بهنود

ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم

بهنود

ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم

رویای نیمروز

 

 

تدریس، یاد گرفتن زبان دیگه، یاد گرفتن موسیقی... این سه مورد کمک می‌کنند تا حافظه کماکان خوب کار کنه حتی تو سن‌ّ پیری. نمیدونم چرا یه سری چیزای بدیهی رو هیچوقت نمی‌بینم ولی یه سری نکات غیرمعمول که به چشم کسی هم نمیاد رو به سرعت احساس می‌کنم. از بین کتابهایی که می‌خونم، غرق داستاناشون میشم مثل رمانهای مارکز و نمایشنامه‌های مختلف و یا اینکه برای یه مدتی کوتاه تو فکر فرو میرم. خلاصه اینکه هر روز احساس می‌کنم چقدر مطلب برای یاد گرفتن هست و فرصت کم برای عمیق شدن. بچه که بودم دو تا کلاس رزمی بود که تو یکیشون یکی از استادا فقط روی چندتا فن خاص متمرکز بود و اونیکی بیشمار حرکت و جنگولک بازی یاد بچه‌ها میداد. نتیجه این شد که روز مسابقه بچه‌های کلاس استاد اولی براحتی برنده شدن با اینکه فنون کمتری رو بلد بودن ولی حرکاتشون بسیار عمیق بود و با تمام وجود درک کرده بودن. جوونتر که بودم به سرم زد خودکشی کنم ولی جسارتشو نداشتم. نسبت به همه چیز بی‌تفاوت بودم و بهشت و جهنم برام فرقی نداشت. ایمان که هیچ اعتقادمم نسبت به همه چیز از بین رفته بود. همیشه ناراضی بودم و ترس از مردنم بخاطر کسایی بود که بهم وابستن نه بخاطر وابستگی من به بقیه یا به دنیا. مدتی تو این وضعیت بودم که یه روز به خواب رفتم. خواب نبود... خستگی وسط روز برای لحظه‌ای منو به رویا برد. دیدم یه جای سرسبزی هستم و اطرافم چند نفری هستند و همه خوشن... که دل آسمون یه‌دفه شکافته شد و از لای لاجورد آبیش دوتا موجود تیره اومدن و زیر بغلم رو گرفتن که بریم... من هم که موضوع رو فهمیده بودم کاملاً غرور خودمو حفظ کردم و به علامت تایید بلند شدم. از روی زمین بلند شدیم و شروع کردیم به بالا رفتن و من می‌دیدم که هر لحظه سرعتمون بیشتر میشه و داریم به گنبد آسمون نزدیکتر می‌شیم. برای لحظه‌ای برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم ... ناگهان ته دلم تردید کردم برگشتم آسمون رودیدم که قسمت شکاف برداشتش هر لحظه داره واسم بزرگتر میشه... و اتفاقاتی افتاد... بهتره بجای تقریر داستان خودم مختصری از یکی از داستانهای داستایوسکی رو که از روش کپی‌برداری کردم بخونیم. ترجمه بسیار روونی از " وحید مواجی" رو در زیر می‌بینیم:

 

رویای یک مرد مضحک

 

فئودور داستایوسکی

 

