دائم با خودش کلنجار میرفت. دستاش رو بهم میمالید و اونها رو گره میکرد و مدام تکون میداد. باخودش ریز ریز صحبت میکرد و هرازگاهی بطور نگاهانی برمیگشت پشت سرش رو نگاه میکرد و در همین حین زانوهاش به زانوی من میخورد. نفرات جلویی کمی ترسیده بودن و پاهاشون رو جمع کردن. داشتم فکرمیکردم این چرا اینطوریه؟! کم کم داشت عصبیم میکرد. رومو برگردوندم که سر صبحی اوقاتمو تلخ نکنم. خوشبختانه اتوبوس همون موقع به تقاطع رسید و پشت چراغ قرمز موند. از فرصت استفاده کردم و پول راننده رو دادم و پریدم بیرون. حال درستی نداشتم. دیشب خوابم نبرد. یادمه که ساعت 2 بزور دراز کشیدم و پتو رو تا زیر گلوم کشیدم بالا. صبح ساعت زنگ زد اما 5:15. نمیدونم چرا اون موقع تنظیم شده بود. دوباره همون موقع روی 6:15 تنظیمش کردم و گرفتم خوابیدم. وقتی دومرتبه زنگ خورد حس عجیبی داشتم نمیدونستم خوابم یا بیدار. در نهایت گیجی رفتم سر کار و هنوز چیزی نگذشته بود که فهمیدیم پدر یک همکار فوت کرده و بنا به وظیفه و بخاطر خدا رفتیم یه سری به مسجد بزنیم. اتفاقاً مسجد النبی بود و کلی خاطرات تازه شد. از اتوبوس که پیاده شدم قدمزنان رفتم طرف در مسجد که دیدم ورودی خواهران از درب حیاط و ورودی آقایان از پایین بود. یاد دوران مدرسه افتادم که بعضی مراسمها و جشنها رو همینجا برگزار میکردن. هیچکس رو نمیشناختم. همه برام غریب بودن، همونطوری که من برای بقیه بودم. پیش خودم گفتم یه گوشه پیدا میکنم دو رکعت نماز میخونم برمیگردم که دیدم همهجا صندلی چیدن و اجباراً رفتم یه گوشهای ته مجلس دور از بقیه انتهای سالن نشستم و گوشیم رو روی silent گذاشتم. جوونی برام چایی آورد و دقایقی بعد جوون دیگهای خرما تعارف کرد. یهلحظه دلم گرفت. انگار مراسم تشییع خودم بود. حلوا هم آوردن. خواستم حمد و سوره بخونم که ناخودآگاه بعد از بسمالله، آیهالکرسی اومد رو زبونم. عکس مرحوم رو نگاه میکردم و تصور میکردم الآن تو چه وضعیتیه. یهدفه به ذهنم خطور کرد که تو شرکت جز من پدر هیچکی در قید حیات نیست... اللهاکبر... خدایا خودت رحم کن. بنظرم وقتی عزیزی از دست میره کم کم متوجه شدت غیبتش میشیم. یادمه یکی از دوستام یهروز برام گفت تا مدتها وقتی بعدازظهر صدای زنگ خونه میاومد تصور میکردیم بابا از سرکار برگشته. اصلاً انگار باور نکرده باشی. خدایا چی بگم. بهرحال مسیر زندگی در راستای شدن ماست و مهم رفتنه تا رسیدن. تو خودم بودم که خطیب ناگهان گفت: فاتحه مع الصوات...، و اسم فرزندای مرحوم رو برد که دیدم اسم پسراش حمیدرضا و علیرضا بود. بین ماها هم علیرضا مرام و هیکل و هیبتش به بابا رفته و عطوفت بیش از حدش به مامان. محمدرضا هم خلق و خو و چهرش به بابا رفته. منم که هیچی نه به این رفتم نه به اون. عطر گلهای چیده شده جلوی مجلس کل فضا رو پر کرده. همه شق و رق اومدن الّا من. از طرف خانمها هرازگاهی صدای نالهای بلند میشه. آه! تنهای بی سنگ صبور... خونة سرد و سوت و کور
سلام بابا
حالت بهتره؟ امروز متوجه شدم یکی از همکارها (که جای مادر ماست) پدرش فوت کرده و قراره ساعت 10 تا ۱۱.۵ براش تو مسجدالنبی مراسم بگیرن. منم گفتم شرط ادب رو بجا بیارم و از فضای روزمرگی هم بیروم بیام. راستی بابا روزای زیادی کنار هم نبودیم. از جوونی ما به اینطرف اگر موقعی هم پیش میاومد که باهم باشیم بازم کمتر بودیم و بعضاً به غرغره کردن تعارض سپری میشد. قبول دارم بیشتر این تعارضها ناشی از ضعف نفس و یا توقع بیجای منه بجای اینکه خودم رو اصلاح کنم... ببخشید دیگه من اونی نشدم که باعث افتخار شما بشه... اما من خاطرات زیادی جمع کردم و همش رو تو ذهنم بازی میدم. یادته بچه بودم هروقت شیطنت میکردم تو چیکار میکردی؟ صدا میزدی: حمید! بیا اینجا ببینم! منم که کاملاً شرطی شده بودم و هیچ راه گریزی برام تعریف نشدهبود میاومدم و روی پاهای تو که چهارزانو نشسته بودی دمر دراز میکشیدم. محدوده پاهای تو تقریباً کل قد منو پوشش میداد. تو هم شلوار منو پایین میکشیدی و با اون خطکش چوبیه 50 سانتی (یادت میاد؟!) یه 10 تایی میزدی پشتم و بعدش منم بغض کنان شلوارم رو بالا میکشیدم و در حین رفتن گولههام رو از چشام میریختم.
یه دل میگه پر از عشقم هنوز
یه دل میگه که بساز و بسوز
هیچوقت در مخیّلم نمیگنجید که آیا میشه از تنبیه فرار کرد! همیشه دوستت داشتم ولی حقیقتش ازت میترسیدم (به کسی نگیا!) حتی موقعی که دانشجو بودم و سر محمدرضا قات زدهبودی... مجبور بودم دلقک بازی دربیارم تا فضای خونه از اون سنگینی بیفته...
ساعت 11 شد... بهتره برگردم سرکار. آقای سرخانی روحت بی دردسر باشه انشاءالله... از این برزخ راه بهدر ببری!