صبح که از خونه اومدم بیرون دیدم همه مثل همیشه در جنب و جوشن و در حال عبور از این طرف، از اون طرف، بچه بدست یا کیف بدست، بوق ماشین، سوت پلیس، دست پلیس و ... ولی خصوصیت مشترک همه این بود که کاملاً جدی و بدون لبخند صبح رو شروع کرده بودند. یعنی اینا حتی موقع بیرون رفتن از خونه سربهسر زن (یا همسر) و بچهشون یا حتی pet خونشون نذاشتند؟ بعضیاشون اونقدر جالب بودن که ناخودآگاه چهرشون تو ذهنم به کاراکترهای کارتونی دوبعدی تبدیل میشد و سرم رو مینداختم پایین و لبخند میزدم و همینطور از عرض خیابون رد میشدم. آخرین معبر رو هم رد کردم و وارد پارک شدم. تقریباً هر روز یه مقدار از مسیرم رو موقع رفت و بعضی اوقات موقع برگشت از تو پارک میرم. وارد فضای پارک که میشی همه چیز عوض میشه، همه سرحالند و دارند ورزش میکنند. زن و مرد و پیر و جوون و ... یکسری هم بصورت گروهی با موزیک حرکات موزون انجام میدند. نیشم بیشتر باز میشه... پارک امّا واقعاً تمیزه بخصوص چمنهای کمرنگش. از پارک که میای بیرون دوباره کاراکترهای کارتونی شروع میشن. فکر میکردم چقدر بعضی مسیرها کوتاهند اگر واقعاً بخوای. یه آقایی از تو ماشین اشاره میکنه... گفت: آقا من میخوام برم فلانجا از کجا باید برم؟ پیش خودم گفتم: دمت گرم منم باهات میام. گفتم: از این خیابون برو بعد بپیچ اونجا و نهایتاً اونطرف ... که دیدم یهمقدار گیج شد و گفتم من هم مسیرم همونطرفه میخوای باهات بیام؟ اونم از خدا خواسته قبول کرد. هرچی که بود نصف مسیر رو راحت اومدم هم پیادهروی نداشت، هم صندلیش بهتر از صندلی اتوبوس بود و هم کاراکتری تو کار نبود. اومدم دفتر کار که مثل همیشه سر صبح سینم شروع کرد به اذیت. با اینکه از چایی خوشم نمیاد به چراغ شماره 3 تلفن نگاه کردم که کاش یه چایی بیاری... همون لحظه زنگ زد و 1 دقیقه بعد چایی رو میز بود. دنیا با همه پیچیدگیش چقدر سادست.
امروز یه کلمه جدید یاد گرفتم! تا حالا فکر میکردم برای به فرزندی گرفتن بچه کلمه adapt رو استفاده میکنن ولی اون adopt هست. دیروز که یکی تلفظ درستش رو میگفت من با لجاجت تلفظ اونیکی رو میگفتم. واقعاً نباید با اطمینان تو هر زمینهای نظر و تعصب به خرج داد:
سختگیری و تعصب خامی است
در جنینی کار خونآشامی است
اصلاً مهم نیست آدم تو چه رتبه و مقامی هست و یا چه برچسبی رو به دوش میکشه، باید مراقب فکر، منش و کلام بود.
یکی نغزبازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار
میخواستم برم خونه که گفتم قبل رفتن تیترهای روزنامه رو یه نگاهی بندازم و بقیش رو برم خونه بخونم. همینطوری که ورق میزدم رسیدم به "فلسفهورزی به روش سقراطی"، گفتم حتماً باید جالب باشه یادم باشه بخونم... خواستم از روش رد شم که دیدم پایین صفحه عکس سروش دباغ و حمیده بحرینی رو انداخته و مهمتر اینکه پشت سرشون نوشته بود "پرسیدن مهمتر از پاسخ دادن است" ... خوشم اومد، حداقل اونقدر که اون صفحه رو همینجا بخونم. بسیار زیبا. واقعیت اینه که پرسشهای حتی بنیادی لزوماً یک جواب unique ندارند و بعضاً میتونن اصلاً جواب نداشته باشن ولی نفس پرسیدن خیلی مهمتره تا جواب دادن... حمیده بحرینی این اسم رو روی ترجه کتاب Wisdom without answer: a brief introduction to philosophy گذاشته. نمیدونم حوصله میکنم برم انقلاب سراغش یا نه...
