این داستانهای اتوبوسی هم انگار تمومی نداره. هنوز یه ایستگاه نگذشته بود که چهرهای آشنا وارد اتوبوس شد. هر دو بهم نگاه کردیم و خندمون گرفت. سریع بهش گفتم: یه لحظه صبر کن! من هنوز یادم نیومده کی و کجا؟ موفق نشدم و گفت که تبریز اتاقامون روبروی هم بود. گفتم چیجوری یادت مونده؟ گفت یادته نصفه شب رفته بودی استخر مجاور خوابگاه و گرفتنت... اونشب خوابگاه حسابی شلوغ شد و از اون موقع تو ذهنم مونده. خندم گرفته بود. گفتم این خرابکاریهای من تمومی نداره یکی دو تا هم که نیست. اونشب رو خوب یادم میاد. ایام فرجه امتحانات بود و تا دیروقت بیدار میموندیم. ساعت 3:30 یا 4 صبح بود که به هماتاقیم گفتم استخر دیوار به دیوار خوابگاه رو تازه 5 روزه پرش کردن. آبش تمیزه. بریم؟ پرسید از کجا این وقت شب. گفتم یه جای دیوار خوابگاه هست که میشه از اونجا پرید تو محوطه استخر. مایوها رو پا کردیم و رفتیم و تو دل تاریکی شب شیرجه میزدیم... چیزی نگذشت که از دور هماتاقیم فریاد زد: حمید در رو داره میاد... من برگشتم دیدم یه نفر از تو تاریکی انتهای محوطه داره میاد طرف استخر... همینطوری هم داشت بلند بلند فحش میداد: احمقای بیشعور مگه نمیفهمید...!!!!؟؟؟
نفهمیدم چیجوری از وسط استخر تا لبه رو شنا کردم. ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشد و با چنان سرعتی از لبه استخر دویدم سمت دیوار که از هماتاقیم هم زودتر رسیدم لب دیوار. از اونجاییکه قبل از ورود به استخر یککمی دوراندیشی داشتم، یه نیمکت رو به کنار دیوار کشوندهبودم تا موقع پریدن از دیوار مشکل نداشته باشیم. آخه دیوار طرف استخر از دیوار طرف خوابگاه بلندتر بود. خلاصه اینکه ما هنوز یه پامون اونطرف دیوار نرسیده بود که شازده تازه رسید به نیمکت و از حولش سر خورد و پای منو هم گرفت و ما هم مردد بودیم که چه غلطی بکنیم که.............................. بله دیگه... مایوی بنده از قسمت باسن سمت راست جر خورد. خوب شد مایو پام بود وگرنه ...م پاره میشد. شازده خودشو به اونطرف دیوار رسوند و با همون یک لا شرت و پابرهنه تا خود خوابگاه دوید. ما هم پشت دیوار نشستیم تا یارو برگرده بره و بتونم برم لباسها رو بردارم. طرف یکمقدار فحش داد و رفت و منم پریدم اونطرف لباسا رو برداشتم ولی دیدم از دمپاییها خبری نیست. بیپدر دمپاییها رو بلند کرده بود. بیخیال شدم برگشتم که برم طرف اتاق که دیدم یه جماعت از حراستیهای خوابگاه و مسوول شورای اسلامی خوابگاه جلومو گرفتن. مسوول شورای اسلامی منو میشناخت... بیپدر سر سفره من نشسته بود ولی بعداً دهنمو سرویس کرد... گفت: حمید تو رفته بودی استخر؟ گفتم: استخر!؟ نه... حالا آب از همهجام داشت میچکید و مایوی خیس و پاره شده، گویای یه دنیا مطلب بود. تو همین حال و هوا بودیم که یه بابایی برگشت گفت: خودشه خودشه همین شرت قرمزه خودشه... از صداش فهمیدم همونیه که دنبالمون کرده بود. دیدم دیگه دیوار حاشا واقعاً کوتاهه. رو به مسوول شورای اسلامی کردم و گفتم این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟ گفت داشتم قدم میزدم که از دور دیدم هماتاقیت لخت با یه شورت داره پابرهنه میدوه بسمت خوابگاه... اومدم طرف انتظامات ببینم چی شده که دیدم مسوول استخر مجاور اومده دم در خوابگاه و ... .
طرف اصرار داشت ما پنچ شبه که میریم استخر و این دفعه اولمون نیست. ما هم به هرکی قسم میخوردیم باورش نمیشد. آخر سر گفت شما اومده بودید دزدی! ای پدر خوب مادرت خوب، حالا هیچی نه و دزدی!؟!؟ خوابگاه شلوغ شده بود و بچهها اشاره کردن که لباستو بپوش... بچههای ترک زبون بالاخره رفتن و با یارو صحبت کردن و دلشو بدست آوردن.... چقدر این ماجراها طولانیه...
چقدر داستان...
چقدر خاطره...
چقد اضطراب...
چقدر التماس...
چقدر فیلم بازی کردن...
چقدر مخ زدن...
چقدر غصه الکی خوردن...
چقدر خنده...
... بقول جمشید مشایخی (داش حبیب) تو فیلم "سوتهدلان": یه عمر دیر رسیدیم...
چقدر ریسک میکردی !فکر کن نصفه شب !
کلی به خاطر این همه شور و شوقت غبطه خوردم ..گرچه خودمم زیادی آروم نیستم ...اما شما پسرا خیلی راحت هر کاری که بهتون خوش بگذره رو میکنید اما ما کلی ملاحضات و باید در نظر بگیریم !
بی خیال ....
اما سختی کار ما هم اینجاست که مجبوریم ادای آدمای سنگین رنگین رو در بیاریم. تازه تو اداره هم بهم فشار میارن با کت و شلوار بیا!!! یا حضرت جن!
دلم می خواد یه نصیحت ازت بشنوم برای جوانی که تمام دلخوشیهاشو از دست داده!
اگر یکی از شما میپرسید چه جوابی میدادی؟
ولی... ok فکر میکنم ... احتمالاً امروز فردا توی وبلاگ اضافه میکنم...
اولین چیزی که به ذهنم رسید یه هماتاقیم بود که فلجه...