چه میدیدم؟! از گوشهای صدای تار تو مایههای همایون، طنینی توی خونه انداخته بود و از طرفی هم اندیشه غریبی گریبانم رو گرفتهبود و نمیذاشت به کارم برسم. هر طرف رو نگاه میکردم انگار نگاه مظلومی بدنبال حمایتم بود و ازم میخواست کمکش کنم. از اینکه نمیدونستم چیکار کنم شرمنده بودم. جلوتر که رفتم چشمامو باز کردم و خواستم بهش گوش کنم که دیدم خودمم.... خواستم ازش بپرسم چیه؟ چته؟ که مثل انعکاس صدایی از تو آینه، اون همینا رو ازم پرسید: چیه؟ چته؟ مونده بودم که حالا من کدوم بودم و این کسی که الآن داره مینویسه کدومه ...
آبی به صورتم میزنم ... کم کم دارم تفکیک میشم... شایدم کم کم خودمو این وسط پیدا کنم. میترسم ... فکر کنم بهتره خودمو به فراموشی بزنم و مثل بقیه مردم تن بدم به واقعیتهای روزمره و فکر کنم که زندگی همینه و باید تلاش کنی که بیشتر بدست بیاری تا بیشتر کمک کنی و ... دعا و نماز و روزه و ... الله هم که همیشه شاهد و ناظره و چقدر ما رو دوست داره چون بهمون یه چیزایی داده و یه چیزایی نداده ... و توجهی به آشنایی زدایی و این مزخرفات نداشته باشم.
دو سال پیش که حافظ احضار شده بود تو دلم ازش پرسیدم چقدر وقت دارم؟ گفت نُه سال...، پس الآن میشه تقریباً هفت سال.
صبح شده بود و دلم نمیخواست از تو رختخواب بیرون بیام. آرامش عجیبی داشتم و همونطور که یه طرف صورتم روی بالش بود، روبهروم رو نگاه میکردم. افکار عجیبی از جلوی چشمام رد میشد. خاطراتی آشنا... انگار خوابهایی که یک سال پیش یا بیشتر دیدهبودم تازه داشت بخاطرم میاومد. سعی کردم متمرکز شم که محتواشون چی بود ولی خیلی موفق نشدم. با اینکه مدت زیادی از دیدن اون خوابها میگذشت ولی یادمه موقعی که تو خواب بودم (و میدونستم که دارم خواب میبینم) برای خودم مسیر اندیشهای رو طراحی کردم که بتونم کلیات اونرو تو ذهنم نگه دارم. عجیب بود که همش از یادم رفته بود و الآن بعد از گذشت بیش از یک سال با یه جرقه آشنا فهمیدم من یه خوابی تو این زمینه دیدم و برای پیدا کردن محتوای اون با استفاده از همون قالب اندیشه تا حدی موفق به فهم جزئی اون شدم. حالا ماجرا دقیقاً از چه قراره نمیدونم ولی کلیتش اینه:
با یکی از هماتاقیهای سابقم که الآن تو سنگاپور دانشجوی PhD شیمیه، دارم صحبت میکنم و حرف از رفتنه منه که قرار شد یک شرطی رو بجا بیارم. الآن دقیقاً یادم نمیاد اون شرط چی بود. فکر کنم گفت باید تعهّد بدی به اینکه در آینده یکسری ملزومات رو حتماً میتونی برآورده کنی. مقصدم هم Alberta بود بجای اینکه Ontario باشه. آخه دانشگاهی که پذیرش گرفتم تو Ontario هست. یادمه تو خواب از اون شرط ناراحت بودم.