دنیا از هر منظر بی سر و ته شده. هر لحظه خیل عظیمی از اطلاعات هجوم میاره تا اینیکی رو بچسبی میبینی هزار تا چیز دیگه از دستت داره درمیره و تا میای اونو بگیری ... متاسفانه برخورد کوتاهمدت و گذرا با این اطلاعات باعث سطحی شدن رویکرد نسبت به اکثر مسایل اطراف شده و مثل radio tape نهایتاً میتونیم اطلاعات رو منتقل کنیم... مثلاً براش کاربری پیدا کردیم! مثلاً امروز پیدا کردم که برای تنظیم firefox و وراد کردن IP PROXY: باید مسیر زیر رو بری:
Tools، بعد options، بعد advanced، بعد برگه network، بعد هم دکمه settings، بعد هم یا علی...
باید رفت... حتی پیاده... چون در "ماندن" میپوسی ...
زیاد صحبت کردم. کمی بیش از زیاد ... دبی محدود تحت بار. گفته شد ناتوانی و یا نیازمندی را نیز میتوان بهعنوان دلایل duration زندگی زنان سنتّی برشمرد. البته نیازمندی (بخصوص مادّی) را میتوان علت موجّهی دانست ولی ناتوانی را آنهم با دلایلی مثل از دست دادن حضانت و یا عدم تحمل حرف و حدیث مردم و جامعه اطراف را با "تک ماده" شاید بتوان پذیرفت. البته نکته بهتری هم پیشنهاد شد که مترادف evil is in the detail بود. بهتره با چند تا متغییر ساده سر و کله زد تا جزئیات، متغییرها و روابط پیچیده. البته میشه یه گوشه نشست و نگاه کرد و وارد نشد و با خنده خارج شد ولی نمیشه وارد شد و تظاهر به ندیدن کرد و خود رو به بیتفاوتی زد.
امروز درباره ازدواج، چرایی اون و اداره کردن اون صحبت شد... امّا فیدبک خوبی نصیبم نشد. نقد شد ولی سازنده نبود، سوال شد ولی پاسخها قانع کننده نبود،... باخودم فکر میکنم اگر من در زندگی محدودیتهای زیادی داشتم و حتی نمیتوانستم ادامه تحصیل بدم و یا نقص عضوی پیدا میکردم، هنوز هم می تونستم براحتی با این حالت اندیشه افکارم رو به این ترتیب مکتوب کنم؟ شاید نه... اصلاً برام مهم نبود که اندیشه چیه؟ هنر میکردم، فقط تلاش میکردم. و اونوقت آیا پدرم رو بخاطر این مطلب بازخواست میکردم که چرا منو به دنیا آوردی؟ احساس میکنم زندگی فقط یه فرصته بهت دادن تا ببینی که چه میزان از محدودیتها رو میتونی کنار بزنی؟ چه مقدار از قالبها رو میتونی تغییر بدی. چقدر میتونی گسترده شی؟ عرفا میگن با دنیا باش امّا از دنیا نباش. یعنی از مواهب دنیا لذت ببر ولی خودتو وابسته نکن که اگر همه رو ازت بگیرن کاسه چهکنم دست بگیری؟ اگر همین الآن بیان بهم بگن فرصتت تمومه، شاید یکی از چیزایی که ممکنه بگم دلم میخواسته تجربه کنم، فرصت پدر بودنه. امروز گفتم توانایی پدر شدن دارم. شاید دوست داشتم چند تا بچه داشته باشم. احساس میکنم فرق داره با اینکه بچهای رو adopt کنم. من دنبال کار خیر و آخرت و اینجورچیزا نیستم. به من فرصت داده شد، من هم وسیله میشم برای فرصت. میخوام خودمو امتحان کنم و از مرحله حرف به عمل برسم. میخوام مسوولیتش رو قبول کنم و در قبال همه کوتاهیهای فرزندم جوابگو باشم. دوست ندارم به کسی محبت کنم بخاطر اینکه خدا ازم راضی باشه یا آخرتم رو آباد کنم. اگر هیچکدوم از اینا نباشه، زندگی خیلی راحته با متغییرهای کمتر و روتینتر. درک واقعی پدیده با مطالعه صرف حاصل نمیشه باید رفت و دید و شنید و لمس کرد. یادمه سر یکی از کلاسها استاد گفت بعضی از بچهها ساده و مودب میان دانشگاه و همونطوری که بودن فقط با یه مقدار