پیرزنه اومده بانک میپرسه: بنظر شما الان طلا بخرم بهتره یا دلار؟
گفتم: مادر جان دلار که نمیتونی بخری، تخمش رو ملخ خورد... طلا هم نخر... بذار سپرده بلند مدت و هر ماه سود بگیر
میگه: نه، اینجوری بهرهش کمه
میگم (زیر لب): بهره میخوای چیکار! چند وقت دیگه میمیری دیوانه! برو این دم آخری یک کم بگرد، تفریح کن ... گور پدر مال دنیا
اما بهش گفتم: بله، الیته اگر کمی صبور باشید و بلند مدت به قضیه نگاه کنید طلا هم سرمایهگذاریه خوبیه! انشاءالله یه فرجی میشه...
گفت: آره خودمم همین فکر رو میکردم
پرسید: شما هم سرمایهگذاری کردی؟
گفتم: نه، من حقوقم واسه این چیزا قد نمیده، وام زیاد گرفتم باید قسط بدم
گفت: ای خدا، شما جوونا خیلی سختی میکشین و قدیم اینطوری نبود و ....
آقا! سرتون رو درد نیارم! شروع کرد به گفتن. صدا اومد که: شماره 498. دزدکی یه نگاهی به شماره نوبتم انداختم دیدم 522. پس حتماً مخم رو میخوره...
پرسیدم: مادر شماره شما چنده؟
گفت:499
گفتم: خوش بحالت مادرجان، من حالا حالاها باید بشینم
گفت: کار داری؟
گفتم: نه زیاد، یه پنیر و چند تا خرت و پرت دیگه هست که سر راه میگیرم.
گذشت...
شمارش رو اعلام کردن و کارش تموم شد. اومد که بره یه نگاهی به من انداخت، فکر کردم میخواد خدافظی کنه. من هم یه سری تکون دادم. دیدم نه ... انگار داره یه چیزایی میگه...
گفتم: جانم؟
گفت: مادر! این قبضهای برق و تلفن رو چطوری باید از خودپرداز واریز کنم؟
گفتم: بیاید با هم انجام بدیم ...
رفتیم بیرون پشت دستگاه. اولی رو کمکش کردم. شناسه قبض و پرداخت رو زدم. دومی رو گفتم خودت بزن. چون آروم شناسهها رو وارد میکرد سیستم چندبار متوقف شد. آخر سر براش خوندم و اون زد. قبض سوم رو راحتتر پرداخت کردیم. بهش گزینه پرداخت از طریق بارکد رو نشون دادم. گفتم عین مغازهدارها یا صندوقدارهای فروشگاهها، بارکد رو جلوی اون نور قرمز بگیر. از اینیکی خیلی خوشش اومد. زیر بارکد گرفت و قضیه زودتر ختم به خیر شد.
سریع رفتم توی بانک. دیدم هنوز نوبتم نرسیده.
سلام خوش به حالتون که اینقدر اعصابتون قوی هست من حتی حوصله عزیزترین کسم یعنی مادر خودمو ندارم و بهش میگم تروخدا فقط با من حرف نزن !البته من سنم از شما خیلی بیشتره جوون که بودم با حضرت ایوب رقابت میکردم!!!