من یک آدم مضحک هستم. البته الآن به من میگن دیوانه. اگه به اندازه قبل در نظر اوﻧﻬا مضحک نبودم، میشد گفت که به من ترفیع دادن. ولی الآن دیگه از این امر نمی رنجم، همشون برای من عزیزن حتی وقتی به من می خندن – و در واقع وقتی به من می خندن، بیشتر برا من عزیز می شن. منم می تونستم باهاشون بخندم – نه دقیقا به خودم، بلکه به خاطر علاقه ای که به اوﻧﻬا دارم، البته اگه وقتی بهشون نگاه می کنم اینقدر غمگین نشم. غمگین برا اینکه اوﻧﻬا حقیقتو نمی دونن و من می دونم. آه، چقدر سخته که تنها کسی باشی که حقیقت رو می دونه! ولی اوﻧﻬا نمی فهمن. نخیر، نمی فهمن. قبلنا، من احساس بدبختی می کردم، به خاطر اینکه مضحک به نظر می رسیدم. نه اینکه به نظر می رسیدم، بلکه واقعا مضحک بودم. من همیشه مضحک بودم، و اینو می دونستم، شاید، از لحظه ای که به دنیا اومدم. شاید از وقتی که هفت سالم بود می‌دونستم که مضحکم. بعدش رفتم مدرسه، تو دانشگاه درس خوندم، و آیا می دونین، هر چی بیشتر یاد می‌گرفتم، بهتر می فهمیدم که مضحکم. طوری که سرآخر هرچی بیشتر تو تمام علومی که در دانشگاه یاد گرفتم، عمیق می شدم، به این نتیجه می رسیدم که این علوم فقط به این خاطر وجود دارن که به من ثابت کنن مضحکم. در مورد زندگی هم قضیه عینهو مثل علم و دانش بود. سال به سال، آگاهی من نسبت به مضحک بودنم در رابطه با آدم ها، رشد کرده و قوی تر می شد. همه همیشه به من می‌خندیدن. ولی هیچ کدوم از اوﻧﻬا نمی دونست یا حدس نمی زد که اگه یه نفر تو دنیا وجود داشته باشه که بهتر از بقیه بدونه من مضحکم، اون یه نفر خودم هستم، و چیزی که بیشتر از همه منو رنج می داد این بود که اوﻧﻬا اینو می‌دونستن. ولی تقصیر خودم بود؛ به قدری مغرور بودم که هیچ چیز باعث نشد تا این واقعیت رو به همه بگم. با گذشت سالیان، این غرور در من رشد کرد؛ و اگه می شد این اجازه رو به خودم می دادم که به همه اعتراف کنم آدم مضحکی هستم، مطمئنا بعدازظهر همون روز، مغز خودمو داغون می کردم. آه، چقدر در اوان جوانی از ترس اینکه یه وقت کم بیارم و به همکلاسی هام اعتراف کنم، رنج بردم. ولی وقتی مرد شدم، به دلایل نامعلومی آرامتر شدم، با اینکه هر سال به ویژگی های مزخرف خودم بیشتر واقف می شدم. به این خاطر گفتم "نامعلوم"، که هنوز که هنوزه نمی دونم چرا. شاید به دلیل بدبختی عظیمی بود که به خاطر "چیزی" در روح من در حال رشد بود و بیشتر از هر چیز دیگه ای عواقبش متوجه من بود: اون "چیز"، متقاعد شدن به این بود که هیچ چیز تو دنیا اهمیت نداره. مدت های طولانی یه چیزایی راجع به این قضیه می دونستم ولی ادراک کامل اون، به طور تقریبا تصادفی، پارسال اتفاق افتاد. تصادفا دریافتم برای من علی السویه است که دنیا وجود داشته باشه یا اصلا هیچ چیز، هیچ وقت وجود نداشته: با تمام وجودم احساس می کردم که چیزی وجود نداره. اولش تصور می کردم در گذشته، چیزای زیادی وجود داشته، ولی بعدش حدس زدم که هیچ وقت، در گذشته هم چیزی وجود نداشته بلکه به دلایلی من اینطور تصور می کردم که چیزایی وجود داره. کم کم حدس زدم که در آینده هم چیزی وجود نخواهد داشت. اونوقت بود که دیگه از دست مردم عصبانی نبودم و حتی تقریبا توجهی هم به اوﻧﻬا نداشتم. در واقع این بی توجهی خودشو تو کوچکترین چیزها نشون می داد: مثلا تنه زدن به مردم تو خیابون، برام عادی شده بود. و نه به این خاطر که تو افکار خودم غرق بودم: چی داشتم که بهش فکر کنم؟ اون موقع اصلا فکر کردنو کنار گذاشته بودم؛ هیچ چیز برام مهم نبود ایکاش حداقل مشکلاتم رو حل کرده بودم! آه، هیچ کدوم از اوﻧﻬا رو راست و ریست نکرده بودم و چقدرم زیاد بودن! ولی دیگه به هیچ چیز توجه نکردم، و کل مشکلاتم پر زدن و رفتن. و بعد از این کار بود که حقیقت رو پیدا کردم. حقیقت رو نوامبر سال قبل فهمیدم – سه نوامبر، اگه بخوام دقیق بگم – و همه چیز رو خوب به خاطر دارم. یه غروب غم انگیز بود، یکی از غمگین ترین غروبهایی که می تونه وجود داشته باشه. حدود ساعت یازده داشتم به خونه برمی گشتم، و یادم می آد که همون موقع فکر کردم هیچ غروبی غم انگیزتر از این نمی تونه وجود داشته باشه. حتی از نظر عوامل طبیعی. تمام روز بارون می اومد و بارونش هم سرد، تیره و ترسناک بود و اونطور که به یادم می آد با کینه و بغض نسبت به بشریت می بارید. تصادفا بین ده و یازده، بند اومد و پشت سرش رطوبت وحشتناکی همه جارو فرا گرفت. رطوبتی که سردتر و مرطوب تر از بارون بود، و یه جور مه و بخار از هر چیزی بلند می شد، از هر سنگ خیابون و از هر کوچه پس کوچه ای تا اون جا که چشم کار می کرد. ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد، که اگه همه چراغ های خیابون خاموش می شدن، غمگینی خیابون کمتر می شد چون گاز باعث میشه قلب آدم غمگین تر بشه چرا که تماما اونو روشن می کنه. اون روز ناهار خیلی کمی خورده بودم و بعدازظهرمو با یه مهندس گذرونده بودم و دو تا رفیق دیگه هم با ما بودن. من ساکت نشستم– فکر می کنم خسته شون کردم. اوﻧﻬا در مورد یه چیز هیجان انگیز صحبت می کردن و یه دفعه هیجان زده شدن. ولی اوﻧﻬا واقعا توجه نمی کردن، می تونستم حرفشونو بفهمم و فقط تظاهر کنم که هیجان زده شده ام. یهو منم مثل به همون شدت باهاشون حرف زدم. من گفتم: "رفقا، شما به هیچ چیز توجه نمی کنین". اوﻧﻬا دلخور نشدن ولی به من خندیدن. به این خاطر بود که حالت سرزنش تو حرفم نبود چون که اصلا برام مهم نبود. اوﻧﻬا فهمیدن که برام مهم نیست و این امر سرگرمشون کرد. همونطور که داشتم به لامپ های گازی خیابون فکر می کردم به آسمون نگاه کردم. آسمون وحشتناک تاریک بود، ولی می شد بوضوح ابرهای پاره پاره و بین اوﻧﻬا تیکه های سیاه بی انتها رو دید. ناگهان تو یکی از این تیکه های سیاه، یه ستاره دیدم و تعمدا بهش نگاه کردم. به این خاطر بود که اون ستاره یه ایده به من داد: تصمیم گرفتم که اون شب خودمو بکشم. من دو ماه قبلش خیلی محکم این تصمیمو گرفته بودم و اون قدر بدبخت بودم که همون روز یه طپانچه عالی خریدم و پرش کردم. ولی دو ماه گذشت و اون طپانچه همینجور تو کشوی من افتاده بود؛ به قدری بی تفاوت بودم که منتظر بودم یه فرصت به دست بیارم که اینقدر بی تفاوت نباشم – چرا، نمی‌دونم. و به مدت دو ماه، هر شب که به خونه میومدم فکر می کردم که خودمو می کشم. برا رسیدن لحظه مناسب ثانیه شماری می کردم. و حالا این ستاره باعث شد یه فکر به ذهنم برسه. به خودم تلقین کردم که حتما امشب وقتشه. و چرا اون ستاره باعث این فکر شد، نمی دونم. و درست موقعی که داشتم به آسمون نگاه می کردم، یه دختر کوچولو آرنج منو گرفت. خیابون خالی بود و به ندرت کسی دیده می شد. کمی دورتر، یه راننده تاکسی تو تاکسیش خوابیده بود. یه بچه هشت ساله بود که به سرش لچک بسته بود و به غیر از یه لباس کوچیک که خیس بارون شده بود، هیچی تنش نبود، ولی من متوجه کفش های مندرس خیسش شدم و الآن به خاطر میارمشون. خیلی نظرمو جلب کرده بودن. اون یه دفعه آرنج منو گرفت و صدام کردم. گریه نمی کرد، ولی به طرزی غیرعادی کلماتی را فریاد می زد که نمی تونست درست اداشون کنه چون تمام بدنش می لرزید. از چیزی می ترسید و داد زد "مامان، مامان!" رومو ازش برگردوندم، هیچی نگفتم و رفتم؛ ولی اون دوید، به من آویزون شد و اون لحنی که تو بچه های ترسیده علامت ناامیدیه، تو صداش بود. من اون صدارو می شناسم. با این که درست صحبت نکرد، فهمیدم که مادرش داره می میره یا یه چیز تو همین مایه ها داره براشون اتفاق می افته و اون دویده که یکی رو خبر کنه، یه چیزی پیدا کنه که به مادرش کمک کنه. من باهاش نرفتم؛ برعکس انگیزه شدیدی داشتم که اونو از خودم برونم. اول بهش گفتم که بره پیش پلیس. ولی دستاشو به هم گره کرد، پشت سرم دوید و هق هق می کرد و نفس نفس می زد و دست از سرم بر نمی داشت. اونوقت پاهامو به زمین کوبیدم و رو سرش داد زدم. التماسمی کرد "آقا! آقا! ..." ولی یهو ولم کرد و با کله تو خیابون دوید. یه عابر دیگه اونجا پیداش شده بود و اون دختر از طرف من پرواز کرد به طرف اون. رفتم بالا به اتاقم که تو طبقه پنجم بود. من یه اتاق تو یه آپارتمان دارم که توش مستأجرهای دیگه هم زندگی می کنن. اتاقم کوچیک و محقره، و یه پنجره زیرشیروونی به شکل نیمدایره داره. من یه مبل دارم که چرمش آمریکاییه، یه میز دارم که کتابام روشه، دو تا صندلی به اضافه یه صندلی دسته دار هم دارم که علیرغم قدیمی بودن، شکل از مد افتادش قشنگه. نشستم، شمعی روشن کردم و شروع کردم به فکر کردن. تو اتاق بغلی، که اون طرف تیغه پارتیشن بود، یه تیمارستان واقعی وجود داشت. این دیوونه خونه از سه روز پیش شروع به کار کرده بود. یه سروان بازنشسته اونجا زندگی می کرد و یه دوجین ملاقات کننده داشت، آدم هایی که شهرت خوبی نداشتن و می نشستن ودکا می خوردن و با کارت های کهنه، استاس بازی می کردن. شب قبلش دعواشون شده بود و باید بگم که دوتاشون برای مدت زیادی داشتن گیس و گیس گشی می کردن. خانم صاحبخانه می خواست اعتراض کنه، ولی مثل سگ از سروان می ترسید. تو اون طبقه فقط یه مستأجر دیگه زندگی می کرد، یه خانم سرهنگ ریزه میزه لاغر که یه زمانی گذرش به پترزبورگ افتاده بود و سه تا بچش مریض شده بودن و از اون موقع تا حالا اومده بود کرایه نشینی. هم خودش و هم بچه هاش تا حد مرگ از سروان می ترسیدن و تمام شب می لرزیدن و به خودشون می پیچیدن و بچه کوچیکتره از ترس دعوای  آقایون دچار غش شد. این سروان، از جایی شنیدم که جلوی مردمو تو "نوسکی پروسپکت" می گیره و گدایی می کنه. دیگه تو خدمت نظام راهش نمی دن ولی عجیبه که (بهمین خاطر دارم اینو می گم) که کل این یه ماهی که سروان این جا بود، رفتارش اصلا منو آزار نداد. البته از اولش از برخورد با اون احتراز می کردم و اون هم از اولش حوصله منو نداشت. ولی من هیچ وقت برام مهم نبود که چقدر اوﻧﻬا اونور پارتیشن عربده می کشن یا چند نفرشون اون جا چتر انداختن. کل شب رو بیدار می شینم و اون قدر اوﻧﻬا رو فراموش می کنم که حتی صداشونم نمی شنوم. تا صبح بیدار می مونم و این کار رو به مدت یه ساله که انجام می دم. کل شب رو روی صندلی دسته دارم بیدار می شینم و هیچ کاری نمی کنم. فقط روزا مطالعه می کنم. من می شینم – حتی فکر هم نمی کنم؛ یه جور فکرایی تو مغزم ول می چرخن و منم آزادشون می ذارم که هر جور دلشون خواست این ور اون ور برن. هر شب یه شمع کامل می سوزه. اون شب، ساکت روی میز نشستم، طپانچه رو برداشتم و گذاشتم جلوی خودم. وقتی این کارو کردم یادم میاد از خودم پرسیدم: "این جوریاس؟" و با اعتقاد راسخ جواب دادم: "این جوریاس دیگه." یعنی اینکه باید به خودم شلیک می کردم. مطمئن بودم که اون شب باید به خودم شلیک کنم ولی نمی دونستم که قبلش چقدر باید پشت میز بشینم و صبر کنم. و شکی نیست که اگه به خاطر اون دختر کوچولو نبود، همون شب به خودم شلیک می کردم. دیدین با اینکه هیچ چیز برام مهم نبود، ولی چطور رنج می کشیدم. اگه کسی بهم می چسبید، اعصابمو خورد می کرد. از نظر روحی هم وضع به همین منوال بود: اگه موضوع سوزناکی پیش می اومد، درست مثل قدیما که چیزایی تو زندگی وجود داشت که برام مهم بود، احساس همدردی می کردم. اون روز غروب هم احساس همدردی بهم دست داد. مطمئنا من باید به یه بچه کمک می کردم. پس چرا به اون دختر کوچولو کمک نکردم؟ بخاطر فکری که اون لحظه به ذهنم رسید: وقتی داشت منو صدا می کرد و می کشید، ناگهان سوالی برام پیش اومد و نتونستم برای خودم تجزیه تحلیلش کنم. اون سوال، خیلی مزخرف بود ولی منو آزار می داد. من با این فکر که اگه قراره امشب دخل خودمو بیارم، پس چیزی تو زندگی نباید دیگه برام مهم باشه، آزرده شدم. چرا اینجوری بود که یهو هیچ درد غیرعادی ای احساس نکردم و خیلی راحت سرجای خودم ایستادم؟ درواقع من بهتر از این نمی تونم احساسات گذرای خودمو تو اون لحظه به شما انتقال بدم ولی این احساسات تو خونه، وقتی که پشت میز نشسته بودم هم ادامه داشتن و به قدری عصبانی بودم که مدتها بود سابقه نداشت. افکار، یکی بعد از دیگری میومدن و می رفتن. بوضوح دیدم تا موقعی که من هنوز آدم بودم و نه یه چیز پوچ، زنده بودم و می تونستم رنج بکشم، عصبانی بشم و از کارهام خجالت بکشم. بسیار خوب. ولی اگه قراره تا دو ساعت دیگه خودمو بکشم، پس دیگه من با اون دختر کوچولو چی کار دارم و دیگه خجالت کشیدن یا هر کار دیگه ای تو این دنیا به من چه ربطی داره؟ من قراره نابود بشم، کاملا نابود. و آیا واقعا می تونه راست باشه که خودآگاهی ای که می خوام یه دفعه از بین ببرمش و به تبعش همه چیز دیگه هم از بین میره، اصلا رو احساس ترحم من نسبت به بچه یا احساس شرمندگی من بعد از یه کار کثیف تأثیری نداشته باشه؟ من پاهامو به زمین کوبیدم و سر یه بچه بیچاره داد کشیدم انگار که می خواستم بگم: نه تنها احساس ترحم نمی کنم، بلکه حتی اگه رفتارم کثیف و غیر انسانی باشه آزادم هرجور که دلم می خواد باشم چرا که تا دو ساعت دیگه همه چیز محو خواهد شد. باور می گنین که به همین خاطر بود که سرش داد زدم؟ الآن دیگه کاملا از این قضیه مطمئنم. برام مثل روز روشن بود که زندگی و دنیا الآن یه جورایی به من وابسته است. حتی می تونم بگم که دنیا انگار فقط برای من ساخته شده بود: اگه من به خودم شلیک کنم، دیگه دنیایی برای من وجود نخواهد داشت. دیگه در این مورد بحث نمی کنم که وقتی من نباشم، ممکنه برای بقیه هم همه چیز نابود بشه و این که به محض محو شدن خودآگاهی من، کل دنیا هم به عنوان یه قسمت از خودآگاهی من بخار میشه و می پره مثل یه شبح. چون ممکنه همه این دنیا و همه این آدمها، فقط خود خود من باشن. یادم میاد که نشستم و فکر کردم، همه این سوال ها یی رو که پشت سر هم می اومدن می پیچوندم و به یه چیز دیگه فکر می کردم. مثلا یه دفعه یه فکر عجیب به ذهنم رسید، که اگه قبلا رو ماه یا مریخ زندگی می کردم و اونجا مرتکب ننگین ترین و شرم آور ترین اعمال می شدم و دچار چنان خجالت و رسوایی ای می شدم که فقط توی رویاها و کابوس ها، میشه اونو درک کرد و فهمید، و اگه بعدش می دیدم که رو زمین هستم و قادر بودم که خاطرات آنچه که روی سیارات دیگر انجام داده ام رو حفظ کنم و در عین حال می دونستم که تحت هیچ شرایطی به اون جا بر نخواهم گشت و از زمین به ماه نگاه می کردم، آیا باید دلواپس می شدم یا نه؟ آیا باید به خاطر کاری که انجام داده بودم شرمگین می شدم یا نه؟ این سوالات بیخودی و چرت و پرت بودن، چرا که طپانچه جلوی من قرار داشت و من با تمام وجودم می دونستم که قطعا اون کار اتفاق میفته، ولی اون سوال ها منو هیجان زده کردن و خشمگین شدم. حالا باید قبل از مردن، یه چیزی رو راست و ریست می کردم. در این اثنا، سر و صدا تو اتاق سروان فروکش کرد: اوﻧﻬا بازیشونو تموم کرده بودن، داشتن آماده خواب می شدن و با این حال غرغر می کردن و با خماری به دعواشون خاتمه می دادن. در اون لحظه، ناگهان تو صندلی خودم پشت میز، خوابم گرفت – چیزی که قبلا هیچ وقت برام پیش نیومده بود. تقریبا به طور ناخودآگاه به خواب رفتم. همونطور که همه مون می دونیم، رویاها چیزای عجیب غریبی هستن: بعضی قسمت ها با وضوح خیره کننده ای دیده میشن، با جزئیاتی که با پرادخت استادانه ای، جواهر کاری شده اند در حالیکه بقیه قسمت ها رو، آدم سرسری نگاه می کنه بدون این که اصلا به چیزی در زمان و مکان توجه کنه. به نظر میرسه که رویاها نه با منطق که با آرزو، نه با مغز که با قلب بوجود میان، و با این وجود چه حقه های پیچیده ای که بعضی مواقع، منطق به رویا نزده و چه چیزهای کاملا غیرقابل فهمی که در رویا اتفاق نمیفته! مثلا برادر من پنج سال پیش مرد. من بعضی موقع ها خوابشو می بینم؛ اون تو کارای من شرکت می کنه، ما خیلی به هم دلبستگی داریم و با این حال در کل مدت خوابم می دونم و به یاد میارم که برادرم مرده و زیر خاکه. چه جوریه که با اینکه اون مرده ولی کنار منه و داریم با هم کار می کنیم، اصلا منو متعجب نمی کنه. چرا منطق من کاملا همچین چیزی رو قبول می کنه؟ ولی بسه. من می خوام رویامو تعریف کنم. بله، من یه رویا دیدم، رویای سوم نوامبر من. الآن مردم منو دست میندازن، به من میگن که فقط یه رویا بوده. ولی چه فرقی می کنه که یه رویا بوده یا واقعیت، اگر که اون رویا حقیقت رو برای من آشکار کرده باشه؟ اگه یه زمانی، کسی حقیقت رو تشخیص بده و اونو ببینه، می دونه که حقیقت همینه و چیز دیگه ای نمی تونه باشه، چه خواب  باشه چه بیدار. حالا فرض کنید که رویا بوده، دمش گرم، ولی اون زندگی واقعی ای که شما اونقدر روش تکیه می کنین، من می خواستم با خودکشی نابودش کنم و رویای من، رویای من، آه – اون زندگی متفاوتی رو برای من آشکار کرد، زندگی از نو، باشکوه و پر از قدرت. گوش بدین. گفتم که بی اختیار به خواب رفتم و حتی به نظر می رسید که هنوز هم دارم به همون چیزها فکر می کنم. ناگهان خواب دیدم که طپانچه رو برداشتم و مستقیم به سمت قلبم نشونه گرفتم – قلبم و نه مغزم؛ در حالیکه قبلا تصمیم گرفته بودم مغزمو از طرف نیمکره راست داغون کنم. بعد از نشونه گیری به سمت سینه ام، یکی دو ثانیه صبر کردم و سپس شمعم، میزم و دیوار جلوی من شروع کردن به پیچ و تاب خوردن. به سرعت ماشه رو چکوندم. توی رویاها، بعضی مواقع از ارتفاع پرت میشین، یا خنجر می خورین یا یکی شما رو می زنه، ولی هیچ وقت احساس درد نمی کنین مگر اینکه واقعا خودتونو به تختخواب کوبیده باشین که در این صورت دردتون میاد و از اون درد بیدار میشین. تو رویای من هم همینطوری بود. من هیچ دردی احساس نکردم، ولی به نظر می رسید که انگاری با شلیک من، تمام امعا و احشاء درونی ام دارن تکون می خورن و یهو همه چیز تیره و تار شد، و به طرز وحشتناکی دور و برم به سیاهی رفت. انگار که کور شده بودم و احساس بی حسی می کردم و به پشت، روی یه چیز سفت دراز کشیده بودم؛ چیزی ندیدم، و کوچیکترین حرکتی نمی تونستم بکنم. دور و برم، چند نفر داشتن راه می رفتن و فریاد می کشیدن، سروان عربده می زد، خانم صاحبخانه جیغ می زد –و ناگهان یه وقفه دیگه و بعدش داشتن منو توی یه تابوت بسته حمل می کردن. و احساس می کردم که چقدر تابوت تکون می خوره و به این تکون خوردﻧﻬا دقیق شدم، و برای اولین بار مغزم جرقه زد که نکنه من مرده ام، کاملا مرده. این مسأله رو فهمیدم و شکی بهش نداشتم. نه می تونستم ببینم، نه می تونستم تکون بخورم و با این حال داشتم احساس و فکر می کردم. ولی خیلی زود خودمو با شرایط وفق دادم و همونطور که معمولا تو رویا اتفاق می افته، بی چون و چرا، همه چیزو قبول کردم. و حالا زیر خاک بودم. همشون رفتن؛ من تنها موندم، کاملا تنها. تکون نخوردم. قبلا هر وقت تصور دفن شدن رو می کردم، احساسم نسبت به قبر، یه جای مرطوب و سرد بود. بنابراین احساس کردم که خیلی سردمه، مخصوصا نوک انگشت های پام، ولی چیز دیگه ای احساس نکردم. همین طور دراز کشیده بودم و جالبه که منتظر هیچ چیز نبودم، بی چون و چرا قبول کرده بودم که یه مرده نباید منتظر چیزی باشه. ولی اونجا مرطوب بود. من نمی دونم چه مدتی گذشت – یه ساعت یا چند روز یا چند سال. ولی یه دفعه، یه قطره آب چکید روی چشم چپم که بسته بود، اون قطره راهشو از شکاف تابوت پیدا کرده بود. یه دقیقه بعد، دومی هم چکید. یه دقیقه بعدش، سومی هم چکید – و بهمین ترتیب، هر یه دقیقه یه قطره می چکید. بارقه ای از خشم عمیق و ناگهانی در قلبم بوجود اومد و در اون بارقه، سوزشی از درد طبیعی حس کردم. با خودم گفتم "این جای زخمه، زخم اون گلوله..." و هر دقیقه، یه قطره روی پلک بسته ام می چکید. و کاملا ناگهانی، نه با صدام، بلکه با تمام وجودم، اون قدرتی رو که مسئول تمام این بلاهایی بود که داشت به سرم میومد، صدا کردم: "هر کی که می خوای باش، اگه وجود داری، و اگه چیزی معقول تر از این چیزایی که داره اینجا اتفاق میفته وجود داره، قربون دستت، بفرستش اینجا. ولی اگه داری با این آخرت مهیب و پوچ و مزخرف، از خودکشی احمقانه من انتقام می گیری، بذار بهت بگم که هیچ شکنجه ای مثل تحقیر و تمسخری نیست که دارم با زبون بسته حسش می کنم، هر چند یه میلیون سال منو شکنجه کنی". من این شکوائیه رو اقامه کردم و آرامش خودمو حفظ کردم. یه دقیقه سکوت کامل برقرار بود و بعدش یه قطره دیگه چکید، ولی با اطمینانی بی ﻧﻬایت محکم فهمیدم که بلافاصله همه چیز تغییر خواهد کرد. و یهو زیر قبرم شکافته شد یعنی نمی دونم باز شد یا من تازه متوجهش شدم، ولی یه موجود تیره و ناشناخته منو گرفت و رفتیم به فضا. من یهویی بینایی خودمو بدست آوردم. نصفه شب بود، و هیچ وقت، هیچ وقت، چنین تاریکی ای ندیده بودم. ما داشتیم خیلی دور از زمین، تو فضا پرواز می کردیم. از اون موجودی که منو گرفته بود، سوالی نپرسیدم؛ غرور خودمو حفظ کردم و منتظر موندم. به خودم اطمینان دادم که نمی ترسم. نمی دونم چه مدتی پرواز کردیم، نمی تونم تصور کنم؛ جوری اتفاق افتاد که همیشه تو خواب اتفاق میفته، وقتی که فضا و زمان و قوانین تفکر و وجود رو نادیده می گیرین و فقط چیزهایی رو می بینین که مشتاقش هستین. یادم میاد که ناغافل، یه ستاره تو سیاهی دیدم. بی ملاحظه پرسیدم: "این صورت فلکی شعرای یمانیه؟"، چرا که با خودم عهد بسته بودم سوال نپرسم. موجودی که داشت منو حمل می کرد جواب داد: "نه، این اون ستاره ایه که اون شب موقع برگشتن به خونه، بین ابرها دیدی". فهمیدم که چیزی مثل صورت آدمیزاد داره. عجیبه که اون موجود رو دوست نداشتم، در واقع نفرت شدیدی نسبت بهش داشتم. من انتظار عدم مطلق رو داشتم و به همین خاطر یه گلوله تو قلب خودم خالی کرده بودم. ولی حالا اینجا تو دستهای موجودی بودم که البته آدم نبود ولی بالاخره زنده بود و وجود داشت. با اون حماقت عجیبی که تو خواب وجود داره با خودم فکر کردم: "که اینطور، پس زندگی پس از مرگ هم وجود داره". ولی در اعماق قلبم، تغییری حاصل نشد. فکر کردم: "و اگه مجبور باشم دوباره وجود داشته باشم و و یه بار دیگه تحت سیطره قدرتی مقاومت ناپذیر زندگی کنم، نه مغلوب خواهم شد و نه تحقیر". در حالیکه نمی تونستم از سوال تحقیرآمیزی که متضمن اعتراف بود خودداری کنم و احساس می کردم که احساس حقارت من با سوزن به قلبم می زنه، ناگهان به همراه خودم گفتم: "می دونی که من ازت ترسیدم و برای این کار، منو تحقیر کن". اون به سوال من جواب نداد ولی یه دفعه حس کردم که نه تنها داره منو تحقیر می کنه بلکه داره به من می خنده و هیچ دلسوزی نسبت به من نداره و اینکه سفر ما، هدفی ناشناخته و اسرارآمیز داره که برای هیچ کس به غیر از من مهم نیست. ترس داشت در قلب من رشد می کرد. یه چیزی داشت بی صدا و دردناک از طرف همراه خاموش من، با من ارتباط برقرار می کرد و به تمام وجودم رخنه می کرد. ما داشتیم در فضای تاریک و ناشناخته پرواز می کردیم. برای مدتی دیدمو نسبت به صور فلکی ای که برام آشنا بودن، از دست دادم. می دونستم که در فضاهای بیکران، ستارگانی وجود دارن گه نورشون هزاران یا میلیون ها سال طول می کشه تا به زمین برسه. شاید داشتیم اون موقع در همین فضاها پرواز می کردیم. با اضطراب وحشتناکی که قلبمو آزار می داد، منتظر چیزی بودم. و ناگهان با احساسی آشنا که منو به اعماق برد، به خودم اومدم: یه دفعه متوجه خورشید خودمون شدم! می دونستم که این نمی تونه خورشید خودمون باشه، همون که به زمین، زندگی می بخشید، و این که در فاصله ای بی ﻧﻬایت دور از خورشید خودمون بودیم ولی به دلایلی نامعلوم با تمام وجودم فهمیدم که این یه خورشیده دقیقا مثل خورشید خودمون، یه المثنی از اون. یه حس شیرین و هیجان آور با خوشی زیادی در قلبم طنین انداز شد: قدرت همسانی از نور مشابهی، نوری به من داد که در قلبم طنین انداز شد و اونو از خواب بیدار کرد، و برای اولین بار بعد از موقعی که تو قبر بودم، حسی از زندگی به من دست داد، زندگی گذشته ای که داشتم. فریاد زدم: "ولی اگه این خورشید باشه، اگه دقیقا عین خورشید خودمون باشه، پس زمین کجاست؟" و همراه من به ستاره ای دور اشاره کرد که با نور سبزی مثل زمرد، چشمک می زد. داشتیم مستقیما به طرف اون پرواز می کردیم. با لرزشی ناشی از عشقی مقاومت ناپذیر و وجدآمیز نسبت به زمین قدیمی ای که اونو ترک کرده بودم، فریاد زدم: "آیا چنین تکرارهایی در جهان ممکنه؟ آیا این می تونه قانون طبیعت باشه؟... و اگه زمینی اونجا باشه، می تونه عینا مثل زمین خودمون باشه... کاملا مشابه، به همون بدبختی و غمگینی و در عین حال عزیز و محبوب همه، و آیا می تونه در ناسپاس ترین فرزندان خود، همان عشق تندی رو که به زمین خودمون احساس می کنیم، نسبت به خودش به وجود بیاره؟" تصویر کودک بیچاره ای که از خودم روندمش، از ذهنم گذشت. همراه من جواب داد: "همه چیزو خواهی فهمید". یه جور اندوه تو صداش بود. ولی ما داشتیم به سرعت به اون سیاره نزدیک می شدیم. به تدریج، چیزها رو بهتر می دیدم؛ تقریبا می تونستم اقیانوس ها و شکل قاره اروپا رو تشخیص بدم؛ و ناگهان یه حس حسادت بزرگ و مقدس در قلب من شعله ور شد. "چه جوری میشه همه چیز تکرار شده باشه و برای چی؟ من عاشق اون زمینی هستم که ترکش کردم، که موقع ناسپاسی، با خونم لکه دارش کردم، که با یه گلوله تو قلبم به زندگی ام خاتمه دادم و فقط هم عاشق اونم. ولی هرگز، هرگز از عشق خودم نسبت به زمین دست برنداشتم و شاید در اون شب کذایی که ترکش کردم، از همیشه بیشتر دوستش داشتم. آیا در این زمین جدید هم رنج وجود داره؟ در زمین خودمون فقط می تونیم با رنج بردن و از طریق رنج بردن، عشق بورزیم. جور دیگه ای نمی تونیم عاشق باشیم، و نوع دیگه ای از عشق رو نمی شناسیم. من برای عاشق بودن می خوام رنج ببرم. من مشتاق و تشنه لحظه ای هستم که با اشک های خودم، زمینی رو که ترکش کردم ببوسم و زندگی روی زمین دیگه ای رو نه می خوام و نه می پذیرم. ولی همراهم، منو ترک کرده بود. ناگهان، بدون اینکه متوجه باشم چه جوری، در نور روشن یه روز آفتابی با لطافتی بهشتی، دیدم که رو اون یکی زمین هستم. مطمئنم که رو یکی از جزیره هایی که رو زمین خودمون، مجمع الجزایر یونان رو تشکیل میدن، یا در ساحل خشکی ای که روبروی اون مجمع الجزایر هست، ایستاده بودم. آه، همه چیز عینا مثل چیزای خودمون بود، فقط به نظر می رسید که همه چیز، با شادی می درخشه، و دارای شکوه و جلال فتحی بزرگ و مقدس هست. دریای دلنواز، سبز مثل زمرد به نرمی روی ساحل می لغزید و با عشقی آشکار و تقریبا هوشیار اونو می بوسید. درختان بلند و دوست داشتنی با تمام شکوه جوانی شون، قد برافراشته بودن و مطمئنم که برگ های بی شمار اوﻧﻬا با خش خش روح پرور خودشون بر من درود می فرستادند و انگاری که کلمه عشق را زمزمه می کردند. هزاران با گل های درخشان و معطر در تب و تاب بود. پرنده ها در دسته های بزرگ در هوا پرواز می کردن و بی واهمه روی شانه ها و بازوان من می نشستن و با لذت، با بال های عزیز خودشون به من می زدن. و ﻧﻬایتا مردم این سرزمین خوشبخت رو دیدم و شناختم. این اتفاق وقتی افتاد که اوﻧﻬا دور و بر من جمع شدن و منو بوسیدن. فرزندان خورشید، فرزندان خورشید خودشون – آه که چقدر اونا زیبا بودن! هیچ وقت تو زمین خودمون، چنین زیبایی ای در بنی بشر ندیده بودم. شاید فقط تو بچه ها، اون هم در سال های اولیه عمرشون، بشه بازتاب ضعیف و کم نوری از این زیبایی پیدا کرد.