معلومات بیشتر از دانشگاه میرن بیرون ... خاک بر سر چنین دانشجویانی. البته خیلی بیشتر از اینا حرف زد ولی واقعاً لذت بردم. دوست دارم اگر روزی بردنم اون دنیا با قدرت فریاد بزنم من بودم، من گفتم، من زدم، من دیدم، من شنیدم، ... و اینا از نسل منند. اشتباهات اونا به عنوان فرزند ناشی از قصور منه بهعنوان پدر و من مسوولیتش رو قبول میکنم چه حتی حق بچهدار شدن رو از من بگیرن. نمیخوام با اطمینان خاطر از محبتی که بر دیگری کردم پاداش بگیرم، نمیخوام محبت کنم، میخوام وظیفم رو انجام بدم، میخوام حداقل گامی در جهت فهمیدن پدر و مادرم بردارم. فرزندم بعد از دنیایی عشق، محبت و رنج، بزرگ شه و توی روی من بایسته و ببینم چقدر بردباری دارم، فرزندم رو بفرستم غربت برای تحصیل یا زندگی و چشمانتظارش باشم، فرزندم رو بسمت علایقش هدایت و تامینش کنم. هرآنچه با من شد وظیفه خود میدونم به دیگری تقدیم کنم وگرنه همه محبتهای دنیا چون باری رو دوشم سنگینی میکنه مثل چاهی که فقط ورودی داشته. حتی اگر فرزندم مثل پسر نوح شد، معتاد شد، انگل شد، مجرم شد و ... باز هم میخوام خودم رو محک بزنم و از نهایت توانم استفاده کنم. میخوام آب پاکی رو روی دستهای آیندم بریزم. چون مطمئنّم بعداً نمیخوام به خودم بگم تو میتونستی خودتو محک بزنی ولی این کار رو نکردی! چرا؟ مگر اینکه عاجز از داشتن چنین نعمتی بوده که آنگاه دیگری را بسان فرزند خویش بزرگ کرده و هیچگاه او را کمتر از فرزند خویش ندانسته و مسوولیت همه ابعاد زندگیش را بهمان صورت پذیرا هستم. و امّا مادر این فرزند ...
مادر این فرزند شیر زن است، صبور و رازدار و پویا و آگاه. عظمت در نگاهش، منطق در کلامش، عواطف در دستش و حیاء در رفتارش. مادر این فرزند دستگیر است نه دست و پاگیر، مادر این فرزند اندیشه محور است نه اندیشه پذیر، مادر این فرزند حقیقت است نه مسخ روزگار، مادر این فرزند لبخند به لب دارد نه از سر تکرار، مادر این فرزند انعکاس است نه از آیینه، مادر این فرزند ...
اوه ... خدای من، ... مادر این فرزند وجود ندارد، او خیالی است از اندیشه بازیگوش من، تصویری است از ایدهآلهای من، صنمی است در پرستشگاه من، نوری است در سپیده من، صبایی است در صبحگاه من و درنهایت جریانی است مابین دو لحظه گسسته که نمیدانی هنوز در ناسوتی یا لاهوت....
مسیح میگه تو این دنیا فقط 4 تا سوال هست که ارزش پرسیدن داره:
What is sacred/holly
Of what is the spirit made
What is worth living for
What is worth dying for
The answer to each is the same; only …
1- چه چیز ارزش تقدیس داره؟
2- روح از چه تشکیل شده؟
3- چه چیز ارزش زندگی داره؟
4- چه چیز ارزش مردن داره؟
آره... جواب هر چهارتا یکیه و اون ...،
بعضاً تا میخوام نقل قول کنم فعلها رو به زمان مضارع میگم، انگار که هنوز هستند و واقعاً هستند ... چیزهایی هست که گفتنش زبان را میسوزاند و نگفتنش مغز استخوان. دکتر شریعتی میگه از دو کار نفرت دارم؛ یکی درد دل کردن که کار شبه مرداست و یکی هم از خود دفاع کردن که کار مستضعفینه. شجاع را به همدرد نیازی نیست. از ناله شرم دارم. مرد پاک را زندگی و زمان تنها نمیگذارد. زندگیش از او دفاع میکند و زمان تبرئهاش. پلیدان هرگز پاکدامنی را نمیتوانند آلود هرچند سنگها را بسته و سگها را رها کرده باشند.