نمیدونم ... بقول شمالیها "کون نشیمن" ندارم. اصلاً نمیتونم یهجا بند شم. همیشه دلم میخواد برم. هیچوقت دوست نداشتم یهجا برای مدتی طولانی ساکن بشم چون پاهام شروع میکنن به درد گرفتن و نالیدن. دوست ندارم به کاربرد چیزهایی که بلدم بپردازم و بجاش میخوام کلید یادگرفتن چیزای دیگه رو پیدا کنم. ولی بعضی اوقات خیلی تنبل میشم و باید بخشی از مسیر رو با یک نفر share کنم. هیچکس منو نمیدونه. متاسفانه اکثراً من رو بهتر از اون چیزی که هستم میبینن و من از افزایش این فاصله بین اونچه خودم از خودم میدونم و اونچه دیگران راجع به من قضاوت میکنن ناراحتم. بچه که بودم هیچوقت سعی نکردم کانون توجه باشم تا اینکه بتونم راحت به خرابکاریهام برسم ولی همیشه دستم رو میشد. به این علت که هموراه درحال تخریب چیزی، شکستن شیشهای، آتیش بازی و انفجار و ... بودم. دیکرومات آمونیوم رو یه جا بصورت قله در میآرودیم و زیرش یه چیزی میذاشتیم که بعد از تموم شدن فورانهای آتشفشان، منفجر شه و یا لولههای آنتن و لولههای مسی رو پر میکردیم از هرچی گیرمون میاومد و یهجوری منفجرش میکردیم و هزاران هزار سر و صدا و آسیب هم به خودم و هم به بقیه میزدیم از آتیش زدن فرش خونه مامان بزرگم تا آتیش زدن صورت خودم با اکلیل سرنج. یادمه تو خوابگاه هم که بودیم یه بار عبای حاجآقا پیشنماز رو تو تاریکی رفتن برق کش رفتیم و خواستیم تو آشپزخونه آتیش بزنیم. اول آتیش درست کردیم و من هم رفتم چند تا از کتابهای راسته آتیش گرفتن رو مثل "اخلاق" و ... آوردم ریختم روش که ناگهان دود بدی ازش بیرون اومد و آتیش که روی گاز بنا شده بود شدت یافت و ناخواسته آشپزخونه رو آتیش زدیم و بسرعت فرار کردیم و فرصت نشد که لباس حاجی رو هم بندازیم تو معرکه و قبل از رسیدن نگهبانی فرار کردیم و با اینکه همهجا تاریک بود و خوابگاه هم شلوغ شده بود از اتاق بیرون نیومدیم.
نمیدونم چرا دارم اینا رو مینویسم واقعاً نمیدونم. مثل کسی که داره از بیاد آوردن افتخاراتش به وجد میاد... شاید باعث شرمندگیه که من از این چیزا به وجد میام.
این روزها از دیدن دانشجوهای این دوره احساس خجالت میکنم. چرا فکر میکنم همه زندگیشون سطحیه؟؟؟!!! حتی خندههاشون، شیطونیاشون، غم و غصههاشون، عاشق شدنشون، تحصّن کردنشون، اعتراضشون، گرفتن حقّشون و ... در نهایت اندیشه اونها که دریغ از ذرّهای سنّت. بچههایی که قبل از آشنایی با فرهنگ کهن دنبال پُست مردن هستند و هنوز تو خونههایی زندگی میکنن که محل رفع حاجتش یا وسط منزله یا به سه سوت در دسترسه. ادبیاتی که اونو کهنه پنداشته و زمان عاشقی و مهجوری برای اغوای همدیگه مثل قرآن با کاربری سر سفره عقد استفاده میشه. دیدگاهشون به تجدد و تفکر از اینترنت نشأت نگیره از همسایه میگیره. گرچه اینها محدود به این بچهها نیست و اساتید و محققین آکادمیک ما هم از این منجلاب اندیشه بیبهره نیستند و افسار هوای نفسشون چه بسا گسیختهتر از فرزندان جوونشونه. خودم هم به اندازه نسل قبل عمیق نیستم.
از غر زدن خوشم نمیآید، از چیزی که رواج یافته و بازیچه هر کوی و برزنی باشه، لذت نمی برم. داستان همون "کون نشیمنه" که حتی دلم نمیخواد اندیشهام درگیر اندیشههای تکراری روزمره بشه مگر اینکه بتونم آشنایی زدایی کنم مثل مفاهیمی که توی تئاترها و نمایشنامههای ویسنییک، امانوئل اشمیت یا هارولد پینتر و ... میشه پیدا کرد. اینها سوژههای روزمرّه رو که بسادگی از کنارش رد میشیم رو با عینکی دیگه رصد کرده و دوباره بهمون نشون میدن و متوجه میشی که چقدر نسبت به اینگونه مسائل آشنا بیتفاوت بودی و در ظاهر برات جدیده، مثل حیرتانگیز بودن زندگی یه دلقک تو کتاب "کلونتچه، دیوانه بلژیکی" که بسیار ساده و زیباست.
