God hates me and I hate Gholamhossein Elham (motherfucker!). Recently he has claimed there has been no rigorous counteract against common people; everyone, who thinks!, has been beaten unfairly can sue to the court.
What a funny guy!… and I am sure they will pursue the cases…
It’s obvious you are supposed to be headed directly to jail if you are marked to be in crowd these days. However, apparently religious authorities have come in to the commotions and asked the government to stop unreasonable react to demonstrators.
No need to say; you all are the same, whether as common missionary or the supreme leader.
Meanwhile Vice-President Dr. Davoudi (the mysterious motherfucker number 2) who had applied to get his US visa to take part in UN congress is rejected while more than 140 countries are presumed to participate in there.
I am not sure which one is true; we fucked up or we are fucked up. The government kisses up the Russia, Iranian ambassadors and Diplomats are being deported…
President Ahmadinejad in his election debates said that the government has controlled the inflation and all of the producers are being supported. Nevertheless we hear that sugar imports have been exceeded 522 percent during just first 2 months of the year.
Never mind…
This morning I had a brief look at Yahoo! And came across an interesting article on crash signs of just married couples. Here are the signs:
The Bride Refuses to Let the Groom Choose the Cake
The Groom Lets His Mom Call the Shots
The Bride Blows Half the Budget on Her Dress
The Bride Freaks Over the Groom's Bachelor Party
The Bride and Groom Fight in Front of Me
هر روز که برمیگردم خونه، سر هر تقاطع یه لشگر آدم بیکار باتونبدست رو میبینم که تو تخم چشم مردم زل میزنن شاید فرجی شد و یه بختبرگشتهای تکون زیادی خورد و برادران هم عقدهای رو فروخوابوندن. شبها هم مطابق هر شب، نزدیک ساعت 10 فریاد اللهاکبر مردم از رو پشتبومها بلند میشه تا شاید کسی بشنوه درد تجاوز مشروع به شعور، مکتب، فرهنگ، عقیده و اندیشه به نام دین.
هرروز که emailهام رو چک میکنم پره از خبرها و عکسهایی که از بس تو این چند وقت تکرار شده دیگه از خوندن و دیدنشون تعجب نمیکنی. اولین باری که فیلمها و عکسهای زد و خورد رو میدیدم حیرت میکردم ولی انگار همین تکرار، مهر تایید به همه اعتقادات میزنه. آدم یه جورایی خسته میشه، خسته از این همه حماقت و رذالت. فیلم تیر خوردن دختر جوونی که احتمالاً سراسر دنیا اونو مشاهده کردن رو میبینی بعد به خودت میگی اینا که خودشونو واسه فلسطینیا جر میدن چرا با ما اینطوری میکنن. واقیعت اینه که اینا غریبهان ... شاید فقط بلدن به فارسی تکلم کنن. اینا نه تنها غاصب منابع اقتصادی این ملت و مملکت هستن بلکه متجاوز به روان و اندیشه این مردم هم شدن. گرچه این گرگ سالهاست که با گله آشناست.
دختر مردم وسط خیابون تیری به سینهاش خورد، افتاد رو زمین، دستها یکی پس از دیگری سعی داشتن جلوی خونریزی رو بگیرن، یکی اون وسط میگه نترس! نترس! ... غافل از اینکه چشمهای رفته دختر حاکی است که وی فرصتی برای ترسیدن نداشته... بیچاره مادرش! و چقدر جالب است هنگامیکه شخص اول مملکت در خطبههای نماز جمعه خویش خطاب به ولیعصر، جان ناقابل خویش را (در کلام) بدست گرفته تا تقدیم آن حضرت کند و از همه اینها فجیعتر و شنیعتر آنکه عدهای که نمیدانم آنها را با چه صفتی خطاب کنم، زار زار گریسته و متاثر از این جانفشانی و تالم رهبر کبیر انقلاب شدهاند. عدهای که یا جیرهخوارند و نان در گرو مطیع بودن دارند و یا بزدلند و ترس از هستی بیمقدار خویش ایشان را وادار به مذلت کرده و یا آنقدر احمقند که در ذهن تهی ایشان تصور اینکه خدشهای به معصومیت لایزال مقام رهبری و جانشینی ایشان و فقط و فقط شخص ایشان در غیاب آقا امام زمان، وارد گردد برایشان امری محال است.