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهان
در دو صورت خویش را بنمودهاند
این جهان زندان و ما زندانیان
برشکن زندان و خود را وارهان
تو ایستگاه اتوبوس بودم. پیرزنی با چهرهای دوستداشتنی اونجا بود. نمیدونم چرا دلم خواست برم باهاش حرف بزنم... منم که استاد شروع دیالوگ... گرچه کم حرفی رو ترجیح میدم... میخواستم بهترین تجربه زندگیش رو با من سهیم شه، میخواستم از زبونش بشنوم ... شروع کردیم باهم معمّا حل کردیم و میخندیدیم و معصوم و مظلوم نگام میکرد و ته نگاهش احساس میکردم که هنوز یهکم تردید داره و منطقش حکم میکرد که با این جوون یهمقدار محتاطتر برخورد کنه. امّا ته دلش اعتماد داشت و با من میخندید. از دور اتوبوس رو دیدم که داره میاد. وقت رو غنیمت شمردم و ازش پرسیدم مهمترین تجربه زندگیت چیه که بخوای به نسل بعدیت منتقل کنی؟ مهمترین چیزی که فکر میکنی...
پیرزن امّا با همان آرامش و مطمئن درچهره گفت: فقط خدا رو بپرست!
من فقط نگاش میکردم و اونهم همنیطور و آروم نگام به پایین خزید و تو فکر رفتم ... بطولی نینجامید که اتوبوس رسید و همدیگه رو با یه لبخند بدرقه کردیم. تو راه تو فکر یکسری کلمات بودم: خوشبختی، آرامش، ایمان، عشق، تاثیر گذاری، تاثیر پذیری ...
دنبال یه چیزی میگشتم که اتفاقی چشمم افتاد به برگهای تو وسایلم از 4 یا 5 سال پیش. یادمه با دوستام کلیت خصوصیاتی که از همسر آینده انتظار داریم رو لیست میکردیم. عجیبه که بجز من که هنوز سعادتمند نشدم :) ، بقیه که ازدواج کردند صادقانه اذعان داشتند که این پارامترها رو تو زندگیشون ندارند. شبی بود از شبهای خنده و من coordinator بودم و علاوه بر شرکت تو هر آیتم، هدایت مسیر صحبت روبعهده داشتم. جمع بندی هممون این شد که خانوم ما بهتره که:
1- صبور باشه
(بطور بسیار خلاصه) چون باتوجه به شرایط الآن جامعه و فضای پارادوکسیکال موجود و عدم شناخت درست و منطقی از خصوصیات و عواطف مرد و زن از هم، زندگی نیازمند صبر و بردباری زیادیه.
2- رازدار باشه
(بطور بسیار خلاصه) بنابه دلایل بیشمار چون سوتیهای طرفین بخصوص در اوایل زندگی مشترک عزیزان کمتجربه (مثل بنده حقیر) زیاد میباشد بهتر است طرف مقابل بسیار رازدار بوده و وسط هیچ دعوایی نیز حلوا پخش ننمایند که آینده خویش و دیگری را تخریب کرده و لکههایی طولانی مدت بر دل یکدیگر باقی میگذارند .
3- دستپخت
(بطور بسیار خلاصه) بقول نیچه خانمها باید آنچنان غذایی درست کنند که مرد را پس از صرف آن آماده و روانه جنگ کنند. البته الآن که خانمها نیز در بطن جامعه پابهپای مردان در تلاشند و میجنگند (چه بسا بهتر) بهتر است کمی این گفته تعدیل شود. امّا همونطور که گفتم غذا اگر با عشق درست باشه، حالا هرچی باشه عالیه وگرنه اینهمه رستوران که مثل روبات به خوردت میدن و فقط ورم میکنی.
4- علمی/ آکادمیک
(بطور بسیار خلاصه) البته من با جزئیاتش زیاد موافق نبودم ولی کلیتش ok بود. بهرحال بچهها تو یه فضای نیمه آکادمیک بار اومده بودند و زندگی با کسی که تو این زمونه تقابل سنّت و مدرنیسم، دانشگاه رو تجربه نکرده باشه سخته مگر اینکه درویش باشی و اصلاً به مسایل با یه عینک متفاوتی نگاه کنی. من تو اطرافیانم دیدم از این جور آدما که آقا دیپلم داره و اونیکی حداقل لیسانس و هردوشون هم مثل فرشتهها هستند ولی خوب اینا نادرند و تو محیطهای علمی و تحلیلهای تئوریک نبوده و بیشتر پراگماتیک هستند.
