نفس فرعونی است هان سیرش مکن
تا نیارد یاد از آن کفر کهن
تو آسانسور بودم که حس کردم واقعاً به مدد احتیاج دارم. دستامو بازکردم و سرمو بالا گرفتم که از بخت بنالم ولی از اونجاییکه سقف آیینه بود فقط خودمو دیدم... لحظهای مکث کردم... انگار دیدن خودم تو آینه بی حکمت نبود. یه ندایی همون لحظه گفت از خودت بخواه، سعی کن خوتو راضی کنه که بهت کمک کنه...
اینبار که reject شدم دیگه ناراحت نبودم. اصلاً اونقدرا هم برام مهم نبود. براحتی دیوارهای سفارت رو پشتسر گذاشتم و به سرعت برگشتم سر کار. ته دلم بدم نمیومد که کل قضیه مالیده شه. زمان و مکان مناسب نبود. شاید وقتی دیگر و مکانی دیگر... احساس میکنم مجادله نکردن با تسلیم شدن فرق داره... ممکنه یکی بگه نه... بگذریم...
خیلی از اوقات کارهایی رو انجام میدیم علیرغم میل باطنی چون احساس میکنیم تو مسیر درستی گام برداشتیم و به اسم خدا و پیغمبر و ... تموم میکنیم. امّا بعضاً صبرم سر میره و فضای بوجود اومده رو نمیتونم تحمل کنم. نباید از واقعیت فرارکرد. راههای درست همه مشخصند و افعال نیکو و نکوهیده هم تفکیک. امّا مهمتر از اینکه بخوای یا نخوای تو مسیری گام برداری پیدا کردن ظرفیت لازم واسه طی مسیره.
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
هر قدر هم مطمئن باشی در مسیر درستی قرار داری کفایت نمیکنه که بتونی ادامهدهنده اون مسیر باشی.
در تو نمرودی است آتش در مرو
رفت خواهی اول ابراهیم شو
مرغ پر نارسته چون پرّان شود
طعمة هر گربهی درّان شود
حمید! ... حمیدرضا!... حمیدرضا مهربد!... کمکم کن!!!
تو به جای اینکه حق و باطل را مقیاس عظمت و حقارت شخصیتها قرار دهی، عظمتها و حقارتها را که قبلا با پندار خود فرض کردهای، مقیاس حق و باطل قرار دادهای،
علی
باید فکر میکردم و حداقل اگر مطمئن نمیشدم که موضع دقیقم چیه، با توکّل پیش برم. خواهرم که نوشتههای قبلی رو مرور کرده بود بهم گفت چرا اینقدر شاکی هستی؟ حتی طنزی که مطرح میکنی با غر زدن همراهه!!! گفتم شاید علتش اینه که دارم مبازره میکنم. پرسید با کی؟ پیش خودم گفتم: با خودم، حجاب خودم، پرده پندارم، خسته از تعبیر و تاویل و رویکرد دینامیک نسبت به وقایع، پایههای سست مبتنی بر جامعه آماری محدود نادقیق، خلاء اندیشهای که بخوای در مقابلش سر به خاک بسایی، کلامی جهانشمول. کم کم دارم باورمیکنم که مهترین عامل صبروریه. همیشه حداقل یک event پیدا میشه که باید درقبالش صبر کرد و وقتی تعدادشون بیشتر از یکی میشه دیگه راحت میشی و براحتی لبخند هم میزنی، چون دیگه دغدغهای نداری... بقول اشو دست خالی اومدی پس چه باکی داری دست خالی هم بری...
آبگرمکن هرازگاهی خراب میشد ولی باهم کنار اومده بودیم تا اینکه خواستم دستی بهش بکشم ولی صاحبخونه که خودش دستی به آچار و پیچ گشتی (نه گوشتی) داشت اومد که خوبی بکنه و not only درستش نکرد but also که ... دیگه کاملاً فرمالیته سرپاست. هر شب هم میرفت و میگفت فردا میام فلان مشکلش رو برطرف میکنم. میخواستم بهش بگم: آقا به خرج خودم ردیفش میکنم تو بیخیال شو که دیدم اصلاً گوشش بدهکار نیست. با اینکه میدیدم کاری ازش بر نمیاد و هر روز خرابی بیشتری به بار میاد بهش گفتم راحت باش تازه براش آواز میخوندم و جک تعریف میکردم. خندم گرفته بود... میدیدم کاری از دستش برنمیاد و آبگرمکن لحظه به لحظه به وضعیت بدتری پیش میره و من ناتوان از تاثیرگذاری. یاد دختری افتادم که تو بیمارستان میخواست ازم خون بگیره. بنده خدا دفعه اولش بود که میخواست سرنگ رو تو رگ فرو کنه. نمیدونم رو پیشونیم چی نوشته که تا حالاn مرتبه موقع تزریق یا خون گرفتن از رگ، افرادی که تازه دفعه اولشونه که میخوان سرنگ دست بگیرن گیر من میافتن. وقتی دستهای لرزونشو دیدم فهمیدم داستان از چه قراره گفتم: خانوم راحت باش اصلاً ترس نداره فرو کن اگرم تو نرفت یه بار دیگه ... اونم نامردی نکرد بار اول زد نرفت، یهکم کشید بیرون یهطرف دیگه زد بازم نرفت منم کماکان لبخند میزدم و تظاهر به خونسردی میکردم ولی عرق روی پیشونیم مشخص میکرد که تو چه وضعیتیم. باز یهمقدار کشید بیرون که بزنه، دکتر وضع ما رو فهمید و گفت اجازه بدید خانوم و ... خدا پدرشو بیامرزه داستان رو ختم کرد. اما فکر کنم حداقلش این بود که دختره دفعه بعد با اعتماد به نفس بیشتری فرو کنه...
مدتی بود که آروم آروم شروع کردهبودم دوباره از علی می خوندم. نهجالبلاغه، نوشتههای سروش و مطهری و ... رو میخوندم. هرقدر سعی میکردم اونو مزه مزه کنم میدیدم داره عمیقتر میشه و انتها نداره... فقط شرمندگیش سهم من بود که چرا اینهمه مدت تو فکر کانت، هگل، برکلی، هیوم، دکارت، سقراط، افلاطون، ارسطو، کرکهگور، مارکس، فروید و اسپینوزا و .. بودم. گرچه همشون کسایی بودن که هرکدوم عمیقترین نقاطی که عقل جسارت پرواز حتی رویاهاش به اونجا رو نداره، فتح کردند اما .... نمیدونم چطوری بگم.... بذارید مثل مسیح مثال بیارم. خطاطی توی بابل (اگر اشتباه نکنم) با دست خطی خوش چیزی مینویسه و به فرماندار میفرسته. فرماندار خیلی از خط و مضمون نوشته خوشش میآد و میگه این بابا رو بردارین بیارین ببینم کیه... وقتی طرف میاد و باهاش صحبت میکنه میگه کاش ندیده بودمت. حالا شاید قیاسم خیلی معنی دار نباشه امّا وقتی با اندیشهای روبرو میشی که فقط میتونی در جواب دست ببری لای موهات و در حین تکون دادن سرت نفس عمیقی بیرون بدی. همین... بعضاً شک میکنم که همچین آدمی بوده و اینقدر در اکثر مسایل ایدهالترین دیدگاهها رو داشته... بگذریم... از جاذبه و دافعش به نقل مطهری خوشم اومد. حاوی نکات جالبی بود....
میگن همکاریها بر اساس اشتراک منافع بوده و علت اساسی جذب و دفع رو باید در سنخیت و تضاد جستجو کرد. گاهی دو نفر انسان همدیگه رو جذب کرده و دلشون میخواد باهم دوست باشن. این رمزی داره و رمزش جز سنخیت نیست. این دو نفر تا بینشون مشابهتی نباشه همدیگه رو جذب نکرده و متمایل به دوستی با همدیگه نیستن و بطور کلی نزدیکی هر دو موجود دلیل بر یک نحو مشابهت و سنخیتی است در بین آنها. در مثنوی ، دفتر دوم داستان شیرینی آورده:
حکیمی زاغی را دید که با لک لکی طرح دوستی ریخته با هم مینشینند و باهم پرواز میکنند! دو مرغ از دو نوع. زاغ نه قیافهاش و نه رنگش، با لک لک شباهتی ندارد. تعجب کرد که زاغ با لک لک چرا؟! نزدیک آنها رفت و دقت کرد دید هر دوتا لنگند.
آن حکیمی گفت دیدم هم تکی
در بیابان زاغ را با لک لکی
در عجب ماندم ، بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک یابم نشان
چون شدم نزدیک و من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ
این یک پائی بودن، دو نوع حیوان بیگانه را باهم انس داد. انسانها نیز هیچگاه بدون جهت با یکدیگر رفیق و دوست نمیشن کما اینکه هیچوقت بدون جهت با همدیگه دشمن نمیشن. به عقیده بعضی ریشه اصلی این جذب و دفعها نیاز و رفع نیاز است .جذب و دفع دورکن اساسی زندگی بشر بوده و به همان مقداری که از اونا کاسته شه در نظام زندگی خلل جایگزین میشه و بالاخره اون کسی که قدرت پر کردن خلاءها رو داره دیگران را به خود جذب میکنه و اونکه نه تنها خلاءی را پر نمیکنه بلکه بر خلاءها میافزاید انسانها را از خود طرد میکند و بیتفاوتها هم همچوسنگی در کناری .درکل آحاد جامعه را از این منظر میتوان به چهار دسته تقسیم نمود:
مردمی که نه جاذبه دارند و نه دافعه،
مردمی که جاذبه دارند اما دافعه ندارند،
مردمی که دافعه دارند اما جاذبه ندارند،
مردمی که هم جاذبه دارند و هم دافعه.