سینه پاره شده این جوان را نگاه کنید... مگر تو چه کردهبودی که اینچنین پاسخ شنیدی. مگر تو چه فجایعی به بار آورده بودی، چه هتک حرمتی کردهبودی که مادرت را به چنین داغی نشاندند.
ای جرج اورول! رحمت به آن شیری که خوردی! من دو کتاب بیشتر از نوشتههای تو نخواندهام. یکی 1984 و دیگری animal farm. آخ که چه زیبا به زبان قلم گویای خویش حماقتهای جهان سومی را به تصویر کشیدهای. انقلابهایی که از دموکراسی به تمامیتخواهی و انحصارطلبی و دیکتاتوری کشیده میشود و نظامهایی که بزرگترین جرم آنها معروف به جرائم فکری است...
مبادا تو اندیشهای غیر از آنچه از راس هرم حماقت به تو تزریق میشود بپذیری! همه زندگی تو حتی زناشویی تو هیچ حریمی نخواهد داشت. درکل individualism عبارتی است که بدرد دایرهالمعارف و یا هر لغتنامه مزخرف دیگه میخوره... چه معنی و مفهومی داره؟
خدا تو را هم بیامرزد دکتر شریعتی... حتی نگذاشتن سالگردی برای شهادت بگیرن. آخر نمیشد... هیچ تضمینی نبود امنیت جلسه مراسم حفظ شود... زر و زور و تزویری که نام بردی جایش فقط در نوشتهها و نقدهاست و در ادراک نمیگنجد. در این مدت آنقدر دورویی دیدم که حالم از هرکه صحبت میکند چه له چه علیه بهم میخورد... قبل از انتخابات در گرمای تحریک و تشویق حضور پای صندوقهای کذایی رای، افرادی پیشم میآمدن و سنگ موسوی را به سینه زده و بظاهر خود را ناراضی از دولت نهم نشان میدادن تا جاییکه فحاشی هم میکردند. چقدر برایم جالب بود وقتی دیدم چند روز گذشته همانها با باتون و لباس بسیجی سر گذرگاهها ایستاده و چنان روی زمین خدا گام برمیدارن که گویی ارث پدری پدرسگشان است.
چه کنیم... نمیدانم. همینقدر میدانم اگر خواستم خبری را برای کسی یا کسانی forward کنم، همه را در BCC بذارم.
خدایا از دست ما چه برمیآید، فریاد شبانه اللهاکبر؟! خون؟! تو چه پیشنهاد میکنی؟
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم طوطی مرده. دلم بهحالش سوخت... خیلی...