بطور ناخودآگاه خودم دارم خودم رو طرد میکنم. مثل همیشه میخوام قایم شم. خسی در میقات. نمیخوام گوشه باشم، دوست دارم وسط جمعیت گم شم و کسی هیچی از من ندونه و پابهپای کارگر و کارمند و رئیس و مدیر و وکیل و نماینده و نابغه و غنی و فقیر برم، ببینم، بشنوم، بفهمم و درک کنم.
امّا هنوز به اندازه کافی قوی نیستم... تازه تنبل هم هستم. یعنی شدم. انگیزهای برای خرابکاریهای کودکانه ندارم گرچه کماکان ازشون لذت می برم. خدایا چقدر مطلب هست که میخواستم یاد بگیرم و چه چیزهایی که دوست داشتم روشون فکر کنم ولی وقت نشد. خدایا چه دوستهای خوبی رو از دست دادم نه بخاطر اینکه پیشم نیستند و یا مردند ... بخاطر اینکه وقتی میبینمشون خیلی برام غریبند. اون روزها چقدر از ته دل میخندیدم... بلند بلند... بیشتر از 4 یا 5 سال میشد که از ته دل نخندیده بودم بجز چند روز پیش که از email یکی از همکارای سابقم واقعاً خندیدم ولی خیلی آرومتر از سابق. چون این روزا خندیدن جرمش کمتر از گریه انداختن کسی نیست.
بچهتر که بودم ((نمیخوام بگم که آلان بزرگ شدم))، نمیتونستم خودم رو تو آینه دستشویی خونه مادربزرگم ببینم و این موضوع موقع شستن دست و صورت ناراحتم میکرد و این روزها اگرهم فرصتی بکنم برم خونش باید دُلّا شم که چشمام تو چشم خودم بیفته... این اواخر خونه مامانبزرگم هم دیگه مثل سابق شلوغ و پر رفت و آمد نبود... حیاطش که زمانی شلوغ و محل بازی یه لشگر بچه بود همه و همه جهت تبدیل به آپارتمانی عظیم به لایههای زیرین خاطره سپرده شده.
دیشب کتاب "حسین وارث آدم" شریعی رو برداشتم و اونقدر خوندم تا اینکه با تصور دستنوشتههای دکتر به خواب رفتم...
کجاست یاری دهندهای که مرا یاری کند؟
امروز که اومدم بنویسم، دیدم پیغام دارم، خوندم ... از فلان وب اومده بود که آره ... جالب نوشتی و اگه میخواهی مدیریت یکی از بخش های سایت ما رو هم بگیر و ... . این شد که پیش خودم گفتم من که واسه خودم می نوشتم مگه من چی نوشتم؟ من حتی ویرایش هم نمی کردم... یه لحظه به ذهنم خطور کرد که برگردم و نوشته ها رو یه دستی بکشم. امّا پشیمون شدم، نه از سر غرور و لجبازی، بخاطر سادگی بیان خودم. من که نمی خوام اثر ادبی خلق کنم یا به کسی تلویحاً چیزی بگم که اگر اینطور بود yahoo 360 رو آباد میکردم. واسه خودم می نویسم و نوشتنم برام وسیله ای شده تا به خود برسم، ببینم کی هستم و کی می خوام باشم، یه مقدار فاصله ظاهر و باطنم رو کم کنم. هدفم متن ادبی متعالی نیست، نوشتن وسیله ای برای رسیدنم به هدف شده. مثل تعریفی که یه زمانی محمدرضا لطفی از تفاوت موسیقی شرق و غرب ارائه داد که تو موسیقی غرب خود موسیقی متعالی عین هدفه و شنونده در درجه دوم اهمیت قرار داره ولی تو موسیقی شرقی، موسیقی وسیله ای برای رسیدن به یه هدفی بالاتره. یادمه دکتر سروش گفت که مولوی هم می تونست مثل حافظ برگرده یه دستی به سر و گوش اشعارش بکشه که خیلی بهتر و عمیقتر و تحسین برانگیزتر شه امّا این کار رو نکرد و چه کار خوبی کرد، بِکر بِکر مثل طبیعت وحشی رهاش کرد.