تا انسان از خود بیرون نرفته ضعیف است و ترسو و بخیل و حسود و بدخواه و کم صبر و خودپسند و متکبر، روحش برق و لمعانی ندارد، نشاط و هیجان ندارد، همیشه سرد است و خاموش، اما همینکه از "خود" پا بیرون نهاد و حصار خودی را شکست این خصائل و صفات زشت نیز نابود میگردد.
هر که را جامه زعشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
مبارزه با خودپرستی مبارزه با "محدودیت خود" است. این خود باید توسعه یابد. این حصار که به دور خود کشیده شدهاست که همه چیز دیگر غیر از آنچه به او به عنوان یک شخص و یک فرد مربوط گردد را بیگانه و ناخود و خارج از خود میبیند باید شکسته شود. شخصیت باید توسعه یابد که همه انسانهای دیگر را بلکه همه جهان خلقت را در بر گیرد. پس مبارزه با خودپرستی یعنی مبارزه با محدودیت خود. بنابراین خودپرستی جز محدودیت افکار و تمایلات چیزی نیست. عشق، علاقه و تمایل انسان را به خارج از وجودش متوجه میکند. وجودش را توسعه داده و کانون هستیش را عوض میکند و به همین جهت عشق و محبت یک عامل بزرگ اخلاقی وتربیتی است، مشروط به اینکه خوب هدایت شود و به طور صحیح مورد استفاده واقع گردد و محبت آنست که با حقیقت توأم باشد .خودپرستی محدودیت و حصار است. عشق به غیر مطلقاً این حصار را میشکند.
برتراند راسل در کتاب زناشوئی و اخلاق میگوید:" کاری که منظور از آن فقط درآمد باشد نتایج مفیدی به بار نخواهد آورد. برای چنین نتیجهای باید کاری پیشه کرد که در آن ایمان به یک فرد، به یک مرام یا یک غایت نهفته باشد. عشق نیز اگر منظور از آن وصال محبوب باشد کمالی در شخصیت ما به وجود نخواهد آورد و کاملا شبیه کاری است که برای پول انجام میدهیم. برای وصول به این کمال باید وجود محبوب را چون وجود خود بدانیم و احساسات و نیات او را از آن خود بشماریم."
عشق پاکان وسیلهای است برای اصلاح و تهذیب نفس نه اینکه خود هدف باشد. قرآن سخن پیامبران گذشته را که نقل میکند میگوید همگان گفتند: "ما از مردم مزدی نمیخواهیم تنها اجر ما بر خداست. اما به پیغمبر خاتم خطاب میکند: بگو از شما مزدی را درخواست نمیکنم مگر دوستی خویشاوندان نزدیکم." اینجا جای سئوال است که چرا سایر پیامبران هیچ اجری را مطالبه نکردند و نبی اکرم برای رسالتش مطالبه مزد کرد، دوستی خویشاوندان نزدیکش را به عنوان پاداش رسالت از مردم خواست؟ قرآن خود به این سئوال جواب میدهد: بگو مزدی را که درخواست کردم چیزی است که سودش عاید خود شماست. مزد من جز بر خدا نیست ".
پیغمبر فرمود دو دسته پشت مرا شکستند : عالم لا ابالی ، و جاهل مقدس ماب.
سیاست " قرآن بر نیزه کردن " سیزده قرن است که کم و بیش میان مسلمین رائج است . مخصوصا هر وقت مقدس مابان و متظاهران زیاد میشوند و تظاهر به تقوا و زهد بازار پیدا میکند. این است که بقول دکترشریعتی مبارزه پیغمبر مبارزه دین و کفر بود و مبارزه علی مبارزه مذهب علیه مذهب. این بود که علی کشته شد و قومی که زمانی پیمان بسته بودند، زمام امور را به بیگانه سپردند و دنیای خویش را به پوشش از کوشش در طرز استنباط از قرآن. سودجویان و نادانان قرآن را میخوانند و احتمال باطل را دنبال میکنند همچنان که از زبان نهج البلاغه شنیدیم آنها کلمه حق را میگویند و از آن باطل را اراده میکنند. علی دو طبقه را سخت دفع کرده است:
منافقان زیرک
زاهدان احمق
نقل میکنند مردی در جریان جنگ جمل دچار تردید میشود، با خود میگوید چطور ممکن است شخصیتهایی از طراز طلحه و زبیر برخطا باشند؟! درد دل خود را با خود علی (ع) در میان میگذارد و از خود علی میپرسد که مگر ممکن است چنین شخصیتهای عظیم بیسابقهای برخطا روند؟ علی به او میفرماید: تو سخت در اشتباهی، تو کار واژگونه کردهای، تو به جای اینکه حق و باطل را مقیاس عظمت و حقارت شخصیتها قرار دهی، عظمتها و حقارتها را که قبلا با پندار خود فرض کردهای، مقیاس حق و باطل قرار دادهای، تو میخواهی حق را با مقیاس افراد بشناسی! برعکس رفتار کن ! اول خود حق را بشناس، آن وقت اهل حق را خواهی شناخت، خود باطل را بشناس، آنوقت اهل باطل را خواهی شناخت، آنوقت دیگر اهمیت نمیدهی که چه کسی طرفدار حق است و چه کسی طرفدار باطل، و از خطا بودن آن شخصیتها در شگفت و تردید نخواهی بود. ملاک کار شما دین است، مایه حفظ و نگهداری شما تقوا است، ادب زیور شما است و حلم حصار آبروی شما است. همانا گروهی خدا را به انگیزه پاداش میپرستند، این عبادت تجارت پیشگان است، و گروهی او را از ترس میپرستند، این عبادت برده صفتان است و گروهی او را برای آنکه او را سپاسگزاری کرده باشند میپرستند، این عبادت آزادگان است .
مفهوم تقوا در نهج البلاغه مرادف با مفهوم پرهیز حتی به مفهوم منطقی آن نیست.
ای مردم! زهد عبارت است از: کوتاهی آرزو، سپاسگزاری هنگام نعمت و پارسائی نسبت به نبایستنیها، برای اینکه متاسف نشوید بر آنچه (از مادیات دنیا) از شما فوت میشود و شاد نگردید بر آنچه خدا به شما میدهد، هر کس بر گذشته اندوه نخورد و برای آینده شادمان نشود بر هر دو جانب زهد دست یافته است.
زهد و ایثار
یکی از فلسفههای زهد ایثار است. اثره و ایثار هر دو از یک ریشهاند. اثره یعنی خود را و منافع خود را بر دیگران مقدم داشتن و به عبارت دیگر همه چیز را به خود اختصاص دادن و دیگران را محروم ساختن. اما ایثار یعنی دیگران را بر خویش مقدم داشتن و خود را برای آسایش دیگران به رنج افکندن. زاهد از آن جهت ساده و بی تکلف و در کمال قناعت زندگی میکند و بر خود تنگ میگیرد، تا دیگران را به آسایش برساند، او آنچه دارد به نیازمندان میبخشد زیرا قلب حساس و دل درد آشنای او آنگاه به نعمتهای جهان دست مییازد که انسان نیازمندی نباشد، او از اینکه نیازمندان را بخوراند و بپوشاند و به آنان آسایش برساند بیش از آن لذت میبرد که خود بخورد و بپوشد و استراحت کند.
آنکه با سختیهای زندگی دست به گریبان است نیرومندتر و آبدیدهتر از کوره بیرون میآید، همانا چوب درخت صحرائی که به دست باغبان نوازشش نمیدهد و هر لحظه به سراغش نمیرود و با محرومیتها همواره در نبرد است محکمتر، با صلابتتر و آتشش فروزانتر و دیرپاتر است.
از نظر مکتبهای انسانی جای هیچگونه شک و تردید نیست که هر چیزی که انسان را به خود ببندد و در خود محو نماید بر ضد شخصیت انسانی است زیرا او را راکد و منجمد میکند، سیر تکامل انسان لایتناهی است و هر گونه توقفی و رکودی و "بستگیی" بر ضد آن است.
