونو کنترل ‌کردیم... لحظه‌ای که از Gate رد شد مامان رمقش کم شده بود و ناچار به علیرضا تکیه کرد و سرش رو تو سینه علی پنهان کرد اما لرزه‌های شونش مجبورم کرد برم جلوش بایستم مبادا خواهر این صحنه رو ببینه...

برگشتنی که رسیدیم خونه مریم خودشو لوس می‌کرد سرش رو میاورد جلو بابا میگفت بیا بابا از این به بعد با این موها بازی کن...