چشمان این مردمان شاد، با روشنایی شفافی، می درخشید. صورت های اون ها، با نور منطق و آرامش خاصی که از فهم کامل نشأت می گرفت، تابناک شده بود، ولی اون صورت ها بشاش بود؛ در کلمات و صدای اوﻧﻬا، اثری از شادی کودکانه وجود داشت. آه، از همون لحظه اول، از اولین نگاهی که به اوﻧﻬا انداختم، همه چیزو فهمیدم! این، زمینی بود که ننگ هبوط بر خود نداشت؛ روی آن مردمانی می زیستند که گناهی مرتکب نشده بودند. اوﻧﻬا تو چنان بهشتی زندگی می کردن که بنابه تمام افسانه های بشری، والدین اولیه ما، قبل از گناهشون اونجا بودن؛ تنها تفاوت این بود که تمام این زمین مثل بهشت بود. این مردم که با لذت می خندیدند، دور و بر من حلقه زدن و منو در آغوش کشیدن؛ اوﻧﻬا منو با خودشون به خونه بردن، و هر کدوم از اوﻧﻬا سعی می کرد به من قوت قلب بده. آه، اوﻧﻬا از من هیچ سوالی نپرسیدن، ولی به نظر من، بدون اینکه چیزی بپرسن، همه چیزو می دونستن و می خواستن به سرعت، نشونه های رنج رو از صورت من پاک کنن. و فکر می کنین چی شد؟ خب، با اینکه همش یه رویا بود، ولی احساس