در خطبه 32 مردم را ابتداء به دو گروه تقسیم میکند: اهل دنیا و اهل آخرت، اهل دنیا به نوبه خود به چهار گروه تقسیم شدهاند: گروه اول مردمی آرام و گوسفند صفت میباشند و هیچگونه تباهکاری نه به صورت زور و تظاهر و نه به صورت فریب و زیر پرده از آنها دیده نمیشود، ولی تنها به این دلیل که عرضهاش را ندارند، اینها آرزویش را دارند، اما قدرتش را ندارند. گروه دوم هم آرزویش را دارند و هم همت و قدرتش را، دامن به کمر زده، پول و ثروت گرد میآورند، یا قدرت و حکومت به چنگ میآورند، و یا مقاماتی را اشغال میکنند و از هیچ فسادی کوتاهی نمیکنند. گروه سوم گرگهایی هستند که در لباس گوسفند، جو فروشانی هستند گندم نما، اهل دنیا، اما در سیمای اهل آخرت، سرها را به علامت قدس فرو میافکنند، گامها را کوتاه بر میدارند، جامه را بالا میزنند، در میان مردم آنچنان ظاهر میشوند که اعتمادها را به خود جلب کنند و مرجع امانات مردم قرار گیرند .گروه چهارم در حسرت آقائی و ریاست به سر میبرند و در آتش این آرزو میسوزند اما حقارت نفس، آنان را خانه نشین کرده است و برای اینکه پرده روی این حقارت بکشند ، به لباس اهل زهد در میآیند .
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
ختم کلام: چنان باش که همیشه زندهای و چنان باش که فردا میمیری
دیشب از خستگی بیهوش شدم ولی بیشتر از نیمساعت طول نکشید که یه صدایی اومد و بلند شدم دیدم ساعت 12 گذشته و نمازم رو هم نخوندهبودم. آب که به صورتم زدم حالم بهتر شد. موقع نماز خندم گرفته بود. نمیتونستم جلوی لبخندمو بگیرم اگر بیشتر سعی میکردم بدتر میشد. همینطوری که زیر لب میگفتم و دولا و راست میشدم به معنی چیزایی که میگفتم فکر میکردم و در عین حال احساس کردم واقعیتهای زندگی علاوه بر اونکه خیلی سادست مدام تکرار میشه و تفاوتش تو اینه که شکل و رنگ و بوی دیگهای به خودش میگیره. مهم این بود که هربار درگیر مسایل مشابه نشی و روی چیزای جدیدتری متمرکز شی نه صرفاً مسایلی که ظاهر متفاوتی دارن.... رفتم زیر پتو و هنوز نیشم بازم بود و زیر لب گفتم: با ما میخوای چیکار کنی؟
خوابیدم و مثل همیشه هزارتا خواب دیدم. خواب دیدم که توی یه قایق با چند نفر دیگه طرفای قطب شمال لای یخ و آب شناوریم. اطرافمون پر بود از کوههای یخی و سنگی. یهجا توقف کردیم و من هم خواستم پیاده شم. مسیری که من رفتم خیلی باریک بود. گوه سنگی و یخی مثل یه دیوار صاف بلند طرف راستم بود و طرف چپم خالی بود و پهنای مسیرم حتی به اندازه عرض بدنمم جا نبود. با خودم امیدوار بودم که از توی آب موجود غیرمتعارفی بیرون نیاد. هنوز چیزی نگذشته بود که برگشتم دیدم یه تمساح بزرگ از آب داره میاد بیرون و پشت سرم داره میآد بالا. اول خواستم بپرم تو آب که پشیمون شدم... چون توی آب خیلی راحتتر میتونست ترتیبم رو بده. بعد تصمیم گرفتم به مسیرم تندتر ادامه بدم که دیدم خیلی خطرناکه و ممکنه بیفتم تو آب. واستادم و برگشتم بهش نگاه کردم که داشت همینطور با سرعت بطرفم میاومد. ترس و ضربان قلبم هرلحظه بیشتر میشد تا اینکه در نزدیکترین فاصله همه ترسم از بین رفت. تمساح با یه جهش سریع بازوی راستم رو گرفت لای دندوناش و من کماکان مقاومت میکردم. دست کردم تو جیب چبم یه قیچی درآوردم و فرو کردم زیر گلوش. اون به گاز گرفتنش ادامه میداد و من هم سعی در ضربههای بیشتر. بالاخره سرش رو از تنش جدا کردم و انداختمش تو آب. بازوم هم آبکش شده بود اما صدمه جدی نبود...
تکونی خوردم و بیدار شدم. دیدم آسمون آبی زرد روشن شده ... خواستم بازم بخوابم که انگار یکی از درون تو گوشم گفت: کم خوردن، کم گفتن، کم خفتن...
کیست در دیده که از دیده برون مینگرد؟
یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟
داستان خرسهای پاندا
به روایت یک ساکسیفونیست که دوستدختری در فرانکفورت دارد
ماتئی ویسنییک
برگردان: تینوش نظمجو
اشخاص
زن
مرد
صبح
(اتاقی بههم ریخته، یک تختخواب. میتوان دو بدن را زیر لحاف تشخیص داد. مرد در جای خود از این دنده به آن دنده میغلتد. هنوز کاملا بیدار نشدهاست. آشفته بهنظر میآید. عطری غریب و ناشناس را حس میکند. چشمهایش را باز میکند ولی بهآسانی قادر به بازنگهداشتن آنها نیست. پلکهایش را میبندد و منتظر میایستد. صدای نفسهایی را میشنود که مال خودش نیست. چشمهایش را دوباره باز میکند. دستش را دراز میکند و پیکری را که کنارش خوابیده لمس میکند. دستپاچه میشود.
چشمهایش را میبندد و سعی میکند دوباره بخوابد، ولی موفق نمیشود. چشمهایش را دوباره باز میکند. بهآرامی ملافه را کنار میکشد و پیکر دیگر را کشف میکند. او یک زن است.
زن به آرامی بیدار میشود، چشمهایش را باز میکند. مدتی طولانی یکدیگر را نگاه میکنند و سپس بههم لبخند میزنند.)
مرد: تو کی هستی؟
زن: من؟
(مکث)
مرد: ما همدیگرو میشناسیم؟
زن: نه لزوماً.
مرد: اینجا خونه توئه؟
زن: نه، خونه توئه.
مرد: شوخی میکنی؟
(مکث)
زن: نهبابا، ما خونه توییم.
مرد: امکان نداره.
زن: بههرحال این تو بودی که کلید داشتی.
مرد: و ما اینجا چه غلطی میکردیم؟
زن: نمیدونم.
مرد: بین ما اتفاقی هم افتاد؟
زن: اطو داری؟
مرد: چی؟
زن: پرسیدم اطو داری؟
مرد: میپرسه اطو داری؟ این دیگه آخرشه. یا این خُله یا من دارم خواب میبینم.
(مرد سرش را زیر ملافه پنهان میکند. مکث)
مرد: خوابم یا بیدارم؟
زن: خوابی.
مرد: (سعی میکند سرش را کمی تکان بدهد.) اَه...
زن: چیه؟
مرد: سرم... هنوز زندهام؟
زن: بهنظر نمیرسه.
مرد: راست میگی. بین ما اتفاقی هم افتاد؟
زن: تو هیچی یادت نیست؟
مرد: چرا، چرا...
(دستش را دراز میکند و روی زمین چیزی را جستوجو میکند.)
مرد: راستش رو بخوای فقط یادمه که سیگارم رو همین دور و برا گذاشتم.
(پاکت سیگار را پیدا میکند. آخرین سیگار را برمیدارد و روشن میکند.)
مرد: یه پُک میزنی؟
زن: نه، باید برم. ساعت چنده؟
مرد: اسمت چیه؟
زن: (دور و بر خود را نگاه میکند.) ساعت زنگدارم کجاست؟
مرد: (ناخودآگاه دستش را دراز میکند و روی زمین جستوجو میکند.)
من که ساعت زنگدار ندارم.
زن: نگفتم ساعت زنگدار تو. گفتم ساعت زنگدار من. ساعت زنگدار منه. گذاشته بودمش زنگ بزنه. کجاست؟
مرد: وایستا زنگ بزنه، پیداش میکنیم.
زن: خیلی وقت پیش باید میزد.
مرد: ببینم تو جریانت چیه؟ یعنی هرجا میری بخوابی با خودت یه ساعت زنگدار میبری؟
زن: بعله. حالا هم ساعت زنگدارم رو میخوام.
مرد: (پس از کمی جستوجو) ببین، بهنظر من ساعت زنگدار جنابعالی باید طرف خودتون باشه.
زن: نیست!
مرد: خُب پس دیگه من نمیدونم.
(مکث)
زن: یه سیگار بده بهم.
مرد: (سیگارش را بهطرف او دراز میکند.) آخریشه.
(مدتی در سکوت باهم سیگار میکشند.)
زن: اطو داری؟
مرد: ببین، ناراحت نمیشی اگه یه سؤال احمقانه ازت بکنم؟
زن: بفرمایید...
مرد: ما کجا باهم آشنا شدیم؟
زن: یعنی تو واقعاً هیچی یادت نیست؟
مرد: تنها چیزی که یادمه اینه که یه لحظهای، یه کسی، یه جایی، یه بطری«سنت امیلیون1945» بازکرد و
بلافاصله بعدش... مخم تعطیل شد.
زن: خُب این خودش بد نیست، اگه یادته یه «سنت امیلیون1945» بود...
مرد: آره، هنوزم طعمش مونده رو سقّم.
زن: تو معمولا این جوری هستی که طعم شراب یادت میآد، ولی یادت نمیآد با چه دختری خوردیش؟
مرد: پس ما با هم شراب خوردیم... و بعدش اتفاقی هم بینمون افتاد؟
زن: خیالت تخت باشه عزیزم، ما هیچکاری نکردیم.