از چند روز پیش در به در یه فرم بودم. تو سه تا از ساختمونها دنبالش گشتم، بیچاره شدم، پیدا نمی شد... بالالخره امروز برگشتم سر خونه اول و به اون خانوم همکار گفتم که اون فرم رو پیدا نکردم... اونم گفت من هم ندارم، اتفاقاً خیلی ها دنبال این فرم هستند و من همه جا رو زیر و رو کردم و پیدا نکردم. گفتم از فرمها قدیمی پُرشده چیزی هست که من برم اسکن کنم و ...، گفت برات پیدا میکنم. از اتاق اومدم بیرون که شتابزده و با تعجب گفت آقای فلانی بیا که پیدا کردم... گفتم: اِ !!؟!؟ چه خوب. گفت من اصلاً باورم نمیشه چندین بار واسه بقیه هم گشتم و پیدا نکردم، الآن اتفاقی دیدم گوشه میزم دو تا از اینا هست حتماً برو از روش یه چند تا کپی بردار واقعاً خدا دوست داره. گفتم این یکی رو میدونم. بهش گفتم: خانم فلانی! هر کسی به یه چیزی اعتقاد داره، مثلاً پدر من به اینکه هر روز صدقه بندازه خیلی اعتقاد داره و من هم به اینکه دعای پدر و مادر پشت سر آدم باشه معتقدم. واقعاً اگر پدر و مادر از آدم راضی باشن، همه مشکلات برطرف میشه. خیلی از کارام با اینکه انتظارشو ندارم بسیار ساده تر از اونچه که فکر میکنم حلّ و فصل میشه. بازم خدا رو شکر کردم و از ساختمون اومدم بیرون که دیدم دونه های سفید برف با یه ذوق و شوقی وصف ناپذیر دارن میان به سمتم.
یه بابایی پریروز به گوشیم زنگ زد و گفت: فلانی هستم و از بخش گزینش تماس میگیرم، شما لطف کنید پس فردا ساعت 2 تشریف بیارید برای مصاحبه. ما هم گفتیم چَشم. پیش خودم گفتم: آخه بابا چند مرتبه مصاحبه و فرم پُر کردن؟ حتماً میخوان به ظاهر و پوشش گیر بدن با این ریش کذایی هم انگار امیدی به رهایی نیست. امروز با ترس و لرز رفتم بالا و با لحنی مطمئن گفتم: ظاهراً فرموده بودید امروز ساعت 2 بیام خدمتتون. گفتند بله ... ولی الآن چند نفری هستند و شما تو اون اتاق منتظر بمون. تو دلم گفتم: برو بابا مگه بیکارم؟ بهش گفتم: پس اگر زیاد طول میکشه من یه کاری این ساختمون جنب اینجا دارم برم و برگردم (بعد میام تو منو بُخور). اون هم گفت اگه کار داری برو یه نیم ساعت دیگه بیا. ما کارمون تموم شد و برگشتیم دیدیم نه! امیدی نیست. آخر سر این برادر نِکُّ و نا کرد و شماره همراه منو گرفت که اصلاً بهت زنگ میزنم. بهش گفتم: ok و اومدم بیرون. یه ساعتی گذشت تا بهم زنگ زد که 10 دقیقه دیگه بیا بالا. آقا ما رفتیم و تا رسیدیم خانمی اومد و آروم و با عجله گفت برید اون اتاق آخری و در رو هم پشت سرتون ببندید. ما هم رفتیم و به آقا سلام کردیم و دست مردونه ای هم دادیم و در رو هم پشت سرمون بستیم. کما اینکه اون میخواست در رو ببنده. تا نشستیم دیدیم قلم و ورقش که سوالاتی از پیش روش به چشم میخورد رو برداشت و آماده تحریر شدند. شروع کرد... شروع کرد به پرسیدن و کنکاش کردن تا فیها خالدون من تا رسیدیم به رهبری که پیام آخر ایشون درباره غزّه چی بود؟ آخرین چیزی که از ایشون دیدی و شنیدی چی بود؟ تو دانشگاه علم و صنعت به دانشجوها چی گفتند؟ ... ما هم به برکت روزنامه هایی که هر روز ورق میزدیم هرچی تونستیم گفتیم. اونایی رو هم که نمی دونستم با بی تفاوتی گفتم نمی دونم که دیدم همینطور داره ادامه میده و من هم خندم گرفت و نیشم چنان باز شد که از نگاهم خوند که دارم بهش میگم: رسماً از اول انقلاب تا حالا دهن ما و ملّت رو با این چیزها مورد عنایت قرار دادید. طرف هم زرنگ بود گفت: ما هم مجبوریم ضمناً اگر دقت کرده باشید مستقیم سوال نمی کنیم. گفتم: آقا بی خیال بیا کم کم ازم بپرس گرایش سیاسیت چیه؟ کدوم روزنامه رو بیشتر دوست داری و ... که گفت: نه آقا ما جسارت نمی کنیم. منم گفتم: خواهش میکنم و ... گفتم اسم شریفتون چیه؟ گفت: ...، گفتم این رویه جواب نمیده دارید تزویر پروری میکنید، در ظاهر مستقیم سوال نمیکنید ولی عملاً 10 تا سوال غیر مستقیم پرسیدی که جواب اصلی رو بگیری. خندید و گفت میگی چیکار کنیم؟ اصلاً اینجا رو جواب نده. گفتم نه، منظورم این نیس. من میگم اگه آدم بیاد اینجا و خودشو به حماقت بزنه ظاهراً این قسمت رو برده ... نکنید این کارا رو ... گفتم بیخیال، ادامه بدیم بعداً بیشتر صحبت میکنیم. اون هم نامردی نکرد و از خونواده و سیاست و اقتصاد و نماز جمعه و میّت و چرا نرفتی و مگه دلیل خاصی داشته و اجزاء ریز نماز و انواع و اقسام غسل ها که با کدوم میشه بدون وضو نماز خوند و مرجع تقلیدت کیه و به مرده مگه میشه اجتهاد کرد و لای این نماز چیکار میکنن و لای اون حکم فلانی چی گفته و ... ما هم گفتیم ... حقیقتش نمی خواستم کار به اینجا برسه ولی شد. بهش گفتم من آدم متحجّری هستم و شروع کردم به گفتن: از همه جا و همه کس با ذکر منبع وام گرفتم و گفتم. هر سوالی که کرد در جواب از قرآن، نهج البلاغه و علی (ع)، شریعتی، سروش، مثنوی و ابوسعید ابوالخیر گرفته تا خمینی و تئوری انتظار فرج امام زمان و ریزترین نکات توضیح المسایل و فرق زهد و عرفان و غزّالی و حافظ رو در قیاس با مولوی و شرح کریم زمانی و جواد فاضل با اصطلاحات مربوطه همه و همه وام گرفتم و گفتم ... که دیدم چشماش کمی گرد شد و گفت اینا که مربوط به ما طلبه هاست. گفتم ما کوچیکتیم. خواست کم نیاره رفت تو کار "صراطهای مستقیم" دکتر سروش و باهم بحث کردیم. بعد رفت سراغ "تشیع صفوی و علوی" دکتر شریعتی آخر سر هم نهج البلاغه که دیگه ترکوندمش چون با این یکی گرچه از فهمش قاصرم ولی شبها رو باهاش به روز می رسونم. حاج آقا منو نیگاه کرد و نوشت و نوشت و نوشت. گفتم کون لقّت هرچی دلت میخواد بنویس (البته تو دلم گفتم چون ماشالله خوش هیکل بود و می تونست خشتک منو پرچم کنه). یاد شجریان افتادم که سال 58 دانشگاه ملّی کنسرت سپیده رو با لطفی و مشکاتیان ارائه داد:
با خواری در روزگار ننگ باشد زندگانی
مرگ به تا چنین زنده مانی
امیدوارم اشتباه ننوشته باشم ولی تقریباً همین بود. حاج آقا در ظاهر از ما خوشش اومد (الله اعلم) و برامون آرزوی توفیق کرد و ما هم یا علی گفتیم و رفتیم. اومدم بیام بیرون که دیدم یه گزینشی دیگه نیگرم داشت و گفت آقا من چند تا مسأله تو "صفحه گستر" دارم، گفتم منظورتون همون excel هست دیگه؟ گفت بله شما طبقه 4 هستید دیگه من میخواستم بیام اطلاعات بگیرم. تودلم گفتم تو که داری میایی چیکارت کنم؟ گفتم باشه ما در خدمتیم. گذشت ... امروز هم گذشت
الآن هم باید برم خونه هم روزنامم رو بخونم هم یه دوشی بگیرم که مُخم برگرده سر جاش. دیشب حس کردم سرما خوردم رفتم دو تا Adult Cold بخورم که اشتباهی دو تا استامینفون کدئین خوردم. از صبح اصلاً حال درستی نداشتم هم سرم گیج میره، هم چشمام می سوزه و هم گلوم خشکه. اذان هم گفتند... ما دیگه بریم ... یا علی!