5- رضایت خانودهها
(بطور خلاصه) البته در این مورد من عقیده دارم که هر سوزنی به طرف مقابل میزنی به خودت هم اگر جوالدوز نمیزنی لااقل همون سوزن رو بزن. منطق صفر و یک ارسطویی رو در نظر بگیریم تا شروع کنیم. زندگی عمده جوونهای نسل قبل مبتنی بود بر الگوهای کاملاً مشخص و اون هم هارمونی و شناخت دو تا خونواده از هم بود و تفاهم خود جوونها در درجه دوم اهمیت قرار داشت. البته مادر پسر باتوجه به شناختش از بچه ننرش از قبل (حتی تو حموم) دختر رو حسابی ارزیابی میکرد این حالت مثل "یک" ارسطویی بود. امّا امروز خود جوونها انتخاب میکنن و الحمدلله پیشرفت تکنولوژیک نظیر Orkut و هزار سایت مشابه نیز به این مهم کمک دوچندانی میکنه و درنهایت این خونوادهها هستند که در درجه دوم اهمیت قرار دارند. این هم به مثابه "صفر" ارسطوییه. یا از اون طرف پشت بوم میافتیم یا این طرف. البته آمار نشون داده که عمده ازدواجهای دوره قبل duration و sustainability بالاتری نسبت به این دوره داشتند چون بهرحال پختگی دیدگاه و تجربه بزرگترها رو نباید نادیده گرفت. بهرحال نه سیاه سیاه و نه سفید سفید. یه مقدار خاکستری. واقعیت اینه که نمیشه خونوادهها رو پیچوند و اونا رو کاملاً دور زد و از طرفی هم نمیشه ریش و قیچی رو کمپلت بدیم دست اونا. چونکه هنوز مدرن نیستیم و هنوز ریشههای مذهب و سنّت تو زندگیمون بطور شفاف حضور داره و هرچه بیشتر هم میگذره فهمیدند که سنّت نکات مثبت زیادی باتوجه به زمان خودش داشته. پس شاید خیلی مهم باشه علاوه بر همگونی طرفین، خونوادهها هم یه مقدار هارمونی داشته باشند.
6- دست و پاگیر
(بطور بسیار خلاصه) طرفین ماجرا بعضاً چنان شیفته هم میشن (البته بیشتر در اوایل دوره و همچنین در دوره شکّاکیّت) که همه آمالشون رو تو دیگری میبینند و در کل توی طرف مقابل حل میشن و بهمین دلیل وابستگیشون زیاد میشه و مثل کشور ما که بیشتر از 80 درصد اقتصادش به نفت و درآمدهای نفتی وابسته است، از نوسانات طرف مقابل دچار تعب و رنج شده و دائم تو دست و پای همدیگه گیر میکنن. بعضاً یکی که یهمقدار معقولتره و میخواد به کاراش برسه اونیکی مییاد که چرا به من توجه نمیکنی و تو اینطوری نبودی و من به مامانم اینطوری گفتم و ... (البته امیدورام آقایون از عبارات دیگهای استفاده کنن). درکل پاپیچ همدیگه نشن. آخه لزومی نداره هر دو hundred percent تو همه موارد یه سلیقه مشترک داشته باشند... مهم کلیته که ok باشه و minor points مثل نوع موسیقی و تیم فوتبال و ... اینا که هیچ.
7- تضاد و طباق
البته این مورد شبیه مورد قبلیه که بحث شد گرچه لازمه که دو نفر خصوصیات مشترک زیادی داشته باشن ولی تضاد یه اصل ضروریه. بقول کمونیستها: حرکت زائیده اختلافه. مثل اختلاف پتانسیل که باعث حرکت آب و دیگر اجرام به پایین، حرکت آتش به بالا، حرکت تودههای پرفشار از استوا بسمت قطب و ... هیچ جریانی بین دو سطح هم پتانسیل رخ نمیده. تضادهای بسیار زیبا میتوانند باعث پیشرفت و یادگیری همدیگه بشن.
8- جامعه
تو این آیتم بیشتر سر امنیت و آرامش صحبت شد. کلیت مطلب از این قرار بود که طرف مقابل (بیشتر خانومها مد نظر بودند) منش خود رو طوری تو جامعه تنظیم کنن که براشون دردسر درست نشه. بهرحال جامعه بی ایراد نیست و یه بار وسط شب چند نفری یقه منو هم گرفتند که جیبمو خالی کنن چه برسه به خانومها که از آزار نگاه و کلام هم هیچگاه بیبهره نیستند. اگر امنیت هریک از طرفین به مخاطره بیفته اونیکی همش دغدغه داره و آرامشش بهم میریزه. یه جوری این قضیه باید بین طرفین تنظیم و تعدیل شه.
9- Energy
این قسمت هم اختصاص داشت به پویائیه زندگی که لازمش اکتیو بودن طرفینه تا تو هر فعلی با روحیه و صبور بوده و از درگیر شدن با مسایل لذت برده و بصورت خلاق اونو حل و فصل کنند.