 

عشق اون مردم معصوم و زیبا برای همیشه با من خواهد بود، و جوریه که حس می کنم هنوز عشق اوﻧﻬا از اونجا نثار من میشه. من خودم اوﻧﻬا رو دیدم، شناختم و متقاعد شدم؛ من اوﻧﻬا رو دوست داشتم، بعدش به خاطر اوﻧﻬا رنج بردم. آه، همون موقع، ناخودآگاه فهمیدم که خیلی از کاراشونو اصلا درک نمی کنم؛ به عنوان یه ترقی خواه متجدد روسی و یه پترزبورگی حقیر، به طرزی کاملا باورنکردنی فهمیدم که اوﻧﻬا با اینکه این همه چیز می دونن ولی هیچ علم و دانشی مشابه ما ندارن. ولی به زودی دریافتم که دانش اوﻧﻬا با ادراک هایی کاملا متفاوت با ما به دست اومده و رشد کرده و اینکه آرزوهای اوﻧﻬا نیز کاملا متفاوت بود. اوﻧﻬا آرزوی چیزی رو نداشتن و در صلح و صفا زندگی می کردن؛ اوﻧﻬا اونجور که ما مشتاق دونستنش هستیم، آرزوی دونستن معنی زندگی رو نداشتن چرا که زندگی شون کامل بود. ولی دانش اوﻧﻬا بالاتر و عمیق تر از مال ما بود؛ چرا که علم ما دنبال این می گرده که زندگی رو توضیح بده، و آرزو داره معنی اونو بفهمه تا بتونه عشق ورزیدن رو به بقیه یاد بده، در حالیکه اوﻧﻬا بدون هیچ گونه علمی می دونستن که چه جوری زندگی کنن؛ و من اینو فهمیدم ولی نتونستم دانش اوﻧﻬا رو بفهمم. اوﻧﻬا، درختها شونو به من نشون دادن و من نتونستم عشق شدیدی رو که باهاش به درختها نگاه می کردن، درک کنم؛ جوری بود که انگار با مخلوقاتی مثل خودشون دارن حرف می زنن. و اشتباه نخواهد بود اگه بگم که اوﻧﻬا داشتن با درختها گفتگو می کردن. بله؛ اوﻧﻬا زبون درختها رو پیدا کرده بودن و من مطمئنم که درختها حرف اوﻧﻬا رو می فهمیدن. اوﻧﻬا به همه طبیعت همین جوری می نگریستند – به حیواناتی که با صلح و صفا کنارشون زندگی می کردن و به اوﻧﻬا حمله نمی کردن، بلکه دوستشون داشتن، با عشق حکومت می کردن. اوﻧﻬا به ستاره ها اشاره کردن و چیزهایی راجع به اوﻧﻬا گفتن که من نتونستم بفهمم ولی مطمئنم که یه جورایی با ستاره ها ارتباط داشتن، نه فقط به طور ذهنی بلکه از طریق مجرایی زنده و واقعی. آه، این مردم سعی کردن یه کاری کنن که من اوﻧﻬا رو بفهمم، البته اوﻧﻬا همین جوری هم منو دوست داشتن، ولی دونستم که هیچ وقت منو نخواهند فهمید برای همینم به ندرت درباره زمین خودمون باهاشون حرف می زدم. من فقط در حضور اوﻧﻬا، زمینی که روش زندگی می کردن رو می بوسیدم و بی سر و صدا اوﻧﻬا رو می پرستیم. و اوﻧﻬا متوجه این امر شدن و به من اجازه دادن بدون اینکه از پرستش خودم شرمنده بشم، اوﻧﻬا رو بپرستم، چرا که اوﻧﻬا خودشون خیلی عاشق بودن. اوﻧﻬا از دست من ناراحت نمی شدن وقتی بعضی موقع ها، با اشک، پاهاشونو می بوسیدم و با لذت منتظر عشقی بودم که در جواب، نثار من خواهند کرد. بعضی موقع ها با تعجب از خودم می پرسیدم چه جوریه که اوﻧﻬا هیچ وقت نمی تونن باعث رنجش موجودی مثل من بشن، و هیچ وقت باعث ایجاد حس رشک و حسادت در من نشدن؟ اغلب تعجب می کردم که چه جوری می تونم اونقدر که چاخان و دروغگو بودم و هیچ وقت از چیزایی که می دونستم باهاشون حرف نزدم – چیزایی که البته فکرش هم نمی کردن –هیچ وقت وسوسه نشدم که اوﻧﻬا را متحیر کنم یا یه کار مفیدی براشون انجام بدم. اوﻧﻬا مثل بچه ها سرکیف و قبراق بودن. اوﻧﻬا دور و بر جنگل ها و شقایق های دوست داشتنی شون پرسه می زدن، آوازهای دلفریب خودشونو می خوندن؛ غذاهایی که تو جشن هاشون می خوردن خیلی ساده و سبک بود – میوه درختان، عسلی که از جنگل ها بدست میومد و شیری که از حیوانات می دوشیدن، حیواناتی که عاشق اوﻧﻬا بودن. زحمتی که برای غذا و لباس می کشیدن مختصر بود. اوﻧﻬا عاشق می شدن و بچه به دنیا میاوردن، ولی هیچ وقت تو اوﻧﻬا، علامتی از اون شهوانیت بیرحم که تقریبا بر تمام آدمها غلبه می کنه و سرچشمه تقریبا تمامی گناهان آدمی بر روی زمینه، ندیدم. اوﻧﻬا موقع رسیدن بچه ها به شدت خوشحال می شدن، چون بچه ها رو موجودات جدیدی می دونستن که می خواستن شادی شونو با اوﻧﻬا قسمت کنن. هیچ گونه دعوا و حسادتی بین اوﻧﻬا نبود و حتی نمی دونستن این کلمات چه معنی ای میدن. بچه هاشون، بچه های همه بودن، چرا که همه اوﻧﻬا یه خانواده واحد رو تشکیل می دادن. به ندرت بین اوﻧﻬا بیماری ای مشاهده می شد، با این حال مرگ وجود داشت؛ ولی افراد پیر شون در ﻧﻬایت آرامش می مردن، انگار که می خوان بخوابن و به کسایی که دورشون حلقه می زدن تا آخرین خداحافظی رو انجام بدن، با لبخندی نورانی و عاشقانه، دعای خیر نثار می کردن. من هیچ وقت در چنین مواقعی حزن و اندوه و اشک ندیدم، فقط عشق بود که به آخرین حد خلسه و وجد می رسید ولی خلسه ای آرام، عالی و متفکرانه. می شد این جور فکر کرد که اوﻧﻬا بعد از مرگ هم با اون مرحوم در ارتباط بودن و اتحاد زمینی شون با مرگ از بین نمی رفت. اوﻧﻬا به سختی حرف منو می فهمیدن وقتی که ازشون درباره ابدیت و جاودانگی می پرسیدم، ولی به وضوح، بدون استدلال، به قدری از این موضوع اطمینان داشتن که انگار چنین سوالی اصلا براشون مطرح نبوده. اوﻧﻬا معبدی نداشتن، ولی یه زندگی واقعی و حسی لاینقطع از یکتایی در مورد کل جهان داشتن. اوﻧﻬا مسلکی نداشتن، ولی دانشی قطعی داشتن که وقتی لذت زمینی اوﻧﻬا به آخرش میرسه، اونوقت برای اوﻧﻬا اعم از مرده یا زنده، رضایتی بزرگتر به خاطر تماس با کل جهان بهشون دست میده. اوﻧﻬا با اشتیاق منتظر چنین لحظه ای بودن، ولی عجله ای نداشتن و به خاطرش غصه نمی وردن لکه به نظر میومد قبلا در قلبشون مزه اونو چشیدن که درباره اش با هم صحبت می کنن. موقع غروب، قبل از اینکه برن بخوابن، بصورت موزون و آهنگین، آوازهایی رو همسرایی می کردن. در اون آوازها، تمام احساساتی رو که اون روز بهشون دست داده بود، بیان می کردن، تمام شکوه اونروز رو به شکل آواز در میاوردن و دیگه بهش فکر نمی کردن. اوﻧﻬا با آواز، طبیعت، دریا و جنگل ها رو می ستودند. اوﻧﻬا دوست داشتن در مورد همدیگه آواز بسازن و مثل بچه ها همدیگه رو تحسین کنن؛ اون آوازها خیلی ساده بودن، ولی از قلبشون تراوش می کردن و به قلوب بقیه راه می یافتن. و نه تنها در آوازهاشون، بلکه در تمام زندگی شون به نظر می رسید که کاری جز تحسین همدیگه انجام نمی دن. به نظر میومد همه عاشق همند که احساسی همه-شمول و جهانی بود. بعضی از آوازهاشون که تشریفاتی و شورانگیز بود برای من اصلا قابل فهم نبود. با اینکه کلمات رو می فهمیدم ولی هیچ وقت نتونستم به عمق معنی پی ببرم. این قضیه بدون هیچ تغییری خارج از فهم من باقی موند، ولی با این حال قلب من به طور ناخودآگاه اونو بیشتر و بیشتر جذب می کرد. من اغلب به اوﻧﻬا می گفتم که از مدتها قبل چنین حسی داشته ام، که این لذت و شکوه، موقعی که روزمین خودمون بودم به شکل یه اشتیاق مالیخولیایی که بعضی مواقع به اندوهی غیرقابل تحمل تبدیل می شد، به من دست داده بود، که یه پیش آگاهی ای از همه اوﻧﻬا و از شکوهشون در رویاهای قلبم و تصورات مغزم داشته ام؛ که اغلب رو زمین خودمون نمی تونستم بدون ریختن اشک به غروب خورشید نگاه کنم... که در کینه من نسبت به آدم های روی زمین همیشه یه دلتنگی کشنده وجود داشت: چرا برای اینکه ازشون متنفر نباشم مجبور بودم دوستشون نداشته باشم؟ چرا نمی تونستم اوﻧﻬا رو ببخشم؟ و در عشق من نسبت به اوﻧﻬا، یه غم کشنده وجود داشت: چرا برای اینکه اوﻧﻬا را دوست نداشته باشم، مجبور بودم ازشون متنفر نباشم؟ اوﻧﻬا به من گوش می دادن، و می دیدم که نمی تونن چیزی رو که میگم بفهمن، ولی از اینکه این چیزها رو بهشون گفتم پشیمون نشدم: می دونستم که شدت دلتنگی کشنده منو نسبت به کسایی که ترکشون کرده بودم درک می کنن. ولی وقتی اوﻧﻬا با چشم های مهربون مملو از عشقشون به من نگاه می کردن، وقتی احساس می کردم که در حضور اوﻧﻬا، قلب من هم به اندازه قلب اوﻧﻬا معصوم میشه، احساس کامل زندگی نفسمو بند می آورد و در سکوت، اوﻧﻬا را می پرستیدم. آه، الآن همه به من می خندند، و میگن که کسی نمی تونه با چنین جزئیاتی که من دارم میگم، خواب ببینه، که من فقط یه رویا دیدم و یا اینها فقط توهماتیه که تو هذیان بهم دست داده و وقتی بیدار شدم، این جزئیات رو از خودم درآوردم. و وقتی بهشون گفتم که شاید همینطور که میگین باشه، اوه خدایا، نمی دونین چه جوری با صدای بلند بهم خندیدن و من باعث چه خوشحالی ای شدم! آه، بله البته من مغلوب احساس توی خوابم شدم و این تنها چیزی بود که در قلب به شدت زخم خورده من باقی موند. ولی شکل ها و تصاویر واقعی رویای من، یعنی چیزهایی که واقعا موقع خوابم دیدم، با چنان هارمونی ای آمیخته بود، چنان دوست داشتنی و دلربا و چنان واقعی بود که وقتی بیدار شدم، البته، قادر نبودم اوﻧﻬا رو با زبون ضعیفمون توصیف کنم، جوری که اوﻧﻬا تو ذهن من به صورت تصویر محوی متبلور شدن؛ و شاید من واقعا بعدش مجبور شدم جزئیات رو از خودم در بیارم، و بنابراین به میل احساسات خودم، اوﻧﻬا رو کمی دستکاری کنم تا حداقل بتونم هرچی زودتر بخشی از اوﻧﻬا رو به شما انتقال بدم. ولی از طرف دیگه، نمی تونم در باورکردنش به شما کمکی بکنم. شاید هزاران بار روشن تر، شادتر و لذت بخش تر از اون چیزی بود که من دارم میگم. با اینکه من اینها رو تو رویا دیدم، ولی باید واقعی بوده باشن. می دونین، من به شما رازی رو خواهم گفت؛ شاید اصلا خواب نبود! چرا که بعدش چیزهایی اتفاق افتاد که به قدری مهیب و به قدری واقعی بود که نمی شد گفت تصورات توی رویا بودن. ممکنه قلب من سرچشمه رویا بوده باشه ولی آیا میشه قلب من به تنهایی قادر باشه حوادث مهیبی رو که بعدش برای من اتفاق افتاد بوجود آورده باشه؟ چه جوی من می تونستم به تنهایی اینها رو بسازم یا تو خوابم تصور کنم؟ آیا قلب حقیر و مغز دمدمی مزاج و مبتذل من می تونستن به چنان سطحی از دریافت حقیقت نائل بشن؟ آه، خودتون قضاوت کنین: تابحال من اینو پنهان می کردم، ولی الآن می خوام حقیقتو بگم. واقعیت اینه که من...