مرد: تو لباسم رو درآوردی؟
زن: خیر،جنابعالی خودتون لخت بودین.
(مکث)
مرد: (با خجالت سرش را پایین میاندازد.)
من چهطوری موفق شدم؟
زن: منظورت دلبری از منه؟ تو موفق نشدی، ساکسیفونت موفق شد.
مرد: راست میگی؟
زن: آره تو خیلی خوب ساکسیفون میزنی.
مرد: واقعاً اینطوری فکر میکنی؟
زن: خُب، آره.
مرد: ولی من که ساکسیفونم همرام نبود.
زن: درسته، ولی یکی دیگه داشت، بهت قرض داد.
مرد: آهان.
زن: بعد سعی کردی یهکم «آراگون» بهخوردم بدی.
مرد: آراگون؟ من؟ امکان نداره.
زن: بهخدا... تو تقریبا نصف شعرای «آراگون» رو برام از بر خوندی.
مرد: مسخرم میکنی؟
زن: نهبابا، تو واسه من «آراگون» خوندی، منم خیلی خوشم اومد.
مرد: آخه لامصب من اصلا «آراگون» بلد نیستم.
زن: اشتباه میکنی. تو بیشتر از اونی که فکر میکنی بلدی؛ و قشنگیش بهاینه که وقتی مست میکنی «آراگون» میخونی.
مرد: واقعا؟
زن: اگه اینطور نبود که من الان اینجا نبودم.
(مکث)
مرد: و این اتفاق کجا افتاد؟
زن: کدوم اتفاق؟
مرد: ساکسیفون و «آراگون» و... همه اینها دیگه...
زن: پیش کیکی.
مرد: کی؟ کی؟ کیکی کیه دیگه؟
زن: چه میدونم. لابد یکی از دوستاته.
مرد: یکی از دوستام؟
زن: یه شرابشناس حرفهای.
مرد: آهان، دوست بزرگ من، شرابشناس حرفهای...
زن: ...که تازه رستورانش رو افتتاح کرده...
مرد: کیکی... (تلاش میکند چیزی را بهیاد بیاورد.) کیکی، یه شرابشناس حرفهای که تازه رستورانش رو افتتاح کرده...
زن: پسر خیلی خوبیه.
مرد: خُب. پس تو میگی یه رستوران داره... امیدوارم که هنوز آدرسش یادت باشه. نکنه تو پیش اون کار میکنی؟
زن: نهبابا، من فقط برای افتتاحیه اومده بودم.
مرد: افتتاحیه رستوران...
زن: اسمش آتموسه.
مرد: و من برای چی تشریف بردهبودم اونجا؟
زن: اینرو دیگه نمیدونم.
مرد: ساعت چند بود؟
زن: وقتی تو اومدی؟ طرفای 2 صبح.
مرد: عجب! و من از کجا اومدهبودم؟
زن: ببین، من نمیتونم همه چیز رو بدونم.
مرد: عجب!
زن: عجب چی؟
مرد: هیچی. فقط دارم سعی میکنم تکههای پازل رو کنار هم بذارم. هرچیام بیشتر توضیح میدی قضیه گنگتر میشه.
زن: تو هنوز احتیاج به استراحت داری.
مرد: خیلی شلوغ بود؟
زن: آره، یه سی چهلتایی خُل و دیوونه...
مرد: کیا بودن؟
زن: من که نمیشناختمشون. منم دفعه اولم بود که اونجا میرفتم.
مرد: بعد از این خُل بازیام، یه راست اومدم خونه تو، واست «آراگون» خوندم؟
زن: نخیر، جنابعالی اول روی پیرهن من بالا آوردین، بعد «آراگون» خوندین.
مرد: شوخی میکنی... من از این عادتا ندارم...
زن: خُب معلومه که نه... شوخی کردم.
مرد: مرسی، خیلی ممنون، دست شما درد نکنه. خیلی باحاله که آدم کله سحر رو با یه جوک بامزه شروع کنه.
زن: خُب حالا دیگه باید برم. اطوت کجاس؟
مرد: نه. وایسا. بذار لااقل یه قهوهای، چیزی با هم بخوریم... فقط واسه اینکه بیشتر باهم آشنا بشیم. باشه؟
زن: چه فایده؟
مرد: خُب آخه بابا، ناسلامتی ما یه شب هماتاق بودیم.
زن: چشماتو ببند.
مرد: چرا؟
زن: میخوام برم حموم.
مرد: خُب برو.
زن: بهت میگم ببند چشماتو.
مرد: آهان فهمیدم، پس تو هم...؟
زن: بعله.
مرد: پس... یعنی... بالاخره بین ما... اتفاقی...
زن: (آرام به گونه او میزند.) هیچم چنین معنیای نمیده عزیزم. اصلاً.
مرد: افتاده یا نیفتاده؟
زن: خیلی بامزهای. افتادن یا نیفتادن، مسئله این نیست.
مرد: ببین من حق دارم بدونم بین ما اتفاقی افتاده یا نه. تو توی رختخواب منی. خُب من حق دارم بدونم...
زن: یالا ببند چشماتو.
مرد: چه بامزه، اتفاقا من از زنهای خجالتی خیلی خوشم میآد. شرم و حیای زنها همیشه منرو به هیجان میآره. خُب پس این اتفاق افتاد، نه؟
زن: (با دست جلوی چشمهای مرد را میگیرد.) همین ریختی بمون. باشه؟ دیگه نگاه نکن. تکون نخور، جیک هم نزن. باشه؟
(زن به حمام میرود. مرد با چشمهای بسته، بین قوطیهای خالیِ آبجوی کنار تخت جستوجو میکند.)
مرد: این کیکی آخر شب یه بطر شراب بهمون داد که ببریم، نه؟ یا اینکه من خیالاتی شدم؟ ولی یادمه وقتی رسیدیم خونه یه بطری داشتیم که هنوزم باید پر باشه... یا شاید اشتباه میکنم؟ این بطری شراب کجاست؟
زن: (از داخل حمام)
توی آشپزخونه.
(مرد ملافه را دور خود میپیچد و به آشپزخانه میرود. صدای زمین خوردن. مرد از آشپزخانه خارج میشود؛ در حالی که یه بطر شراب به یک دست و یک ساعت زنگدار به دست دیگر دارد. مرد پشت در حمام میایستد و جرعهای شراب مینوشد.)
مرد: اسمت چیه؟
زن: تربچه.
مرد: نه. بیشوخی.
زن: سولانژ.
مرد: دیشب یه اسم دیگه بهم گفتی.
زن: کریستین؟
مرد: نه.
زن: ماتیلد.
مرد: اصلاً.
(مکث)
زن: آنی.
مرد: اذیت نکن.
زن: ویرژینی، ناتالی، ایوون، ژوزف.
مرد: گوشکن... آنی ناتالی ایوون.
زن: بله؟
مرد: تو مطمئنی که باید بری؟
زن: بله.
(مکث. زن از لای در حمام دستش را دراز میکند.)
لطفا اطوت رو بده بهم.
مرد: چشم سولانژ... چشم ماتیلد... چشم
(مرد میگردد و اطو را به زن میدهد.)
گشنت نیس؟ یه عالمه غذا توی آشپزخونه داریم.
زن: نه گشنم نیس.
مرد: سه تا تخممرغ، یه تیکه پنیر... پنجتا بیسکوئیت... بابا ما خیلی کارمون درسته. میتونیم یه غذای اعیونی بخوریم.
زن: من باید برم...
مرد: یه ماست رژیمی...؟
(زن با یک دست لباس زیبا از حمام بیرون میآید. ظاهرش بهکلی تغییر کردهاست. لباس او شیک و ساده و ظریف است.)
زن: نه مرسی. من باید برم.
(مرد او را با دهان باز نگاه میکند.)
ساعت زنگدارم! کجا بود؟
مرد: (میخواهد جواب بدهد ولی گویی لال شدهاست.)
زن: (ساعتش را بازرسی میکند.)
عجیبه. زنگ نزد. ولی من که کوکش کردهبودم! دفعه اوله که چنین اتفاقی میافته.
مرد: (با لکنت)
تو... تو... تو اسمت سولانژ نیست؟
زن: اسم من هرچیه که تو بخوای. باشه؟
مرد: نه. من نمیذارم تو همین جوری بری.
زن: مجبورم. واقعاً خیلی خیلی دیرم شده.
مرد: آخه شنبه تولدمه...
زن: خُب که چی؟ تو که از من انتظار نداری تا شنبه اینجا بمونم؟
مرد: یهکم صبر کن. بذار لباس بپوشم، میرسونمت. کجا میری؟
زن: نه. ببین. اصلاً تو باید استراحت کنی. خُب؟ تو بهاندازه کافی نخوابیدی. بعدشم وقتی حالت جا اومد باید بری پیش کیکی، دنبال ماشینت. خُب؟ صبح یادت رفتهبود ماشینت رو کجا گذاشتهبودی. فهمیدی؟ این کار رو بکن تا ببینیم چی میشه. باشه قناری کوچولوی من؟ خداحافظ. برو بخواب.