10- حاصل ضرب
این آخری یه مقدار خلاف ادبه. ولی اون وسط به نقل از یک فیلسوف مطرح شد که عموماً حاصل ضرب چهار پارامتر خانوما برابر صفره:
0 = زیبایی*شعور* IQ * در دسترس بودن
و همه امیدوار بودیم که چنین عاقبتی نداشته باشیم.
خلاصه کلام اینکه:
اعتدال را بشناسیم و هم ذهن و هم دل را به آن عادت دهیم.
بچهتر که بودم موقعی که میخواستم برم مدسه مامان میگفت چهار قُل رو بخون و برو. یه مقدار که بزرگتر شدم یه برگه با پوشش پلاستیکی بهم داد که توش آیهالکرسی نوشته شده بود و گفت موقع رفتن بخون زود تموم میشه. منم برای اینکه دلشو نشکونم میگفتم باشه و میخوندم. فکر کنم به یه هفته نکشید که حفظ شدم. تا الآن برام عادت شده که هر روز صبح موقع بیرون رفتن از خونه همین رویه بیست ساله رو ادامه بدم. این چه نیروئیه که آدم رو تسخیر میکنه و صبر و بردباری رو دوچندان؟ باور دارم اگر روزی بگن من مُردم! شاید پدرم تخریب شه امّا مادرم سجادش رو پهن میکنه. بعضی وقتا به صبوریش حسودیم میشه... بهتره بگم غبطه میخورم چون تفاوت زیادی با حسودی داره.
میگن موسی یه روز سر به بیابون گذاشت و به خدا میگه میخوام ببینمت. خدا بهش میگه: بیخیال بابا! مگه شک داری؟ موسی میگه: نه حاجی! میخوام ایمان بیارم ... خدا هم گفت: بیا حالا که زدی به دشت و بیابون، یکم برات تو مایههای دشتی بخونم... بقیه داستان هم که ... البته موسی گفت که میخوام ایمان بیارم ولی فکر کنم خالی بسته بود. الکی گفته بود و دنبال یه بهونه بود که بره بغل خدا. فکر کنم عاشقی زده بود به سرش و دنبال فرصتی بود تا از دست خلایق در بره و به عشقبازیش برسه. موسی از همون اول که درخت شعلهور رو وسط بیابون دید و بالاخره فهمید که طرف صحبتش پروردگار یکتاست عاشق شد. وقتی خدا ازش پرسید اون چیه که تودستته؟ به یه جمله بسنده نکرد و مدام توضیح میداد که این چوبدستیه منه بهش تکیه میدم و برای چرا و هدایت گوسفندان از آن بهره می برم و ...، خدا هم گوش کرد و البته من فکر میکنم خدا در عین جدیت تو اون لحظه ته دلش هم یه لبخندی زد و از هیجان بندهاش هم خرسند بود. فکر میکنم موسی هم دلش میخواست از هر فرصتی برای رفتن پیش محبوب و شرح مهجوری استفاده کنه.
یهروز با خودم فکر میکردم و به این نتیجه رسیدم که زندگی دو تا شرط داره: یکی لازم و دیگری کافیه. شرط لازم پویائیه و شرط کافی هم هدفمند بودن اون پویائیه. روی هدفمند بودن و نتیجه داستان خرابکاری که تو جلسه آقای مصفّا داشتم، احساس کردم ایمان (شایدم عشق) یا انگیزهای قوی برای هدف ایجاد میکنه و یا شایدم خودش میتونه بهعنوان یه هدف مطرح شه. میگن علم به آدم امنیت بیرونی میده و ایمان امنیت درونی. امّا این ایمان هم از اون حرفاییه که باید تعریفش کرد و بعد دید اصلاً رسیدنیه، نزدیک شدنیه، یا درکل خلاصه میشه به حرکت کردن تو مسیرش. یه جایی خوندم: از میون کسایی که واسه دعای بارون رفتند، یه بچه با چتر رفته بود ...، اون بچه ایمان داشت که میباره.
زاهد باترس میتازد به پا عاشقان پرّانتر از برق و هوا
همیشه از اینیکی خوشم میاومد. سرسلسله زاهدان امام محمد غزالی بود که در مقابل مقام و عظمت ربوبی به خوف رسید و سر به خاک فرو آورد. اساساً تفاوت زاهد و عارف تو این نکته است که زاهد از بیرون موحّده و از درون آمیخته ولی عارف از بیرون آمیخته و از درون موحّد. تفاوت دیدگاه تا اونجاست که عارفان همه غیر او را بازی میپندارند و غمی هم از جنس غمهای این دنیا رو آدم حساب نمیکنن.