تمام اوﻧﻬا رو فاسد کردم! بله، بله، آخرش قضیه به این ختم شد که من همه اوﻧﻬا رو فاسد کردم! چی شد که این جوری شد، نمی دونم، ولی کل ماجرا رو بوضوح به خاطر میارم. رویای من هزاران سال طول کشید و فقط یه حس کلی در من باقی گذاشت. فقط اینو می دونم که من مسبب گناه و هبوط اوﻧﻬا بودم. مثل یه انگل بی خاصیت، مثل میکروب طاعونی که کل مملکت رو آلوده می کنه، من هم تمام اون زمینو به گند کشیدم، زمینی که قبل از اومدن من، اونقدر شاد و بی گناه بود. اوﻧﻬا یاد گرفتن دروغ بگن، به دروغ خودشون افتخار کنن، و با افسون دروغگویی آشنا شدن. آه، اولش شاید همینطوری ناخودآگاه اتفاق افتاد، با یه شوخی، کرشمه، با نقش بازی کردن عاشقانه، شاید واقعا با یه میکروب؛ ولی اون میکروب ناراستی به درون قلب ها راه پیدا کرد و باعث شادی اوﻧﻬا شد. بعدش خیلی زود، شهوانیت بوجود اومد، شهوانیت، حسادت رو بوجود آورد، حسادت، ظلم رو و همین طور الی آخر... آه، من نمی دونم، یادم نمیاد؛ ولی به زودی، خیلی زود، اولین خون به زمین ریخته شد. اوﻧﻬا گیج شدن و ترسیدن، و شروع کردن به جدا شدن و دسته دسته شدن. اوﻧﻬا اجتماعاتی رو تشکیل دادن ولی ضد همدیگه. سرزنش ها و انتقادها شروع شد. اوﻧﻬا با شرم، آشنا شدن و شرم باعث شد به تقوا رو بیارن. مفهوم شرافت قدم به میدان گذاشت و هر گروهی شروع کرد به تکون دادن پرچم خودش. اوﻧﻬا حیووﻧﻬا رو شکنجه می کردن، و حیووﻧﻬا از دست اوﻧﻬا به جنگلها پناه بردن و دشمنشون شدن. اوﻧﻬا برای جداشدن، برای انزوا، برای فردیت، برای مال من و مال تو، دست و پا می زدن. اوﻧﻬا شروع کردن به زبوﻧﻬای مختلف صحبت کردن. اوﻧﻬا غصه خوردن و عاشق غصه خوردن بودن رو یاد گرفتن؛ اوﻧﻬا تشنه رنج بردن بودن و می گفتن حقیقت فقط از طریق رنج بردن بدست میاد. سپس دانش بوجود اومد. به محض اینکه بدجنس و شرور شدن، شروع کردن به صحبت درباره رادری و همنوع دوستی، و این افکار رو درک کردن. به محض اینکه جنایتکار شدن، عدالت رو اختراع کردن و برای نظارت بر عدالت، تمام قوانین حقوقی رو تنظیم کردن و برای اطمینان از اجرای عدالت، گیوتین رو ساختن. اصلا به خاطر نمی آوردن که چیو از دست دادن، درواقع انکار می کردن که یه زمانی شاد و معصوم بودن. حتی به تصور اینکه قبلا شاد بودن می خندیدن، و می گفتن اون فقط یه خواب و خیال بوده. حتی نمی تونستن به درستی، یه همچین چیزیو تصور کنن. با اینکه تمام ایمان خودشون به شادی گذشته رو از دست داده بودن و می گفتن که همش یه افسانه س، به قدری می خواستن یه بار دیگه شاد و معصوم باشن که مثل بچه ها در برابر این آرزو تسلیم شده و ازش یه بت ساختن، معبدها ساختن و ایده خودشونو و آرزوی خودشونو می پرستیدن؛ با اینکه کاملا اعتقاد داشتن که اون گذشته، غیرقابل دسترسیه و تحقق نمی پذیره ولی با این حال، دربرابرش سر تعظیم فرود می آوردن و با اشک، اونو می ستودن! به هرحال، اگه می شد که به شرایط معصومیت و شادی ای که از دست داده بودن برگردن و اگه کسی دوباره اونو بهشون نشون می داد و ازشون می پرسید که آیا می خواین برگردین، به طور قطع قبول نمی کردن. اوﻧﻬا به من جواب دادن: "ممکنه ما متقلب، نابکار و نادرست باشیم، اینو می دونیم و ازین بابت اشک میریزیم و ناراحتیم؛ ما شاید خودمونو بیشتر از اون قاضی رحیمی که در مورد کارهامون داوری خواهد کرد و ما اسمشو نمی دونیم، شکنجه و تنبیه می کنیم. ولی ما دانش داریم و از طریق اون، حقیقت رو خواهیم یافت و آگاهانه بهش می رسیم. دانش برتر از احساساته؛ آگاهی به زندگی برتر از خود زندگیه. دانش به ما خرد میده، خرد، قوانین رو بوجود میاره، و علم به قوانین شادی، برتر از خود شادیه". این، چیزی بود که اوﻧﻬا گفتن، و بعد از گفتن چنین چیزهایی، همه، خودشونو بیشتر از هر کس دیگه ای دوست داشتن، و در واقع جور دیگه ای نمی تونستن باشن. همشون بقدری نسبت به حقوق شخصیتی خودشون حساس شده بودن که ﻧﻬایت سعی شون رو برای کاهش و تخریب اون حقوق در بقیه بکار می بردن، و اونو بعنوان مهمترین چیز زندگیشون قلمداد می کردن. بعدش، بردگی بوجود اومد، حتی بردگی اختیاری؛ ضعیف، مشتاقانه خودشو تسلیم قوی می کرد، به شرطی که قویه کمکش کنه تا بتونه ضعیفتر از خودشو به اطاعت وادار کنه. بعدش، قدیسانی پیدا شدن که بین مردم می رفتن، اشک می ریختن و در مورد عزت نفس شون، در مورد فقدان هماهنگی و تناسب بین شون و در مورد بی شرمی اوﻧﻬا، باهاشون صحبت می کردن. مردم به اون قدیس ها می خندیدن یا سنگسارشون می کردن. خون مقدس در آستان معابد ریخته شد. سپس مردمانی به پاخاستند که به این می اندیشیدن که چه جوری دوباره همه آدمها رو دور هم جمع کنیم، جوری که هر کس با اینکه خودشو بیشتر از بقیه دوست داره، تو کار بقیه دخالت نکنه و همه تو یه جامعه نسبتا هماهنگ زندگی کنن. جنگ های منظمی به خاطر این عقیده درگرفت. با این حال، همه رزمندگان، اعتقاد راسخ داشتن که دانش، خرد و غریزه حفظ جان خود، باعث میشه که آدمها سرآخر با هم متحد شده و جوامع هماهنگ و منطقی ای رو تشکیل بدن؛ و بنابراین، ضمنا، برای تسریع امور، "خردمند" سعی می کرد به سرعت هرچه تمامتر، همه کسانی رو که "بی خرد" بودن و متوجه افکار اون نمی شدن، از بین ببره، چرا که ممکن بود "بی خرد"، پیروزی و موفقیت اونو به تأخیر بندازه. ولی غریزه حفظ جان خود، به شدت ضعیف شد؛ مردانی متکبر و هوسران پیدا شدن که یا همه یا هیچ رو می خواستن. برای بدست آوردن همه چیز، اوﻧﻬا متوسل به جنایت می شدن و اگه موفق نمی شدن، خودکشی می کردن. مذاهبی پیدا شدن که تفکرشون عدم وجود و تخریب خود به خاطر صلح ابدی بود. سرآخر، این مردم از رنج بی معنی خود به ستوه اومدن و علائم رنج تو صورتهاشون پیدا شد و بعدش ادعا کردن که رنج بردن، زیباست، چرا که فقط رنج بردن معنی داره. اوﻧﻬا، رنج رو در آوازهاشون ستایش می کردن. من بین اوﻧﻬا می رفتم، دستهامو مشت می کردم و به حالشون اشک می ریختم، ولی شاید بیشتر از گذشته، وقتی که هیچ رنجی در صورتشون نبود و وقتی که معصوم و بسیار دوست داشتنی بودن، دوستشون داشتم. من اون زمینی رو که اوﻧﻬا آلوده کرده بودن حتی بیشتر از وقتی که مثل بهشت بود، دوست داشتم، شاید فقط به خاطر اینکه غصه روی اون بوجود اومده بود. افسوس! من همیشه عاشق غصه و رنج بودم، ولی فقط برای خودم، برای خودم؛ ولی من بخاطر اوﻧﻬا گریه می کردم و دلم به حالشون می سوخت. من با ناامیدی، دستهامو به طرفشون دراز می کردم و خودمو سرزنش می کردم، خودمو لعنت و تحقیرمی کردم. من به اوﻧﻬا گفتم که همه اینها تقصیر منه، فقط من؛ چرا که من باعث فساد، ناپاکی و ناراستی اوﻧﻬا شدم. من ازشون التماس می کردم که منو مصلوب کنن، من بهشون یاد دادم که چه جوری صلیب بسازن. من نمی تونستم خودمو بکشم، قدرتشو نداشتم، ولی می خواستم توسط اوﻧﻬا رنج بکشم. من برای رنج بردن، بی تابی می کردم، آرزو می کردم که خون من تا آخرین قطره، با عذاب از تنم بیرون بره. ولی اوﻧﻬا فقط به من خندیدن، و سرآخر به من به چشم یه دیوانه نگاه می کردن. اوﻧﻬا به من حق دادن، گفتن که فقط چیزی رو به دست آوردن که خودشون می خواستن، و تمام چیزی که الان وجود داره نمی تونست جور دیگه ای باشه. آخرش به من گفتن که دارم خطرناک میشم و اگه جلوی زبونمو نگیرم، میندازنم تو دیوونه خونه. بعدش چنان اندوهی وجودمو فراگرفت که قلبم فشرده شد، و احساس کردم که دارم می میرم؛ و بعدش... بعدش بیدار شدم. صبح بود، یعنی هنوز آفتاب نزده بود، ولی حدود ساعت شش بود. من تو همون صندلی دسته دار بیدار شدم؛ شمعم کاملا آب شده بود؛ تو اتاق سروان، همه خوابیده بودن، و همه جا سکوت حکمفرما بود، چیزی که تو آپارتمان ما سابقه نداشت. اولش با تعجب از جام پریدم: همچین چیزی قبلا برام اتفاق نیفتاده بود حتی در بی اهمیت ترین جزئیات؛ مثلا من هیچ وقت این جوری تو صندلی دسته دارم به خواب نرفته بودم. در حالی که ایستاده بودم و به خودم میومدم، ناگهان چشمم به طپانچه ام افتاد که آماده و پر شده بود – ولی ناگهان به گوشه ای پرتش کردم! آه، حالا، زندگی، زندگی! من دستهامو بالا بردم و حقیقت ابدی رو صدا زدم، نه با کلمات بلکه با اشک. بله، زندگی و خبرهای خوب! آه، در اون لحظه من تصمیم گرفتم تا خبرهای خوبی به همه بدم و این تصمیم رو البته برای تمام زندگی ام گرفتم. من رفتم که این خبر رو پخش کنم، من می خواستم که خبری رو پخش کنم – ولی خبر چی رو؟ خبر حقیقت، چیزی که دیدمش، چیزی که با چشمهای خودم دیدمش، چیزی که با تمام شکوه و عظمتش دیدم. و از اون موقع تا حالا من دارم موعظه می کنم! علاوه بر این، من همه اوﻧﻬایی رو که به من می خندن بیشتر از بقیه، دوست دارم. اینکه چرا این جوریه، من نه می دونم و نه می تونم توضیح بدم، ولی بی خیالش، بذار همین جوری بمونه. به من می گن که قاطی کردم و دارم چرت و پرت می گم، و اگه الان من قاطی کردم و چرت و پرت می گم، بعدا چی میشم؟ در واقع حرفشون درسته: من قاطی کردم و چرت و پرت میگم و شاید با گذشت زمان بدتر هم بشم. و البته قبل از اینکه موعظه کردنو یاد بگیرم، یعنی بفهم چه کلماتی باید بگم و چه کارهایی باید بکنم، ممکنه سوتی های زیادی بدم، چرا که کاربسیار سختیه. همش مثل روز برام روشنه، ولی ببینین، کیه که اشتباه نمی کنه؟ و با این حال، می دونین، همه دارن برای یه هدف مشابه، اشتباه می کنن، همه، از آدم عاقل گرفته تا پست ترین راهزن در همون مسیر کوشش می کنن، فقط راه هاشون با هم فرق داره. این یه حقیقت قدیمیه ولی چیزی که جدیده، اینه: من نمی تونم زیاد اشتباه کنم. برای اینکه حقیقت رو فهمیدم؛ من فهمیدم و می دونم که مردم می تونن زیبا و شاد باشن بدون اینکه قدرت زندگی روی زمینو از دست بدن. من باور نمی کنم و نمی تونم باور کنم که شرارت، حالت عادی بنی بشره. و اوﻧﻬا فقط به همین عقیده من می خندن. ولی چه جوری می تونم تو باور کردنش کمک کنم؟ من حقیقت رو فهمیده ام – نه اینکه از خودم ساخته باشم، بلکه دیدمش، دیدمش و تصویر زنده اون، روحمو برای همیشه پرکرده. اونو با چنان کیفیت و کمالی دیدم که نمی تونم باور کنم دستیابی بهش برای آدمها غیر ممکنه. و بنابراین چطور ممکنه که اشتباه کنم؟ شکی نیست که ممکنه لغزش هایی داشته باشم، و شاید با یه زبون دست دوم صحبت کنم ولی این امر مدت زیادی طول نخواهد کشید: تصویر زنده چیزی که دیدم، همیشه با من خواهد بود و همیشه منو اصلاح و راهنمایی خواهد کرد. آه، من پر از شهامت و طراوتم، و به راهم ادامه خواهم داد حتی اگه هزار سال طول بکشه! می دونین، اولش می خواستم این واقعیتو که من اوﻧﻬا رو فاسد کردم، پنهان کنم، ولی این کار، اشتباه بود – اولین اشتباهم بود! ولی حقیقت در گوشم نجوا کرد که دارم دروغ می گم، و منو از خطا حفظ کرد و اصلاحم کرد. ولی چه جوری بهشت بسازیم – نمی دونم، چون نمی دونم چه جوری در قالب کلمات بیانش کنم. بعد از رویام، کنترل کلمات، همه کلمات مهم و ضروی، رو از دست داده ام. ولی مهم نیست، جلو میرم و به صحبت کردن ادامه خواهم داد، و تسلیم نخواهم شد، چرا که به هر حال با چشمهای خودم اونو دیدم هرچند که نمی تونم چیزی رو که دیدم بیان کنم. ولی مسخره کنندگان، اینو نمی فهمن. اوﻧﻬا میگن همش یه رویا بوده، یه هذیون، یه توهم. آه! شاید همینطور باشه! و اوﻧﻬا چقدر سربلند و مغرورند! یه رویا! ولی رویا چیه؟ و آیا زندگی ما، یه رویا نیست؟ من باز هم خواهم گفت. فرض کنین که این بهشت، هیچ وقت اتفاق نیفته (به نظر من)، ولی با این حال من به موعظه کردن در مورد اون ادامه میدم. و چقدر ساده س: یه روز، تو یه ساعت، همه چیز یه دفعه مرتب میشه! مهمترین چیز، دوست داشتن بقیه به اندازه خودتونه، این مهمترین چیز و همه چیزه: به چیز دیگه ای نیاز نیست – تو یه لحظه می فهمین که چی کار باید بکنین. و با این حال، این یه حقیقت قدیمیه که یه میلیون بار گفته شده و باز هم گفته میشه – ولی هنوز جزئی از زندگی مون نشده! آگاهی نسبت به زندگی، برتر از خود زندگیه، علم به قوانین شادی از خود شادی برتره – این چیزیه که باید باهاش مبارزه کرد. و من این کارو میکنم. اگه فقط همه بخوان، میشه تو یه لحظه، همه چیزو درست کرد. و من به دنبال اون دختر کوچولو رفتم.... و خواهم رفت و خواهم رفت....

