گوشیم زنگ خورد و دیدم پیش شماره با 1+ شروع شده. یه لحظه فکر کردم ممکنه "هو" باشه که شمارش رو داده بود بعد یادم اومد شمارش با 82+ شروع میشه. بهرحال گوشی رو جواب دادم ولی صدایی نیومد. قطع کردم. 30 ثانیهای گذاشت که دوباره زنگ خورد. اینبار که جواب دادم دیدم حامده. بعد از احوالپرسی گفت میخواسته هم سال نو رو تبریک بگه و هم بابت Emailی که فرستاده بودم تشکرکنه. حدود 40 دقیقهای صحبت کردیم. جالب اینکه وقتی بهش گفتم تو قطع کن من بهت زنگ میزنم... گفت اتفاقاً اگه تو زنگ بزنی هزینه بیشتری برام میفته. بهرحال صحبت از همه جا و همه کس شد از درس و دانشگاه و استاد راهنما و وضعیت کار و زندگی و از بچههای اینجا و اونجا و کیا بچهدار شدن و ...
یه لحظه دلم گرفت. نه بابت اینکه چرا ویزا نگرفتم و اونجا نیستم... بخاطر اینکه دیگه وارد هر کاری که میشم با صد درصد توانمندیهام ظاهر نمیشم. رغبتی نمیکنم و این بده و برام ناراحتکننده. بیخیال...
دیروز رفتم سراغ مهرداد و کتاب گرفتم. من یه چیز دیگه میخواستم و اون یه کتاب دیگه میداد. بهش گفتم من اینارو نمیکشم برام سنگینه... میگفت نه خیلی قشنگه. گفتم واسه تو قشنگه نمیتونم تحلیل کنم. آخر سر علاوه بر کتاب خودم کتاب مورد نظر خودش رو هم به ما چپوند. نه میشه پیشش رفت و نه میشه نرفت. با ترس و لرز میرم تو مغازش. هرچی بچه سوسول فیلسوف و ادیب و مخ معیوب هست اونجا پیدا میشه و من با شرمندگی سراغ تیترای رئال جادویی رو میگیرم گرچه همشون در ظاهر محدود به استعاره و تمثیل و سمبل و نماد هستن اما بنظرم سهل و ممتنعن. بچه و پیر و جوون و تحصیلکرده و بیسواد نداره. همه لذت میبرن و هرکس بقدرت مدلسازی ذهنی که داره میتونه استعارهها رو بیشتر تو زندگیش پیدا کنه و بعضاً شاید پدیدهای رو لای نوشتهها و تمثیلها تطبیق بده که نویسنده اصلاً چنین منظوری نداشته. یکی اومد سراغ هرمنوتیک و ... گرفت و شروع کرد به سخنرانی... یاد مقدمه دکتر سروش رو یکی از کتاباش افتادم (فکر کنم "حدیث بندگی و دلبردگی" بود) که میگفت خدای عارفا و عاشقا با خدای فیلسوفا چه فرقی داره و رویکردشون چیه. مشتریاش بعضاً منو یاد گرههای یکطرفه میندازه. گوششون در 90 درصد اوقات زندگی بدرد نمیخوره. اما جالب اینجاست که در بیشتر مورادی که من دیدم عرفا و درویشهای واقعی کسایی بودن که در ابتدا سرغ فلسفه و منطق و میگرفتن و بقدر ظرفیت (و بعضاً بیشتر از ظرفیتشون) از آب روان اندیشهها، کوزه ذهنشون رو انباشته میکردن. اونقدر این روند ادامه پیدا میکرد تا در یک نقطه حدی کوزه ترک برمیداشت و ... . چند وقت پیش بود که یکی رو دیدم بهم گفت: بالهامو خودم قیچی کردم و خواستم پاهامو بیارم رو زمین راه برم، بابا زمین خیلی چیزا قشنگ داره...
شاید یه نفر بگه روندی که این دوست قدیمی الآن پیشه گرفته رو میتونسته از اول و بدون دردسر بره. ولی من باور دارم بین فهمیدن سینماتیک و آگاهی از نفهمیدن دینامیک یک پدیده مکانیکی در عمق نگاه فرقی هست. شاید الآن این دوست قدیمی دیگه بین عوام شاخص نباشه ولی میفهمه داره زندگی میکنه.