بهم گفتند امید توی نوشتههات نیست. خوشبختی رو تعریف کن! بچه که بودم یه روز خالم بهم گفت: حمید! امروز گوشه خیابون یه زن و شوهر روستایی بهمراه بچشون رو دیدم که کنار پیادهرو دراز کشیدهبودند و یه تیکه نون خشک میخوردند و سربهسر هم میذاشتند و ... درکل باهم عشق میکردند... چقدر احساس خوشبختی میکردند. شاید خاله تاحدی راست میگفت. خونه خاله که میری توی اون فضای بزرگ و پر از میز و مبل و هزار نوع اقلام چوبی و فلزی و الکترونیکی و ... یه گوشه پشت یکی از همینا... میبینی خاله نشسته و داره یه چیزی میخونه حالا یاقرآن، یا نهجالبلاغه، یا صحیفه سجادیه و یا هزاران کتاب شعر و ادب و عرفان و مذهب دیگه. خاله انسان عجیبیه، هیچکدوم از بچههاش شبیهش نیستند. خاله معلم بود. بیشتر معلم کلاس اول دبستان. دنیای صبر و حوصله و عاشق سر و کله زدن با معصومترینها. نمیدونم چرا یهجورایی باهاش احساس قرابت میکنم، پر از خاطرات پاک کودکانست. خوشبختی کاملاً نسبیه؟ خوشبختی یعنی اینکه به نهایت چیزی که میخواستی برسی رسیدی؟ آخه همیشه هنوز به هدف نرسیده که یه مورد دیگه واسه رسیدن بوجود میاد. پس اگر اینطوری باشه این تسلسل تمومی نداره و خوشبختی هیچوقت حاصل نمیشه. خوشبختی مفهومی دینامیکه یا استاتیک؟ تصور میکنم خوشبختی به نوعی همسایه "آرامش" باشه. بریم ببینیم شاید از همسایش چیزای بیشتری دستگیرمون شد. یه روز تو جمع فامیل نشسته بودیم و سربهسر هم میذاشتیم و هرازگاهی جملات قصار جوونها رو گوش میکردیم. البته این روزا فقط باید به حرف جوونها، هم سن و سالای خودم و متاسفانه خیلی از افراد بزرگتر از خودم فقط گوش کنی. نیازی به حرف زدن نیست. چون دیالوگ نیست مونولوگه. در جوابشون نباید لبخند رو فراموش کنی... فیلسوفی میگفت اگه کسی چیزی گفت و زیاد سر در نیاوردی حتماً یه لبخند بزن حداقلش اینه که دوباره تکرار نمیکنه. هممون یادمون رفته که خدا دو تا گوش بهمون داده و یه زبون. خجالت میکشیم از یه کوچیکتر از خودمون چیزی یاد بگیریم و از اون بدتر سعی میکنیم پابهپای بزرگترها تو بحثها مغلوبشون کنیم. جدای از اون اصولاً ورودی نداریم یا بهتره بگم از هر کسی ورودی نداریم. دلمون میخواد مخاطبمون یا طرف مقابلمون مقبول باشه بخصوص مقبول جمع وگرنه وقتمون رو باهاش تلف نمیکنیم. دو تا کلمه اومد رو زبونم: تاثیرگذاری و تاثیرپذیری. چرا این روزا احساس میکنم اکثر مردم محدود به این دو تا کلمه شدند. چرا احساس میکنم "آرامش" خیل عظیمی از آحاد جامعه در همین دو کلمه خلاصه میشه؟ مراقبیم که حتیالامکان حرفمونو به کرسی بنشونیم و مواظبیم مبادا کسی بتونه همین کار رو با خودمون انجام بده. یه روز یه خانومی توی جمع فامیل گفت: من از زندگی هیچی نمیخوام، بنظرم پول اصلاً خوشبختی نمیاره مهم اینه که آدم تو زندگیش آرامش داشته باشه و حداقل چیزهای لازم زندگی رو داشته باشه. تو دلم گفتم این کف حداقل مثلاً چقدر باشه تو راضی میشی؟ نمیدونم چرا تا کلام باز میکنن یه نگاهی هم به من دارند. بندههای خدا انگار که از من میترسند مبادا سوتی بدن. گرچه بعضی وقتا بقدری بیربط میگن که در جواب سوالاتشون از من، میمونم که خدایا چی بگم؟ خودمو میزنم به خریت و سعی میکنم باهاشون همزادپنداری کنم و یه چیزی تو همون فضا بگم ولی بازم فکر میکنن دارم مسخرشون میکنم. یه بار مامان گفت چی شد یه همچین جوابی دادی؟ گفتم: مادر من! من میگم گوشت کیلو چنده اون میگه شیشه آوردی؟ کار از این حرفا گذشته امیدی به هدایت نی... اصلاً نمیدونن آرامش چیه و چی از زندگی میخوان و ... رفتن تو فرمت و استاندارد. الآن ماشالله کف مهریه مشخص شده یا حداقل چیزهای غیرعادی و غیر متعارف باب شده. زندگی به سبک مدرن... وسایل خونه به اون مدل ... سفرهای تفریحی از این دسته ... خورد و خوراک به سبک پست مدرن (یک چیزای جدیدی اومده که الحمدالله مثل نبوّت میمونه که هم نکات خوب غذاهای سنتی رو داره و اون غذا ها رو که تا دیروز مال دهاتیا بود رو تایید میکنه و هم اصول مدرنیسم توش کاملاً لحاظ شده) بگذریم که من از همشون خوشم میاد بخصوص غذایی که باحوصله و عشق پخته شده باشه... یه هم اتاقی داشتم که با تخم مرغ و فلفل دلمهای و رب و پیاز واسه ما غذایی درست میکرد که یکی از خانومای فامیل (اسم نمیبرم چون میترسم) با برنج و مرغ و هزار جور مخلفات نمیتونست. از حق هم نگذریم این هماتاقیم عاشق بود... خانومش کانادا بود و خودش reject شده بود و هیچی تقریباً از مادیات تو زندگیش نداشت اما بنظرم همه چیز داشت چون آرامش داشت. ولی این خانوم فامیل بگو چینداره؟ اما آرامش نداره و چقدر با مهارت تظاهر به خوشبختی میکنه. بنده خدا فقط خودشو اذیت میکنه. من نمیدونم وقتی سرشو میذاره رو بالش چی تو ذهنش میگذره. خدا عاقبتشو بخیر و هدایتش کنه. دهن خودشو و شوهرش رو آسفالت کرده که خوشبخت باشن... من هم که آدم دهاتی هستم و نمیدونم چه چیزهایی باید به زندگی اینا اضافه شه تا دیگه خوشبخت شن و live happily ever after. خدا رحم کرد که من هنوز زن نگرفتم تا اونهم یه موقع هوس کنه با من خوشبخت شه. آرامش، آرامش، آرامش، ... در ایدهالترین حالت که خودم هم قادر به اجرای اون نیستم تعریف آرامش رو از عرفا وام میگیرم: رها کن تا بدست بیاری. بدست آوردن آرامش در رها کردنه مثل چشمه همه چیز از درون آدم به بیرن تراوش کنه و هیچوقت passive عمل نکنه و بفکر باز خورد محبتاش نباشه. اگه لحظهای احساس کردی در قبال کاری که انجام میدی در تو احساس توقعی ایجاد میشه که حتماً باید درک بشی و این کار تو بیاجر و بی پاسخ گذاشته نشه، اون کار رو انجام نده... وگرنه توی بندی. در نازلترین حالت این وضعیت میشه گفت:
تو کز دوست چشمت بر احسان اوست تو در بند خویشی نه در بند دوست
صادقانه بگم این نقطه ایدهآل مخصوص کساییه که جز خدا هیچ چیز دیگهای رو نمیبینند و اینطور زندگی براشون اصلاً محنت آور نیست چون وصل شدن مثل قطرهای که وصل شده به دریا و یکی شده ... یک تن ... یک واحد ... شاید برای من نوعی نسخه خوبی نباشه اما حرکت تو این مسیر هم بی تاثیر نیست:
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است عاقبت ما را بدان شه رهبر است
آرامش در نتیجه خوشبختی نیست چون خوشبختی هیچوقت آرامشی درپی نداره و خوشبختی سوالی نیست که پرسیده شه. خوشبختی کلمه اشتباهیه که سهواً از تو قصههای بچهها سر درآورده و سر و ته نداره. جاش فقط آخر داستان بوده و کسی نمیدونه دو روز بعد آخر داستانی (که همه خوبا خوشبختند) و بازیکنای اصلیش قرار نیست به این زودیا بمیرن چه اتفاقی میافته. عجیبه که غربیها خیلی زود به این نکته رسیدند و اتفاقاً از همون کارتوناشون شروع به بازسازی کردند... مثل کارتون جدید شنل قرمزی...
خیلی خستم، میخوام برم خونه، آرامش... شاید یه زمانی از آرامش نوشتم... اما فکر میکنم فعلاً دلم میخواد برم فرق بین عشق و دوست داشتن رو از "کویر" شریعتی بخونم.