مرد: نه. من قبول ندارم. اصلاً. آخه من برات ساکسیفون زدم. واست «آراگون» خوندم. رو پیرهنت بالا آوردم... شماره تلفن میخوام.
زن: (گونهاش را به سمت او میگیرد.)
بیا. یه بوسم کن، برو بخواب... باشه؟
مرد: نه. نباشه. تو توی رختخواب من خوابیدی، لباسام رو در آوردی، من حتی اطوم رو بهت قرض دادم. من اسم واقعیت رو میخوام.
زن: چه فایده؟
مرد: فایده... فایده... فایدهاش اینه که میخوام بشناسمت لعنتی.
زن: من که بهت گفتم، خودت برام یه اسم انتخاب کن.
(زن در را باز میکند. مرد بر میگردد روی تخت و خود را زیر ملافه پنهان میکند.)
مرد: (گیج) این عادلانه نیست. نه. اصلا. اصلا. من واست «آراگون» خوندم... من... آخه... اَه... دارم دیوونه میشم. باید یه جایی خودم رو قایم کنم... باید یه مدتی غیبم بزنه. ولی عادلانه نیست. اصلاً. من واست «آراگون» خوندم... لااقل میتونی یه کم بمونی... عادلانه نیست. تو خیلی بیرحمی.
(زن به کنار او باز میگردد.)
زن: واقعا فکر میکنی من بیرحمم؟
مرد: آره. هزار بار آره.
زن: چند شب احتیاج داری تا من رو بشناسی؟
مرد: (از زیر ملافه)
یه شب دیگه.
زن: یه شب دیگه؟ باشه.
مرد: نه. دو شب.
زن: دو شب؟ خیلی خُب.
مرد: نه. یه هفته. هفت شب.
زن: هفت شب زیاده. تو خیلی پرتوقعی.
مرد: هشت شب.
زن: هشت شب؟ این که خودش یه زندگیه.
مرد: نُه شب. تو رو خدا نُه شب.
زن: نُه شب؟ باشه، مال تو. اما بعدش هیچی از من نخواه.
مرد: چشم.
زن: قول مردونه؟
مرد: آره نُه شب، بعدش هم هیچی.
زن: خیلی خُب. پس من نُه شب دیگه میآم.
(ساعت زنگدارش را روی تخت میگذارد.)
پس قرار ما شد نُه شب. باشه؟ و تو برای من ساکسیفون میزنی.
مرد: (یک کلید به او میدهد.) بیا، این رو بگیر.
زن: واسه چی؟
مرد: دلم میخواد بدونم که تو هروقت بخوای میتونی وارد این خونه بشی.
زن: تو چی؟ تو چطوری میری بیرون؟
مرد: من دیگه نمیرم بیرون. همینجا منتظرت میمونم.
(زن خارج میشود.)
در تاریکی
مرد: «هیچ چیز از آنِ انسان نیست،
هرگز
نه قدرتش،
نه ضعفش،
و نه دلش حتی،
و آن دم که دست...
و آن دم که دست...
اَه، لعنتی!...
و آن دم که دست به آغوش میگشاید،
سایهاش سایه صلیبیست...
و آن دم که میپندارد خوشبختیاش را
در آغوش فشرده است،
آن را له میکند.
زندگی او طلاقی عجیب و دردناک است...
هیچ عشقی را...
هیچ عشقی را سرانجامِ خوش نیست...»
(تلفن زنگ میزند. مرد جواب نمیدهد. کاست پیغامگیر به کار میافتد.)
صدا: سلام. منم، کریستیان... خونه هستی؟ خُب، گوش کن. باید هرچه زودتر با من تماس بگیری چون یه پیشنهاد برات دارم. خداحافظ!
شب اول
(تاریکی. زن یک چراغ روشن میکند.)
زن: منم.
مرد: (از خواب میپرد.) هان.
زن: (چراغ دوم را روشن میکند.) منم.
مرد: آهان... تو چهجوری اومدی تو؟
زن: (کفشهایش را در میآورد.)
انگار یادت رفته که کلیدت رو بهم دادی؟
مرد: آخه اون کلید انباری بود.
زن: (کتش را در میآورد و روی جالباسی آویزان میکند. باخنده.) چرا این کار رو کردی؟
مرد: نمیدونم. خواستم سر به سرت بذارم. من رو ببخش.
زن: (کلاه خود را بر میدارد و موهایش روی شانههایش میریزند.) میبخشمت. تو یه بچه تخس و ننری، ولی من میبخشمت.
مرد: حالا چهجوری اومدی تو؟
زن: (وارد آشپزخانه میشود و با یک سیب برمیگردد.) در باز بود.
مرد: راست میگی؟
زن: (در صندلی راحتی مینشیند و سیبش را میخورد.) بله. بیا نامههات رو از پایین برات آوردم.
مرد: تو انگار خوب بلدی همه درها رو باز کنی، نه؟ (نامههایش را نگاه میکند.) حتما همهشون رو هم خوندی؟
زن: آره. هیچ چیز جالبی نبود. فقط چندتا فاکتور.
مرد: خودم میدونم. وضعم خیلی خرابه.
زن: امروز بیرون نرفتی؟
مرد: نه. همهش منتظرت بودم.
زن: دروغگو. مثل خرس خوابیدی.
مرد: نه به خدا، منتظرت بودم. چون فهمیدم که این یارو، کیکی اصلا وجود نداره.
زن: واقعاً کیکی وجود نداره؟
مرد: به همه دوستام زنگ زدم. کسی دیشب رستوران افتتاح نکرده.
زن: دروغگو. تو به هیچکی زنگ نزدی.
مرد: از کجا میدونی؟
زن: از همون جایی که بلدم همه درها رو باز کنم.
(مکث)
مرد: فکر نمیکردم برگردی.
زن: بهت قول دادهبودم.
مرد: نصف شب برات ساکسیفون زدم.
زن: آره، شنیدم.
مرد: نکنه تو همون همسایه جدید پایینی هستی؟
زن: نه. من با تو زندگی میکنم.
مرد: آره، واسه نُه شب.
زن: این میتونه نُهتا زندگی باشه.
(مکث)
مرد: میدونی، من خوشم میآد با تو قرارداد ببندم.
زن: نمیترسی از اینکه ممکنه همه چیزت رو از دست بدی؟
مرد: درباره این قضیه کلید واقعا متاسفم. مطمئن بودم داری دستم میندازی.
زن: و خواستی ازم انتقام بگیری.
مرد: به خدا فوری پشیمون شدم.
(مکث)
میشه یه بوست کنم؟
زن: ابداً. اول باید بری یه دوش بگیری.
مرد: چی؟
زن: تو مثل سگ بوگند میدی. تازه باید اینجا رو جمع و جور کنیم، پنجرهها رو باز کنیم. من نمیتونم نُه شب با تو توی این کثافتا بخوابم.
مرد: اطاعت سرکار.
(به حمام میرود.)
زن: یادت نره ریشت رو اصلاح کنی. بیا، اینم مال توئه. امروز صبح دیدم شیشه ادکلنت خالیه.
مرد: اینو دیگه چهجوری دیدی؟
زن: آخه من به قوطی خالی حساسیت دارم.
مرد: پس هیچوقت توی آشپزخونه نرو. یه عالمه قوطی خالی اونجاست.
زن: نگران نباش. خرید کردم.
(مرد میرود حمام و زن وارد آشپزخانه میشود. صدای آب در حمام و صدای خانهتکانی عظیمی در آشپزخانه شنیده میشود. تلفن زنگ میزند و پیغامگیر به کار میافتد.)
صدا: شببهخیر میشل. الیزابت هستم. خونهای؟ گوشی رو بردار بابا... هستی... نیستی... هستی... نیستی... برمیداری؟... نه، بر نمیداری... خسب پس وقتی اومدی به من زنگ بزن، خداحافظ.
(زن از آشپزخانه خارج میشود. با چند رفت و برگشت بین سالن و آشپزخانه، وسایل را کمی جمع میکند و پنجره را باز میکند. میز غذاخوری را آماده میکند و دو شمعِ روی میز را روشن میکند. وقتی که مرد از حمام بیرون میآید، همه چیز حاضر است.)
مرد: آخ چه خوب. سالها بود که شمع روشن نکرده بودم.
زن: تو دیگه پیغامهات رو گوش نمیکنی؟
مرد: دیگه از این پیغامها خسته شدم. دلم میخواد یهکم دست از سرم بردارند.
زن: امروز هیچی نخوردی.
مرد: گشنم نبود.
زن: (او را میبوسد.) تو واقعا منتظر من بودی؟
مرد: آره.
زن: اگه دوست داری میتونی شرابت رو باز کنی.
مرد: چه شرابیه؟ «سنت امیلیون1945». بابا اینکه خیلی شراب گرونیه.
زن: ما با هم یه قرارداد بستیم. امشب هم شب اولمونه. باید جشن بگیریم.
مرد: «سنت امیلیون1945». این من رو یاد یه چیزی میندازه.
زن: یاد چی؟
مرد: یاد... عجیبه، خوب حس میکنم که من رو یاد یه چیزی میندازه، ولی درست نمیدونم چی...