هفته پیش گربه و کلاغ باهم متحد شدن و بهش حمله کردن. بعد از خونه مادربزرگه که مخمل و کلاغه باهم دستبهیکی کرده بودن تا جوجهه رو کلاغه بخوره (که درنهایت مخمل رضایت نداد) در تاریخ برای بار دوم این اتحاد صورت گرفت. قفس رو تراس بود و بالاخره بالش رو شکستن. اونقدر درد داشت که تصمیم به خودکشی گرفت و شروع کرد به نوک زدن به سینه خودش و .... بهرحال به موقع رسوندنش دامپزشکی و باندپیچی و ... . تو این مدت هم خوب بنظر میاومد ولی بیحال شده بود. تخمه جلوش میگرفتیم خوب میشکست. تو آبش عسل حل کرده بودم خوب میخورد. آنتیبیوتیکهایی که دکتر داده بود رو تو سرنگ حل کردهبودیم و به خودش میدادیم. دیشب گذاشتیمش تو قفس تا یه مقدار قدم بزنه. سعی کرد مثل گذشته از در و دیوار قفس بالا بره. مدام بالا میرفت ولی سر میخورد و میافتاد پایین. با نوکش سعی میکرد خودشو نگه داره ولی کم میآورد. دیشب قبل خواب یه بار دیگه رفتم نگاش کردم. سرش رو برگردونده بود زیر بال سالمش. از گوشه چشمش داشت نگاه میکرد. خیلی مظلوم... بشدت مظلوم... همه غرورش شکسته شده بود... احساس میکردم از سعی اطرافیان واسه زنده نگه داشتنش ناراحت بود. البته همه دوست داشتن زنده بمونه واسه دل خودشون... واسه سر و صداها و ادا بازیهای این بیچاره تا باهاش سرگرم باشن. دیشب علیرغم میل باطنیم تو دلم رضایت دادم که خلاص شه.... وقتی دیگه نمیتونه حتی یه قدم بالا بره... با همه رنگهای قشنگ و طوق رو گردن و دم بلندش...
دلش شکست...
تموم شد...
امروز یهجا خوندم "آدم ها را از آنچه درباره دیگران می گویند بهتر میتوان شناخت تا از آنچه درباره خود می گویند".
باید برگردم نوشتههام رو بخونم ببینم من کیهستم!
دلم می خواد یه نصیحت ازت بشنوم برای جوانی که تمام دلخوشیهاشو از دست داده!
این سوالی بود که از ما پرسیدهشد...
یه لحظه خواستم با همچین تصوری همزادپنداری بکنم ببینم چه موقع ممکنه من خودم این سوال رو بپرسم؟
از بس آدم بدی شدم پیش خودم فکر کردم در دو حالت ممکنه یه همچین سوالی بپرسم:
1- یا بخوام کسی رو سر کار بزارم و افکارش رو به چالش بکشم
2- یا اینکه بقدر کافی نسبت به اکثر مسایل اطرافم بیتفاوت شدهباشم
اما این دلیل نمیشه که منم هیچوقت همه دلخوشیهامو از دست ندم. بعضی اوقات بخاطر سرکوب کردن عصابانیت و خیلی از مسایل دیگه چنان نیرویی در درون آدم بوجود میاد که فرد رو نسبت به همه چیز بیتوجه و بیتفاوت میکنه. تصور میکنم مساله رو تا جای ممکن باید ساده کرد و حتیالامکان اونو روی کاغذ آورد تا بهتر بشه در قبالش تصمیمگرفت. اما دلخوشی...
برادر جان! من اونقدر تو این زندگی کوتاهم ضدحال خوردم که دیگه به هیچ خوشی بیرون از خودم اعتماد ندارم. یعنی باور کردم که همیشگی نیست و به قول معروف "آنچه را پایستگی نشاید دلبستگی نباید "... ولی به این هم باور دارم که میتونم خالق دلخوشی باشم... میتونم داستان درست کنم... شب و نصف شب بزنه به سرم یه خرابکاری راه بندازم... درنهایت میشه دلخوشی بقیه بود...
ولی دلخوشیها یعنی تعداد زیادی آیتم که تو رو سرحال میآوردن... من زیاد باور ندارم که همه با هم از بین رفته باشن. معمولاً این حالت وقتی پیش میاد که اکثر اونها معلول یا تابع تعداد کمی دیگه باشن. برای نمونه خیلی از بچهها رو دیدم که تو خوابگاه بعد از یه تجربه بد عاشقیت دیگه دور درس و کلاس و هزار و یک توانمندی دیگه رو خط میکشن. رفیقی داشتیم تو این مایهها که هم موسیقی رو کنار گذاشت و هم ترک تحصیل کرد و هم معتاد شد. ولی بهخدا قسم ضریب هوشیش خیلی بالا بود وقتی هم ساز دست میگرفت گوشههای بیات کرد رو به زیبایی هرچه تمام اجرا میکرد. اونهم یه روز گفت دلخوشی ندارم که به این چیزا برسم. بنظر این جمله رفیق ما بهتر بود. اذعان داشت که همه پویائیش معلول یه چیز بوده.