اطمینان، حقوق و دستمزد

به چند دلیل نخواستم بنویسم. امّا بیکار هم ننشستم و "تنهایی پر هیاهو"ی هرابال رو روزها و "جاذبه و دافعه علی (ع)" مطهری رو شبها می‌خونم. چندبار وسوسه شدم بنویسم امّا نمی‌دونم چرا جلوی خودم رو گرفتم. ترسیدم. ترسیدم مبادا این چیزایی که می‌گم مال خودم نباشه ... یعنی اینکه حرف من نباشه ... یا اینکه شیطون رو زبونم گذاشته باشه هرچند که آیه قرآن باشه. فروغ کم‌نوری ته وجدانم حس می‌کنم که هنوز از نفسم تبعیت نمی‌کنه. بعضی وقتها وقتی رجوع می‌کنم به خودم می‌بینم که هر بخشم یه گوشه پشت به من نشسته و اگرم بخوام باهاشون صحبت کنم روشونو برمی‌گردونن و با اشاره پشت دست بهم میگن برو بابا! من هم وقتی می‌بینم اینا اینطوری میکنن و توجیه هم چه درست و چه غلط کار مزخرفیه، همونجا چمباتمه می‌زنم و سرمو می‌خارونم. هر کدومشون ازم هزارتا انتظار دارن. می‌مونم چطوری اولویت‌‌بندی کنم. یکسری حرف دارم واسه نگفتن... احساس می‌کنم نیروهایی تا حدی منفی بهم علامت میدن که قبلاً نبودن... شاید هم من حساسیتم بیشتر شده که چیزایی که همیشه بوده رو حالا یه مقدار حس می‌کنم. یه مقدار بهم ریختم ولی نشون نمیدم. سعی کردم یه‌مقدار وسایلمو مرتب کنم که یه برگه مال یه ماه پیش رو پیدا کردم. حالا که می‌خونم کم کم یادم میاد که شب بود و کاغذ سفید و قلم و من. نمیدونم چرا ما چهارتا بهم پیوند خوردیم... مختصر نگاشته اونشب اینه:

هنوز ساعتی از رفتن فرشته‌ها نگذشته که قوم بنی‌اسرائیل سر می‌رسن و این منم که در مقابل ذهن کنکاشگر و بظاهر بی‌تفاوت، مقهور جبر کلام طوطی‌وارشون هستم.کودکانی همبازی شیاطین کوچک بی‌اویی. و اما من... من می‌توانم ساعت‌ها لذت تنهایی را با سرکشیدن از جام لغات افسارگسیخته کتابهایم سپری کرده و سیراب شوم و آنرا حتی لحظه‌ای از آنرا با براق‌ترین اندیشه‌های ژرف اندیشمندان قوم هجوم آورده سپری نکنم. تنها یک رنج است و آنرا شب پیش در پاسخ به پرسشی آگاهانه گفتم. یک رنج. رنج تجاوز... اینکه حتی به کوچکترین دایره آرامش من هجوم آورده و راه گریزی برایم باقی نگذارند. اینکه کماکان بایستی صبور باشم. بقول برادر بزرگم که باید از روش‌های ذهن و قدرت اندیشه بهره ببری. ناشکری نکنم... چه بسا همینا مقدمه‌ای باشه برای اونچه هنوز نیومده. محنت... روزی کاری کردم، سخنی گفتم، واقعیتی تلخ... دیدم که با دست خویش بر ریشه زندگی تیشه بی‌عقلی پیشه کرده‌ام. در پاسخ به خود گفتم: زندگی ما را هیچ احدی نتواند تحت تاثیر قرار دهد الّا خود ما، اندیشه ما، بی‌تفاوتی و بی اهمیتی نسبت به مجموعه خویش،.... وگرنه هیچ خسی را یارای مقابله نباشد. و این منم که اگر رنجی می‌کشم از غریبه کودکان و زنان کوچک نباشد... از بازویی است که ناآگاهی را علمدار خویش گرفته و نه‌تنها رنج خویشتن می‌افزاید که حرمت ما را به تاراج می‌گذارد. و من چه بگویم؟ چه می‌توانم بگویم؟ خسته‌ام؟ از بدوش کشیدن بار عدم آگاهی دگران رنج می‌برم...

نوشته‌هام رو مرور می‌کنم. بعضاً برام جالبن. تعجب میکنم وقتی می‌بینم خودم این‌چیزا رو نوشتم. با اینکه پر از غر و نق زدنه ولی پویایی رو توش حس می‌کنم. مشکلش اینه که هنوز همگراش نکردم. باید بخونم... در حال خوندن بودم که صدایی اومد. یه چیزی از پشتم افتاد. داشت روی زمین غل می‌خورد که از روی صداش دیدمش. عجب پیچ و مهره بزرگی!!! با خودم گفتم حتماً از صندلی جدا شده. اهمیت ندادم و چند صفحه دیگه خوندم که دیدم با یه بغض خاصی داره نگام میکنه. گفتم خیل خوب بیا. برش داشتم گذاشتمش روی میز کنارم و به خوندن ادامه دادم. ولی باز... ای‌بابا!!! باشه... هیچ‌جا آروم نمی‌گرفت الّا جای خودش. صندلی رو سرته کردم و گشتم دنبال یه سوراخ که زود پیدا شد. آخرین دور رو هم که سفت کردم دیدم پشت صندلی چیزی نوشته ... هیچوق به فکرم خطور نکرده‌بود پشت صندلیمو ببینم.... سه تا کلمه: "اطمینان، حقوق و دستمزد"

محدودیت

اندیشه‌های پراکنده بدنبال راهی برای فرار از عالم خیال و تجسم عینی هستند. فکر کنم ابن‌سینا می‌گفت: شما نمی‌تونید چیزی به کسی یاد بدید‌، شما فقط می‌تونید آن فرد را نسبت به حضور یا وجود آن چیز (که خود میداند، در ضمیرش موجود است و آنرا به ورطه فراموشی سپره) مطلع سازید. امشب یکسری از دوستان بردنم به جلسه‌ای. گفتن از اون جلسه‌های بحث و بررسی ...، پیش خودم گفتم به به صحبت‌های ایدئولوژیک و نقد و بررسی عملکرد اخلاق تو زمینه سیاست فعلی و آخرش هم یه کتک مفصل به دستان متبرّک برادران... امّا زمین تا آسمون با اون چیزی که فکر می‌کردم فرق داشت. جلسه "فنگ شویی" بود. بهتره نپرسیم چی‌ بود چون خودم هم زیاد دستگیرم نشد. بعد از مقدمه و تلاوت قرآن و شعر سرایی خانم جوانی، بالاخره استاد تشریف آوردند. خانم میانسالی اومد و شروع کرد به گفتن. گفت و گفت و گفت و من دائم پیش خودم تک تک اونا رو نقض می‌کردم. از استدلال‌های بی‌پشتیبان گرفته تا ارتباط بسیار ضعیف با مخاطب. از همه بدتر اینکه فضا برام سنگین شده بود چون هم بوی عود شدت پیدا کرده بود و هم موسیقی چند فرکانسی ممتدی تو فضا پخش می‌شد. حالم بد شده بود و صحبت‌های استاد نیز ترقیبم نمی‌کرد که بیش از این بشینم. دنبال بهونه‌ای برای بلند شدن بودم که بخت با ما یار بود و گوشیم زنگ زد. رفتم بیرون صحبت کردم و در نهایت روی یکی از صندلی‌های بیرون نشستم. خانم مسنّی کنارم بود. باهم صحبت کردیم. بهش گفتم به این چیزا اعتقاد داری؟ خنده معنی‌داری کرد. اتفاقاً از مسؤولین برگزاری بود. بهم گفت چه ماهی به‌دنیا اومدی و چه سالی... بهش گفتم و اونم شروع کرد به محاسبات هچل‌هفت. بهم گفت عنصر تو آبه... حسودی... منحصر به‌فردی... آرومی و چیزای دیگه که یادم نمیاد. دوستام اومدند که بریم و من بهشون گفتم بذارید من به این خانوم بگم که وقت ما رو الکی گرفت. از من اصرار و از اونا انکار. بالاخره رفتم تو اتاق استراحت و شروع به صحبت کردم. وقتی دیدمش احساس کردم دریایی شده که نمی‌دونه از کجا و چطوری به بیرون نفوذ کنه. راههای انتقال تجربه رو نمی‌دونست. براش صحبت کردم ... از نقاط ضعفش، از بیانش، از مدیریت تونالیته صداش، از برقراری ارتباط با مخاطب و در نهایت نحوه ارائه اطلاعات. برخلاف تصورم خیلی استقبال کرد و با اصرار شمارم رو گرفت. من از همونجا جلسه رو ترک کردم و ظاهراً اون هم از همون لحظه تو فکر رفت و بعد با مادرش و همسرش همه اینا رو مطرح میکنه و نهایتاً ساعت 10 شب موقعی که من در حال فکر کردن به راههای تبدیل اندیشه به نگاره‌های قلم بودم، گوشیم زنگ زد. ازم تشکر می‌کرد و می‌گفت خدا هیچ چیزی رو بی‌دلیل انجام نمی‌ده و شما باید امشب سر راه من قرار می‌گرفتی.