زن: قربان، لطفاً بفرمایید سر جاتون بنشینید. بفرمایید. (مرد مینشیند و زن کمی شراب برای او میریزد.)
زن: اگه دوست دارین شرابتون رو میل کنید.
مرد: (پس از اینکه مدتی طولانی شراب را در دهان خود نگه میدارد.)
بعله... خیلی واضحه... این بو من رو یاد یه چیزی میندازه... اجازه میدین؟
(دو لیوان را پر میکند.)
خانم لطفاً شما هم میل کنید. امکان نداره این طعم شما رو به یاد چیزی نندازه...
(کسی در میزند.)
زن: (سرگرم) منتظر کسی هستی؟
مرد: من؟
صدا: آقای پایلول...
زن: (آرام) کیه؟
مرد: همهشون دیوونن.
زن: ولی...
مرد: مردم آزار. (فریاد میزند.) همهتون آدمهای مردمآزارین.
صدا: آقای پایلول...
زن: (آهسته) خُب در رو بازکن، ببین چی میخواد.
مرد: (آهسته) هیس. اصلاً دلم نمیخواد بدونم چی میخواد.
زن: (آهسته) میخوای من برم در رو بازکنم؟
(باز در را میکوبند.)
صدا: آقای پایلول...
مرد: (آهسته) بیا. باید در بریم.
زن: چه جوری؟
مرد: بدو.بدو... اگه بمونیم میگیرنمون! همهشون دیوونن، همهشون.
(لباسهای زن را در میآورد.)
بدو. بدو...
(چراغها را خاموش میکند.)
زودباش، زودباش... باید هرچه زودتر از اینجا بریم بیرون...
زن: (سرگرم)
تو اسمت پایلوله؟
مرد: (با صدای بلند)
اینجا هیچکی نیست، میشنوین؟ تو این خونه هیچکی نیست. لعنتیها. مگه نمیبینین؟ مردم آزارها.
(آهسته) بگو، بهشون بگو که آدمای مردم آزاری هستن.
زن: (با صدای بلند) مردم آزارا.
(مرد زن را بهطرف تختخواب میکشاند. در را میکوبند.)
صدا: آقای پایلول...
مرد: (با صدای بلند) اینجا هیچکی نیست، هیچکی. (آهسته) بهشون بگو، بهشون بگو که هیچکی هیچجا نیست.
زن: (با صدای بلند) ما اینجا نیستیم.
مرد: بهشون بگو ما هیچجا نیستیم.
(زن خود را با مرد زیر ملافه پنهان میکند. مرد چراغ کنار تخت را خاموش میکند.)
زن: ما هیچجا نیستیم، پدرسوختهها.
(تاریکی)
مرد: خیلی خوبه. (خنده زیر پتو) مرد: دیدی؟ دیدی چهخوب از دستشون در رفتیم؟
زن: آی... این چیه؟
مرد: هیچی. بطری شراب. تنها چیزی که تونستم نجات بدم.
در تاریکی
(مرد آهسته برای خودش ساکسیفون مینوازد. گاه برق ساکسیفون در تاریکی دیده میشود. مرد چند دقیقه ساکسیفون مینوازد. تلفن زنگ میزند. مرد گوشی را بر نمیدارد. پیغامگیر بهکار میافتد. مرد از نواختن دست میکشد تا پیغام را گوش کند.)
صدا: سلام. منم کریستیان... بازهم نیستی؟ ببین، تو میتونی بیستوهفتم و بیستوهشتم تو «نانسی» ساکسیفون بزنی؟ یعنی دو هفته دیگه... اگه آزادی، فوری بهم زنگ بزن. فوریفوریها!... بعدش هم... یه چیز دیگه برات دارم. وایسا برم تقویمم رو بیارم... یه هفته کامل آخر سپتامبر... ولی دوباره دربارهش باهات حرف میزنم... فعلا نانسی هستم. میدونم که تو قراره پونزدهم بیای لیون. اما من پونزدهم هم نانسی هستم، لیون نیستم. گوشکن. من دوباره باهات تماس میگیرم. ببینم اگه شبش میآی خونه چهجوری میتونم کلید رو بهت برسونم؟ بعدش میخوام بدونم چند روز لیون میمونی و اگه میخوای همدیگرو ببینیم لااقل یه شب بیام با تو باشم... خُب چی میگفتم؟... فردا جمعهست و من صبح خونه هستم و سعی کنیم به هم زنگ بزنیم. امیدوارم که حالت خیلی خوب باشه. میبوسمت. خداحافظ میشل.
(سکوت)
شب دوم
(در سایه روشن. شاید پس از معاشقه. پشت به پشت هم نشستهاند و سرهایشان را به هم تکیه داده اند. زن انگور میخورد. مرد سیگار خاموشی بر لب دارد و فندکی در دست.)
زن: بگو آ.
مرد: آ.
زن: مهربون تر، آ.
مرد: آ.
زن: آهسته تر، آ.
مرد: آ.
زن: من یه آی لطیف تر می خوام، آ.
مرد: آ.
زن: با صدای بلند اما لطیف، آ.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی دوستم داری.
مرد: آ.
زن: بگو آ ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی خوشگلم.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای اعتراف کنی خیلی خری.
مرد: آ.
زن: بگو آ ، یه جوری که انگار میخوای بگی برام می میری.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی بمون.
مرد: آ.
زن: بگو آ ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی خوشگلم.
مرد: آ.
زن: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی لباسات رو در بیار.
مرد: آ.
زن: بگو آ ، یه جوری که انگار میخوای ازم بپرسی چرا دیر اومدی.
مرد: آ.
زن: بگو آ، مثل اینکه بخوای بهم سلام کنی.
مرد: آ.
زن: بگو آ ، مثل اینکه بخوای بهم بگی خداحافظ.
مرد: آ.
زن: بگو آ، مثل اینکه ازم بخوای یه چیزی برات بیارم.
مرد: آ.
زن: بگو آ ، مثل اینکه بخوای بهم بگی خیلی خوشبختم.
مرد: آ.
زن: بگو آ، مثل اینکه بخوای بهم بگی دیگه هیچ وقت نمیخوای من رو ببینی.
مرد: آ.
زن: نه، این جوری نه.
مرد: آ.
زن: ببین اگه به حرفم گوش نکنی دیگه بازی نمی کنما!
مرد: آ...
زن: پس بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بگی دیگه هیچوقت نمی خوا ی منو ببینی.
مرد: آ.
زن: آهان! حالا خوب شد. حالا بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بگی بدون من خیلی بد خوابیدی، که فقط خواب من رو دیدی، و صبح خسته و کوفته بیدار شدی بدون اینکه هیچ میلی به زندگی داشته باشی.
مرد: آ...
زن: آهان! بگو آ، انگار که میخوای یه چیز خیلی مهم بهم بگی.
مرد: آ.
زن: بگو آ، انگار که بخوای بهم بگی که دیگه ازت نخوام بگی آ.
مرد: آ.
زن بگو آ، انگار که بخوای بگی فقط با آ حرف زدن خیلی عالیه.
مرد: آ.
زن: ازم بخواه که بگم آ.
مرد: آ.
زن: ازم بخواه که یه آی لطیف تر بگم.
مرد: آ.
زن: ازم بخواه که آهسته یه آی لطیف بگم.
مرد: آ.
زن: ازم بپرس همون قدر که دوستم داری، دوستت دارم؟
مرد: آ؟
زن: بهم بگو که دارم دیوونت می کنم.
مرد: آ.
زن: و اینکه دیگه حوصلهت سر رفته.
مرد: آ.
زن: خب، من قهوه می خوام؟
مرد: آ؟
زن: معلومه که می خوام.
(مرد بلند می شود و برای زن قهوه می ریزد.)
مرد: آ؟
زن: آره ، یه قند کوچولو، مرسی!
مرد: (مرد پاکت سیگارش را به سمت او می گیرد.) آ؟
زن: نه ، خودم دارم.
(زن پاکت سیگارش را میآورد و سیگاری بیرون می کشد.)
مرد: (فندکش را به سوی او می گیرد.) آ؟
زن: فعلا نه، مرسی.
مرد: آ؟
زن: نمی دونم... شاید... ترجیح میدم امشب خونه غذا بخوریم.
مرد: آ.
زن: باشه، ولی آخه سُسِش رو داریم؟
مرد: آ.
زن: پس بریم بیرون.
مرد: آ.
زن: پس همین جا بمونیم.
مرد: آ...
زن: بیا اینجا...
مرد: آ...
زن: تو چشام نگاه کن.
مرد: آ.
زن: تو دلت یه آ بگو.
مرد: ...
زن: مهربون تر.
مرد: ...
زن: بلندتر و واضح تر، برای اینکه بتونم بگیرمش.
مرد: ...
زن: حالا یه آ تو دلت بگو، انگار که میخوای بهم بگی دوستم داری.
مرد: ...
زن: یه بار دیگه.
مرد: ...
زن: یه آ تو دلت بگو، انگار میخوای بهم بگی هیچ وقت فراموشم نمیکنی...
مرد: ...
زن: یه آ تو دلت بگو، انگار که میخوای بهم بگی خوشگلم.
