ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم
ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم
مدام به بنبست میرسم. نمیدونم چطوری بگم دیگه کسی رو نمیشه باور کرد. دیگه نمیشه مطمئن بود اگر کسی حرفی میزنه، حدیثی میگه یا حرکتی میکنه مال خودش باشه. پس مال کیه؟ اینکه اون حرکت یا حرف مال کیه فعلاً اهمیت نداره. مهم اینه که مال خودش نیست.
بدبختی اینه که حتی نمیدونن که مال خودشون نیست. یکی دیگه یا برآیند کسای دیگه این چیزا رو روی زبونشون گذاشته.
بیخیال این حرفا... حالا هرچی...
اصل مطلب اینه ملت خواسته ناخواسته گلواژه زیاد میگن. زیاد هم نباید توجه کرد چون چرند زیاد میبافن. چون جاش که برسه منفعت فردی رو به همه چیز ترجیح میدن. چون زندگی نمیکنن دارن وقت میگذرونن. زندگی... زندگی... زندگی...

زندگی واسه من مثل صابون میمونه. نه میشه شل گرفتش و نه سفت.
زندگی واسه من رنگی نیست، سیاه و سفید هم نیست، اما پر از طیفهای خاکستریه.
زندگی واسه من توی سکوت دستیافتنیتره تا توی پیچیدگیهاش غرق شدن.
زندگی واسه من توی نگاه کردن بیشتر معنی داره تا توی دیده شدن.
زندگی واسه من توی رهاش کردن قشنگتره تا مبارزه کردن و به چنگ آوردن.
زندگی واسه من اینی نیست که هست، اونی نیست که قراره باشه، لحظه لحظه بین این و اونه.
اما امروز اونچه که میبینم، میشنوم و در کل حس میکنم تکراریترین چیزهای عجیبه یا شایدهم عجیبترین چیزای تکراریه... این فرایند در سطحیترین ظاهر ممکنش داره بازی میشه، در بیمفهومترین و بیتفاوتترین وضعیتی که میتونه داشته باشه... و این وسط یکی بلند میشه و ندای علاقه سر میده! از همون حرفای نیمه رنگی وسط طیفهای خاکستری، از همون تردیدها و نگرانیها و قالبها و ساختارها و ...

برخی وقتی به مقام اول نمیرسن کماکان پشت سر نفر اول میدون تا بلکه از رتبه دومی کمتر نشن...
برخی هم وقتی مطمئن هستن که فعلاً نمیتونن اول بشن، بازی رو برای مدتی واسه بازیکناش رها میکنن تا شاید وقتی دیگر... این دسته دوم هیچوقت به زیر اول شدن رضایت نمیدن.
حزا
سهشنبه 1 دیماه سال 1388 ساعت 02:36 ب.ظ