حالا بگذریم از این حرفا...
یه زمانی تو خوابگاه یه هماتاقی داشتم که فلج (فلج اطفال) بود... پاهاش کوچیکتر از حد معمول بود... میگفت: میبینی ما رو... همش بخاطر دو قطره...
عاشق شد و پیشنهاد هم داد ولی جواب "نه" شنید. هر وقت میدید یه گوشه تنها نشستم، تو فکرم، سیگار دود میکنم یا در کل دپ زدم، بهم میگفت: منو نگاه کن، این پاها رو ببین... برو خوش باش...
روحیه بسیار قوی داشت. هر وقت کنار هم بودیم حسابی میخندیدیم و شر درست میکردیم. تازه باهم کشتی هم میگرفتیم، باهم آشپزی میکردیم، باهم صبح زود میرفتیم بیرون کله پاچه میخوردیم، باهم تیرکمون درست کرده بودیم و لامپای خوابگاه رو هدف میگرفتیم، وقتی بچهها تیرماه تو خوابگاه شلوغ کردن نمیدونی ما دوتا چیکار میکردیم...
گرچه من هنوز هم ناامید میشم، دلگیر میشم، دود میکنم، حالم از کارهای روزمرگیم بهم میخوره و ... در اینطور مواقع یه جورایی سعی میکنم از خونه بزنم بیرون... حالا یا میدوم یا میرم کوه یا حداقل تو پارکی... زیر سایه درختی میشینم یه پیپ روشن میکنم و گور پدر دنیا... بعضی وقتا هم مینویسم...
تو اینطور مواقع برای من بدترین کار اینه که تو خونه بشینم حالا یا پای تلویزیون یا دودکردن سیگاری...
ببخشید که نمیتونم مثل یه لقمه آماده، یه جواب پیدا کنم ولی به جون داداش تو تنها نیستی. اگر تو خوابگاه و اینجور جاها بوده باشی میدیدی که خیلیها تو این شرایط هستن و با اینحال خودشون رو مجبور میکنن درسا رو پاس کنن و ... تازه سر هر چیز مزخرفی تو خوابگاه باهم درگیر میشن و ...
به اندازه موهای سرم از این قصهها دیدیم... راه حل هم نداره... یه چندتایی از رفقام که خودکشی کردن... چندتایی هم ازدواج کردن که بعداً آرزو کردن کاش خودکشی میکردن (شوخی میکنم :))... یه سری هم اونقدر خودشون رو مشغول کار و درآمد کردن که اصلاً همه چیز حتی خودشون رو فراموش کردن... البته تعداد کثیری هم به ابتذال کشیده شدن و فکر میکنن که میفهمن مثل من!
درکل پیشنهاد میشه بزنی تو کار خلاقیت. از هر چیز کوچیکی یه چیز جدید در بیار و بموازات سعی کن از بقیه هم چیزای زیادی یاد بگیری آشپزی، گردگیری، پاک کردن لکه روی لباسها، حل انواع معادلات دیفرانسیل درجه 2، فورمول رودریگز لژاندر (من عاشق این یکی هستم) ... زندگی تو مسیر یادگیری و آموزش یه حالی میده که نگو و نپرس...
قلم و ورق دستت باشه که همیشه یا طرح بندازی یا نقاشی کنی یا افکارت رو بنویسی...
اگه دستت به دهنت میرسه که حتماً برو سفر (فعلاً تنهایی برو)
ببخشید دیگه ... همینا به ذهنم رسید...
راستی اینم اصلاح الگوی مصرف سیگاریها
فعلاً....