مرد: ...
زن: حالا می خوام یه چیزی ازت بپرسم... یه چیز خیلی مهم... و می خوام تو دلت بهم جواب بدی. آماده ای؟
مرد: ...
زن: آ؟
مرد: ...
زن: ...
مرد: ...
در تاریکی
(تلفن زنگ میزند، مرد گوشی را بر نمیدارد. پیغامگیر به کار میافتد.)
صدا: شببهخیر میشل. بازم منم ژانژاک. خُب، پس توی نامهای که باید برای قراردادمون بفرستی، شماره حسابت رو هم بفرست. همین. اگه چیز دیگهای میخوای بدونی، میتونی خونه یولاند زنگ بزنی یا شب زنگ بزن خونه خودم. تا بهزودی. (سکوت)
شب سوم
(زن پشت میز ناهارخوری نشسته و مرد با سینی از آشپزخانه خارج میشود.)
مرد: بفرما، این رو میگن توچینل.
زن: (با تعجب به غذا نگاه میکند.) این خوردنیه؟
مرد: معلومه که خوردنیه.
زن: کجاییه؟ یهودیه؟
مرد: نه، بیشتر مال لهستانه. وقتی بچه بودم مامانم برام درست میکرد. بیا، باید بهش خامه اضافه کنی.
زن: یهجور شیرینیه؟
مرد: نهبابا غذای اصلیه.
زن: م م م م...
مرد: دوست داری؟
زن: توش سیبزمینی داره؟
مرد: آره.
زن: مممم... بد نیست. چه جوری درستش میکنن؟
مرد: نمیتونم بهت بگم.
زن: واسه چی؟
مرد: خُب آخه دستورالعملش جزو اسرار خانوادگیه.
زن: اگه اینطوریه، منم نمیخورم.
مرد: قهر نکن. میگم بهت... اول سیبزمینیها رو پوست میگیری، بعد رنده میکنی.
زن: مثل هویج؟
مرد: آره مثل هویج... بعدش دو تا تخم مرغ اضافه میکنی، یهکم آرد گندم، نمک، ادویه... بعد بههم میزنی تا اینکه حسابی مخلوط بشن... بعد این جونور رو میندازی توی ماهیتابه داغ... مثل املت... همین... وقتی بچه بودم مامانم برام درست میکرد... یه سیسالی میشه که نخوردم... میدونی، بچگیهام خیلی شکمو بودم... همهش گشنهم بود... پدرم همیشه بهم میگفت: کَلّهت گندهس، گردنت باریک. ولی راست نمیگفت... واقعاً من کَلّهم گندهس، گردنم باریک؟ من که این جوری فکر نمیکنم... خیلی عجیبه، زمان چه زود میگذره... پدرم همیشه ساعت 6 صبح بیدار بود. تصورکن که 35 سال هر روز ساعت 6 صبح بیدار باشی... تازه میدونی کجا کار میکرد؟ تو یه کارخونه که با مواد سمی سروکار داشت. هر روز به کارگرها یه بطری شیر مجانی میدادن. واسه اینکه مواد سمی کمتر اذیتشون کنه... ولی پدرم هر روز بطری شیر رو میآورد خونه... فکر کنم اون وقتها خیلی فقیر بودیم... این جوری بود دیگه... یادم میآد یه روز با یکی از دوستام شرط بستم که یه بطری شیر رو یه نفس سربکشم... هفت هشت سالم بیشتر نبود... شرط رو بردم... ولی بعد از اون هرگز دیگه شیر نخوردم... حالا فقط میتونم خامه بخورم... اونم نه زیاد... عجیبه، زمان چه زود میگذره... یادمه یه حیاط داشتیم... روز تولدم بابام یه درخت سیب توش کاشته بود... بابام این جوری بود... هربار که مادرم یه بچه میزایید، اون هم یه درخت می کاشت... وقتی من بهدنیا اومدم، تو باغچهمون یه درخت زردآلو، یه درخت آلو، یه درخت آلبالو، با یه درخت خرمالو بود. زردآلو مال بریژیت، خواهر بزرگم بود. آلو مال برادرم ژان بود و آلبالو و خرمالو مال خواهر دوقلوهام مانون و اِما. پدرم واقعا آدم عجیب و بامزهای بود... هیچکس نمیدونست چرا فلان درخت رو برای فلان بچه انتخاب کرده... مثلا من همیشه فکر میکردم که خرمالو به اِما نمیآد... ولی خُب... بابام آدم کلهشقی بود، و هیچوقت نظرش رو عوض نمیکرد... بعد از تولد من درختهای باغچه بازم زیاد شدن؛ یه درخت گلابی، یه درخت کاج و یه گیاه آفریقایی شبیه یهجور آبنوس که خیلی خیلی کُند رشد میکرد... درخت آبنوس مالِ خواهرم کارین بود که بالاخره رقاص شد... آره دیگه... چند سال پیش که رفتهبودم مامانم رو ببینم، باغچهمون رو دوباره دیدم. هیچ عوض نشدهبود. همه درختها جوونه کرده بودن. مادرم وقتی من رو دید خیلی تعجب کرد. انگار خود درخت سیبه وارد اتاقش شده بود... من فکر میکنم هیچوقت محتاج دیدن من و خواهر برادرام نبود... دلش خیلی واسه ما تنگ نمیشد، چون برای اون ما همیشه اونجا بودیم، تو باغچه... همیشه تو باغچه... اینقدر که عادت کردهبود روزهاش رو تو ایوون، با نگاهکردن به درختها، با نگاهکردن به ما بگذرونه... اینقدر صبر میکرد تا اینکه درختها به میوه بشینن... تا... یادم باشه این روزها بهش تلفن کنم... آخه الان فصل سیبه... و من یهجورایی احساس میکنم که مامانم الان داره من رو میخوره... عجیب اینه که پدرم بههرحال یه منطقی توی انتخاب درختهامون داشت... انگار میدونست یه روز مادرم تنها میمونه... ولی میخواست لااقل اون تمام سال میوه تازه داشته باشه؛ بهار رو با زردآلو آغاز میکنه و بعدش هم آلبالو تا فصل گلابی، آخر پاییز هم سیب و خرمالو... زمستون هم کاج سبز میمونه و میتونه نگاش کنه.
زن: پس آبنوس چی؟
مرد: آبنوس اینقدر کُند رشد میکنه که بیشتر شبیه یه بچهس که هنوز دور خونه میپلکه... خیلی عجیبه! میبینی... مادرم ما رو یواشکی میخوره تا غیبت ما رو تلافی کنه... خُب فکر کنم خیلی رودهدرازی کردم، نه؟ تو باید جلوم رو میگرفتی...
زن: این توچینلت خیلی خوشمزهست.
(تاریکی)
شب چهارم
(زن با یک قفس پرنده که روکش سیاهی روی آن کشیده شدهاست، وارد میشود.)
زن: تولدت مبارک! یهچیزی واست آوردم.
مرد: چی؟
زن: یه حیوون.
مرد: پرندهس؟
زن: درواقع معلوم نیست چه شکلیه.
مرد: نمیفهمم.
زن: شکلش... یا بهتره بگم بدنش... بدن نداره.
مرد: نامرئیه؟
زن: نامرئی نیست، ولی نمیشه دیدش.
مرد: پس تو از کجا میفهمی که توی قفسه؟
زن: خُب وقتی قفس روکش داره تکون میخوره.
(هر دو گوش میکنند.)
مرد: داره چیکار میکنه؟
زن: معلوم نیست. شاید غذا میخوره، شایدم قدم میزنه، شاید خواب میبینه، شایدم آواز میخونه.
مرد: یعنی الان داره آواز میخونه؟
زن: بههرحال همیشه داره یه چیزی میگه ولی هیچوقت معلوم نیست چی میگه.
مرد: (گوش میکند.)
الان جیغ نزد؟
زن: نمیدونم.
مرد: تو میخوای من با این چیکار کنم؟
زن: خُب تزئینیه دیگه.
مرد: تزئینی؟
زن: برای خونهس. یعنی بیشتر برای اتاق خواب، چون دوست نداره، اصلا دوست نداره تنها بمونه.
مرد: ببین من از حیوونی که نشه نگاهش کرد زیاد خوشم نمیآد.
زن: خُب تو میتونی نگاهش کنی.
مر:د چهجوری نگاهش کنم، اگه نامرئیه؟
زن: تو میتونی حضورش رو نگاه کنی. برات کافیه. ولی اگه واقعا میخوای خودت رو قانع کنی که اینجاست، میتونی بهش غذا بدی. باید روکش رو برداری، غذا رو تو یه ظرف تمیز بریزی و بذاری توی قفس، بعد دوباره روکش رو بذاری و یه کم صبر کنی. همیشه همهش رو میخوره، خیلی هم سریع؛ و وقتی تموم کرد میتونی روکش رو برداری و ظرف خالی رو نگاه کنی. درست مثل اینکه خودش رو دیدی.
مرد: خُب بعله دیگه...
(مکث)
زن: خُب؟
مرد: خُب چی؟
زن: خُب میخوایش؟
مرد: چی میخوره؟
زن: هستة زردآلو. جعفری... حتی نون داغ... ولی خیلی غذا میخوره، میدونی؟... هر چهار ساعت یهبار باید بهش غذا بدی.