وای....... خدایا...... چرا مردم منو بزرگتر از اون چیزی که هستم می‌بینند؟ هرچی می‌گفتم به‌خدا من حقیرتر از اون چیزی هستم که شما فکر می‌کنید... فکر می‌کرد از سر فروتنی می‌گم و بدتر می‌شد. بهرحال هرآنچه می‌دونستم و می‌تونستم گفتم و کتابی بهش معرفی کردم تا مخاطبش رو بهتر بشناسه. واقعیت خیلی ساده بود. تمام کسانی که تو جمع بودند دنبال تغییر بودند چه در خودشون و یا در زندگیشون و اومده بودند تا چیز متفاوتی بشنون. یادمه سرکلاس که درس می‌دادم با شاگردام زندگی می‌کردم و نه من و نه اونها متوجه اتمام زمان کلاس نمی‌شدیم مگر از سر و صدای بقیه کلاس‌ها. ما هیچ قانونی نداشتیم حتی حضور و غیاب ولی همه مراعات حال من و بقیه هم‌کلاسیاشون رو می‌کردند. من خودم رو وسیله‌ای برای انتقال اطلاعات نمی‌دونستم. دلم می‌خواست اونها رو وسیله‌ای برای پذیرش اطلاعات کنم. روزای اول همشون دنبال دودره کردن کلاس بودن و حواس پسرا به دخترا بود و بالعکس. تنها مطلب مهم پاس کردن درس بود و شیره مالیدن سر من (پاچه‌خواری). منم به روی خودم نمی‌‌آوردم و میذاشتم همینطور ادامه بدن. دوستی داشتم که می‌گفت وقتی خودتو یک level احمق‌تر از اون‌ چیزی که هستی نشون بدی، از نقشه‌های حریف یک گام جلوتری چون حریف باتوجه به سطح درک تو برات برنامه‌ریزی میکنه. من با دانشجوها زندگی می‌کردم و تنها اواسط ترم خیلی آروم و بتدریج اونها رو متوجه واقعیت منش و رفتارشون می‌کردم... خیلی دوستانه و کاملاً بی‌تفاوت نسبت به اینکه رو شدن یا نشدن دست‌شون برای من هیچ تفاوتی نمی‌کرده و الآن هم تو نظر من تغییری ایجاد نشده. باید درشون تغییری ایجاد می‌کردم. باید می‌تونستم اونا رو آماده پذیرش کنم. باید یه مقداری از پذیرش سطحی و زندگی قالبی بیرون می‌آوردمشون. و من احساس می‌کردم که هر لحظه جوونتر می‌شم. بخصوص وقتی که از درس‌ها فیدبک می‌گرفتم.

نکته منفی مشترکی که عموماً در اکثر ماها وجود داره و بعضاً نمی‌دونیم چی هست و چطوری باهاش مقابله کنیم، عدم تطابق مقصد و مقصوده. شبیه همون داستان جلسه استاد مصفّا. تو مسیری هستیم که برای ما ارزش داره. چه ارزشی؟ ارزشی که خانواده، همسایه، جامعه و در کل محیط برامون تعریف کرده... مثل چی؟ مثل ادامه تحصیل. ولی واقعیت اینه که کمتر کسی پیدا میشه که علم رو برای علم بخواد و از تحقیق سیراب شه. این مسیر به مقصدی منتهی میشه که واسه ما صرفاً وسیله‌ای رو برای راحت‌تر رسیدن به مقصودمون فراهم میکنه. مقصود چیه؟ اون‌هم جنس دیگه‌ای از ارزش‌هاست. البته نه تماماً 100 درصد از ارزش‌هایی که جامعه تعریف میکنه چون این یکی یه مقدار با آمال و اندیشه‌های شخصی (که گرچه بی تاثیر از محیط هم نیست) در ارتباطه. مثل چی؟ مثل زندگی در آرامش... حالابه هر وسیله‌ای ... ما ادامه تحصیل می‌دیم و مدارج بالاتر رو طی می‌کنیم و طبعاً انتظار داریم زندگی آینده ما از آرامش بیشتری برخوردار باشه و بهره‌مندی بیشتری از زندگیمون داشته باشیم. بهره‌مندی چیه؟ متاسفانه شرط بهینه‌ شدن تابع بهره‌مندی در عمده موراد بصورت حداکثر شدن میزان و یا توانایی مصرف و متعاقباً توانایی هزینه‌کردن و متعاقباً توانایی بدست آوردن سطوح درآمدی بالاتر شده. پس ما دنبال مقصودی میریم که سطح درآمد بالاتری برای ما فراهم آورد تا بتوانیم از آن به‌عنوان وسیله‌ای برای افزایش آرامش در زندگی استفاده کنیم. واقعاً خنده‌داره... happiness در زندگی حاصل نمیشه مگر به مدد پشتوانه... البته پشتوانه ممکنه خوشبختی تام نیاره ولی عدم وجودش مطمئناً می‌تونه بدبختی بیاره.

یکی از استادام سر کلاس گفت: فرض کنیم ترافیک انقلاب آزادی با 4 تا راه حل میشه... هر کدوم benefit و cost خودشو داره و شما هم مدلسازی و بررسی میکنید که ببینید کدوم رو انتخاب کنید. امّا یه موقع میان به شما میگن که اصلاً ترافیک انقلاب آزادی در مقابل بقیه مساله‌ها چقدر اهمیت داره؟

احساس من نسبت به تطابق یا تقابل مقصد و مقصود هم شبیه همین استدلال بالاست. بابا زندگی رو از تابع utility بکشیم بیرون. راههای دیگه‌ای واسه happiness و آرامش پیدا کنیم. خلاقیت خودمونو از دست ندیم. از بس که ماها رو تو فرمت بزرگ کردن و با هزار تا if و then و else بار اومدیم، اصلاً نمی‌تونیم حرف‌ها و ایده‌های جدید رو ارائه بدیم یا قبول کنیم مگر در حیطه‌ای کاملاً تخصصی. امّا در عین حال می‌بینی یه بچه روستایی که زیاد تحت تاثیر قالب‌های محیط هم نبوده براحتی مسایلش رو بررسی می‌کنه و خیلی ساده هم باهاشون کنار میاد. وقتی خلاقیت رو ازم می‌گیرن و محدودم میکنن به یکسری امور پیش‌پا افتاده بدون اینکه بدونم سرش کجاست و تهش کجا، کم کم میزان فراموشیم افزایش پیدا میکنه... حواس‌پرت میشم، قدرت تخیلم رو از دست میدم... کمتر می‌خندم و بیشتر پدیده‌ها رو همیشگی فرض می‌کنم... بی‌تفاوت میشم و به زور تظاهر به پویایی می‌کنم.

محدودیت عامل همه ایناست؛ محدود به یک مسیر رفت و برگشت، محدود به یک محیط کار، محدود به یک جور چیدمان، محدود به یک پوشش ظاهری، محدود به یک نوع موسیقی، محدود به یک نوع اندیشه و ...

امّا آیا راه حل شکستن همه این محدودیت‌هاست؟ اتفاقاً نه... خلاقیت درنتیجه کنار اومدن با همه این محدودیت‌ها حاصل میشه. پس راه حل کنار اومدن با محدویت‌هاست ولی active نه passive. پس در همه حال باید لبخند زد نه از سر تکرار. تصور می‌کنم ساده‌ترین روشی که تاثیر بسزایی تو این مسیر داره ورزشه به نیّت ورزش. من دو و شنا رو ترجیح می‌دم. و درنهایت یاد کردن از کساییه که میدونی اونا از مصاحبت با تو بیشتر لذت می‌برند تا تو از مصاحبت اونا.

الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور

پدر را بازپرس، آخر کجا شد مهر فرزندی

مدد

شب شده‌بود، با اینکه معمولاً در شبانه‌روز 6.5 تا 7 ساعت می‌خوابم و البته صبح‌ها برای بیدار شدن عذاب می‌کشم، خوابم نمی‌برد... از رخت خواب بیرون اومدم که چیکار کنم خودم نمیدونم. از روی عادت که حالا به مرض تبدیل شده، کورمال کورمال دست کشیدم تا خودکار رو پیدا کردم (که چه غلطی بکنم نمی‌دونم)... بازم گشتم یه تیکه کاغذ پیدا کردم و تازه برق رو روشن کردم. خدایا من چرا اینطوری کار میکنم؟

شب شده بود، 22 بهمن 87، 30 سال از تغییر سیستم حکومت گذشته... نمی‌دونم چرا یاد تیر 78 افتادم...

شب شده بود و هیچ صدایی نبود، امّا من می‌شنیدم، صدای سماور روی گاز که دماش حدود 90 درجه به بالاست، صدای کمپرسور یخچال و فریز که هرازگاهی برای تثبیت دما بکار می‌افته. درنهایت صدای پنجه دست لاک‌پشت‌ها به دیواره ظرفشون که می‌خوان از آب بیان بیرون، عجیبه که اینا ظاهراً آبی هستند ولی از آب گریزونند.

پوتین برای سربازان جدید

دست‌بند به تعداد کافی

پول آب را بدهیم، پول برق را جدا

بازداشگاه نم کشیده

پول گاز را هم بدهیم ...

و دیگر هیچ

خوابم برد ... نفهمیدم چقدر، شاید یک ساعت... زمین سفت و سرد... بدنم خشک شده...

یکی از چیزای بد این دنیا شرمندگیه. شرمندگی از زدن زیر قول، اشتباهی فاحش، عدم‌برآورده‌کردن یکسری ملزومات مبرهن و ...

عکس‌العمل در قبال خستگی مفرط (بخصوص فکر و ذهن و روح) و یا هجوم افسارگسیخته ناامیدی چی‌ باید باشه؟ چی میتونه باشه؟ نمی‌تونم با کسی صحبت کنم یا درد دل کنم. برام تعریف نشده. نمیدونم ولی واقعاً کنجکاوم بدونم علی (ع) سر چاه چی میگفت. معمولاً وقتی به آستانه نزدیک می‌شم یدفه خندم می‌گیره. البته موقعی هم که مدت زیادی نخوابم اینطوری میشه. یه‌بار 2 روز نخوابیده بودم... همش می‌خندیدم.

البته نمی‌خوام ناشکری کنم ولی بعضاً آدم می مونه که باید چیکار کنه و ناخودآگاه از نقطه صفر تعادل خارج میشه. باید واقعاً پناه برد یا دوری جست از هرچه "بی‌اویی". فکر کنم تو سوره "حج" نوشته که:

و از میان مردم کسی است که خدا را فقط بر یک حال و بدون عمل می‌پرستد. پس اگر خیری به او رسد، بدان اطمینان یابد و چون بلایی بدو رسد روی برتابد. وی در دنیا و آخرت زیان دیده است و این است همان زیان آشکار.

یا شمس تبریزی مدد...