از کنار پیرزنی رد میشدم. با کمک عصایش به آرامی گام برمیداشت. دورتر پسری با مادر خود کلنجار میرفت. گویا از فرط خستگی میخواست کمی استراحت کند. اما زن همچنان به او توجهی نکرده و راه خود را گرفت و رفت. پسرک برگشت به سمت ما و با نگاهی به پیرزن اشاره کرد که سریعتر بیا.
سلام
چندتا از پستاتون رو خوندم . واقعا جالب بود بیشتر از این لحاظ که احساس کردم خیلی به افکار و احساسات و شخصیت خودم
شباهت داشت . به خصوصص من کی هستم ؟
خیلی خوشحال شدم که وبلاگتون رو دیدم
دوباره سلام
همینطور که مطالب وبلاگتون رو می خوندم . به این نتیجه رسیدم که بگم احتمالا خیلی بهتر از من هستید و من قیاس مع الفارق کردم. و کامنت قبلیم رو به این وسیله اصلاح می کنم .فکر کنم این پست من کی هستم ؟ کمی من رو به اشتباه انداخت.