ناشکری نکنم. نمیدونم اما هنوز هم بعضاً خواب میبینم که سر کلاس نشستم و با علاقه درس میخونم. عجیبه! چرا؟ اون موقعی که دانشگاه میرفتم دلم میخواست همه چیز زودتر به ته برسه خلاص شم. حالا که اومدم بیرون میبینم که نه... انگار خبری جز بیخبری نیست...
یه مقدار خم شدم تا انتهای خیابون رو ببینم. تا دوردستها از اتوبوس خبری نبود. تصمیم گرفتم و رفتم. دوتا ایستگاه رو پیاده رفتم و بالاخره وایسادم. زیاد نگذشت که اتوبوس رسید. گرچه در اتوبوس تقریباً جلوی من بود کنارتر رفتم تا اون دو سه نفری که زودتر اومده بودن رو دلآزرده نکنم. وقتی رفتم تو جای خالی نبود. میله رو گرفتم و به یه صندلی تکیه دادم. جوونی تنومند و برومند برگشت نگام کرد و بعد بلند شد و گفت آقا شما بشینید. فکر کردم میخواد ایستگاه بعد پیاده بشه. گفتم باشه ممنون. اما ایستگاه رو هم رد کردیم و بنده خدا پیاده نشد. روم بطرف خیابون بود و از پنجره حالتهای مختلف مردم رو زیر نظر میگرفتم و سعی میکردم حدس بزنم چه احساسی دارن. ناگهان دستی روی شونم احساس کردم. جوونه بود. پرسید شما سال ... دانشگاه علمی کاربردی... تدریس نمیکردی؟ گفتم بله. گفت استاد من شاگرد شما بودم. گفتم ای بابا پس به این خاطر بلند شدی؟ تصور کردم میخوای پیاده بشی. ما رو شرمنده کردی... ازش پرسیدم حالا پاس کردی یا انداختمت؟ گفت نه استاد 17.5 شدم. گفتم خوب الحمدالله... با یادآوری خاطرات اون سالها مدام ازم تعریف میکرد و من با تعجب نگاش میکردم طوریکه انگار از یه موجود غریبه داره صحبت میکنه. من تو ذهن این بچهها یه آدمی شده بودم که برای خودم هم جالب بود. عجب تصویری!!!. فکر میکرد من ته انسان و ته سواد و ته گلپسر قندعسلم. دلشو نشکوندم یا شایدم اونقدر از اون تصویر خوشم اومده بود که دلم خواست برای همون چند لحظه که کنار همیم این نقاب رو به چهره نگه دارم. پرسید چرا دیگه درس ندادم؟ گفتم درس و دانشگاه خودم، زندگی تو خوابگاه، سر و کله زدن با شماها و سرپا وایسادن سر کلاساتون دیگه روزگار برام نذاشته بود. خسته شدم... بیشتر فیزیکی تا روحی. گفتم حالا روزگارت خوبه؟ از کارت راضی هستی؟ گفت آره ازدواج کردم و ... راستی من تو فلان صندوق کار میکنم میتونم براتون وام ازدواج ردیف کنم. گفتم دمت گرم ولی خبری نیست. آخرش هم نذاشت پول اتوبوس رو بدم و شمارم رو گرفت و رفت. بندهخدا یه طوری رفتار میکرد انگار هنوز نمرش دست منه. ما خودمون بعضاً اونقدر بیحیا بودیم که بعد رد شدن نمراتمون، استادا رو به ... هم حساب نمیکردیم. میدون انقلاب از هم جدا شدیم. سرم رو پایین انداختم و بسرعت از لای جمعیت رد شدم برم سوار اتوبوس بعدی بشم. از خودم خجالت میکشیدم. شاید از تصویری که تو ذهن این بچهها داشتم که من نبودم خجالت میکشیدم. نمیخواستم کسی منو به این چشم نگاه کنه. نمیخواستم در مقابل تصوراتشون مسوولیت قبول کنم. اونقدر غرق شدم که نفهمیدم کل مسیر رو پیاده طی کردم. هنوز به در ساختمون نرسیده بودم که دیدم علی اومده دنبال فلشش. گفتم چرا زنگ نزدی؟ معلوم نبود من کی برسم...
این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره
کاش میتونستم بخونم قد هزارتا پنجره
حالا که دلتنگی داره رفیق تنهاییم میشه کوچهها نارفیق شدن
حالا که میخوان شب و روز به همدیگه دروغ بگن ساعتها هم دقیق شدن...
(دوست اش میدارم
چراکه می شناسم اش
به دوستی ویگانگی.
ـشهر
همه بیگانگی وعداوت است ـ
هنگامی که دستان مهربان اش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش رادر می یابم.)
امروز تنهایی درد مشترک خیلی از ادمهاست ...
والّا چی بگم... بعضاً حوصلم از خودم سر میره...