مرد: نهبابا. محاله. بعضی روزها من اصلا خونه نیستم.
زن: چیچی رو خونه نیستم؟ خُب هر چهار ساعت یهبار برگرد خونه. تازه باید خیلی هم مواظب باشی چون گاهی بچه هم میزاد.
مرد: عجب! تنهایی خودبهخود بچه میزاد؟ جریانش چیه؟ تخم میذاره؟
زن: معلوم نیست. فکر میکنم بهخاطر نوره. هر بار که روکش رو بر میداریم نور آبستنش میکنه.
مرد: پس مادهس.
زن: شاید. ولی فکر میکنم این حیوون فقط مادهاش وجود داره.
(مکث)
میخوره، میدونی؟... هر چهار ساعت یهبار باید بهش غذا بدی.
مرد: نهبابا. محاله. بعضی روزها من اصلا خونه نیستم.
زن: آها. اینجاش یهکم گیر داره.
مرد: چی؟ باید هر چهار ساعت غذاشون بدم؟
زن: نه، کوچولوها رو باید اول از مادرشون جدا کنی. این کاملا ضروریه. چون بچههای این حیوون اگه فوری از مادرشون جدا نشن، میمیرن. واسه همینه که همیشه باید یه قفس حاضر و آماده داشته باشی... به محض اینکه یه جرقه کوچولو توی قفس دیدی، به این معنیه که بچهها میخوان برن خونه خودشون. اون وقت باید قفس بزرگه رو باز کنی و سه بار بگی: بیو... بیو... بیو... اون وقت کوچولوئه از قفس بزرگه میره تو قفس کوچیکه.
مرد: این حیوونا انگار خیلی باهوشن.
زن: آره. حافظهشون بینظیره. اگه واسهشون یه داستان تعریف کنی، کوچولوهایی که بعدا به دنیا میآن، میتونن داستانت رو کلمهبهکلمه برات تعریف کنن، چون تو گاهی اوقات حتی میتونی باهاشون حرف بزنی؟
مرد: کی؟
زن: موقع خسوف
شب پنجم
(مرد جلو آینه کوچکی که روی میز سالن گذاشتهاست، صورت خود را اصلاح میکند. زن پیراهن اطو میکند. بهنظر میرسد که زن، مرد را برای یک مهمانی شب آماده میکند. در کمد باز است. شاید زن خود لباسها را انتخاب کردهاست. یک جفت کفش، کراوات و... روی صندلی آمادهاست.)
مرد: ساعت 8 شب شد.
زن: واقعا؟
مرد: همسایه بالایی... میشنوی؟ الان رسید خونهش.
زن: من هیچی نمیشنوم.
(مکث)
مرد: همیشه طرفای 8 شب میآد خونه. الان داره کفشاش رو در میآره.
زن: خُلی تو؟ از کجا اینارو میدونی؟
مرد: نمیدونم. چند روزیه که حس شنواییم وحشتناک قوی شده. همه سروصداهای این ساختمون رو میشنوم. الان چراغای سالنش رو روشن کرد.
زن: برو بابا.
مرد: نه، بیشوخی، راست میگم... صدای پاها، حرفها، حتی نفسها رو میشنوم. حتی راهرفتن حشرات روی دیوار، مخصوصا تو تاریکی. چند وقته که همه صداهای این ساختمون از گوش من رد میشن...
(آینه را بهسوی سقف مایل میکند.)
حتی وقتی سکوت میکنن. حتی سکوتشون رو میشنوم.
زن: تنها زندگی میکنه؟
مرد: آره، سه ماهه که اینجاست. راهرفتنش رو تو سالن حس میکنی؟
زن: نه.
مرد: داره نامههاش رو روی میز آشپزخونه میذاره.
زن: (نزدیک میشود و در آینه نگاه میکند.)
حالا درِ یخچال رو باز میکنه.
مرد: یه بطری شیر آورد بیرون.
زن: مطمئنی شیره؟
مرد: گوشکن چهجوری میخوره. این فقط میتونه شیر باشه.
زن: راست میگی.
(مکث)
زن: بطری شیر رو گذاشت تو یخچال، در رو بست.
مرد: آفرین.
زن: برگشت تو سالن.
مرد: حالا چیکار میکنه؟
زن: پیغامگیرش رو گوش میکنه.
مرد: خیلی خُب.
زن: تلویزیون رو روشن میکنه، کانالا رو عوض میکنه.
مرد: شبکه مزخرفش رو پیدا کرد.
زن: چیه؟
مرد: کارتون.
زن: فکر میکنی چند سالشه؟
مرد: نزدیک سی.
زن: دوباره رفت تو آشپزخونه.
مرد: داره یه استیک یخزده در میآره.
زن استیکش رو میذاره تو ماهیتابه، ماهیتابه رو میذاره رو گاز، گاز رو تا آخر باز میکنه. یه قوطی ذرت هم باز میکنه.
مرد: مطمئنی ذرته؟
زن: مطمئنم.
مرد: تو خیلی زود یاد میگیری.
زن: آخ، این دیگه چیه؟
مرد: این صدا از همکف میآد. یه پسربچهس که دیوونه بازیهای کامپیوتریه.
زن: از سمت چپ میشنوم یه کسی توی گوشی، موسیقی کلاسیک گوش میکنه.
مرد: آقای موریسرتی.
زن: چی گوش میکنه؟ «ویوالدی»؟
مرد: نه. «الکساندرو مارچلوئه».
زن: صبرکن. یکی در پایین رو باز کرد.
مرد: حتما مادمازل ورنیه. همیشه طرفای هشت و ربع میآد خونه.
زن: با پله میآد بالا؟
مرد: آره، طبقه اول زندگی میکنه.
زن: خسته بهنظر میآد.
مرد: خیلی کار میکنه.
زن: دستکشهاش رو داره در میآره؛ و تو کیفش دنبال کلید میگرده.
مرد: همیشه بین چهل ثانیه تا یک دقیقه و نیم وقت میذاره تا پیداش کنه.
زن: این دختره خیلی خجالتی بهنظر میآد.
مرد: من همیشه فکر میکردم که این دختره به درد اون پسر بالاییه میخوره. عجیبه که اینا هیچوقت با همدیگه برخوردی نداشتن. پسره صبح ساعت هفت و نیم میره بیرون، دختره ساعت یه ربع به هشت. یکشنبهها دختره میره خرید، پسره تا ظهر میخوابه. وقتی پسره میره استخر، دختره آشپزی میکنه. حتی وقتی هر دو میرن خرید، بهخاطر یکی دو دقیقه اختلاف همدیگرو نمیبینن.
زن: الان داره کفشاش رو در میآره، مانتوش رو میذاره رو جالباسی.
مرد: حالا داره پیغامگیرش رو گوش میکنه.
زن: آره، داره گوش میکنه.
مرد: همیشه پیغام مامانشه که ازش میخواد بهش زنگ بزنه. حالا داره میره آشپزخونه.
زن: آره. تو آشپزخونهس.
مرد: یه سیب بر میداره.
زن: این دفعه فکر میکنم یه گلابیه.
مرد: (ناچار)
باشه... حالا تلویزیون رو روشن میکنه.
زن: فکر میکنم همون شبکهای رو نگاه میکنه که پسره نگاه میکرد.
مرد: جفتشون خلن. حیف نیست این مزخرفات رو با هم نگاه نمیکنن؟
زن: شاید باید یهکاری براشون بکنیم.
مرد: چیکار؟
(مرد صورتش را اصلاح میکند. زن آینه را برای او نگه داشتهاست.)
شب ششم
(مرد وارد میشود. دو چراغ سالن را روشن میکند. نامههایش را روی میز میگذارد. وارد آشپزخانه میشود و در یخچال را باز میکند. با یک بطری آبجو بر میگردد. مینوشد. پیغامهایش را روی پیغامگیر گوش میکند.)
زن: کجا بودی؟ اومدم نبودی. میخوای از من فرار کنی؟ قول داده بودی خونه منتظرم بمونی. رفته بودی دنبال نامههات؟ امیدوارم هنوز بازشون نکردهباشی. برگرد، بذارشون تو صندق. باشه؟ ولی مواظبباش که هیچکس نبینتت. خیلی متاسفم ولی امشب نمیتونم برگردم. اما فردا شب حتما همدیگرو میبینیم. صبح دستکشهام رو یه جایی جاگذاشتم. فکر کنم رو بالش گذاشتم... میبینیشون؟ میتونی بذاری باشن. دوست دارم فکر کنم روی انگشتای من میخوابی. خُب، ببین، پسر خوبیباش و سعی کن امشب زود بخوابی، و به خصوص سعی نکن برای بار دوم این پیغام رو گوش کنی. باشه؟ قول میدی؟ بهم بگو که قول میدی. بلند که صدات رو بشنوم...
مرد: بله...
زن: بلندتر. هیچی نمیشنوم.
مرد: بله... بله... بله...
زن: مرسی... بهت اعتماد میکنم... محکم میبوسمت... تا فردا. یادت نره بری نامهها رو تو صندق بذاری. باشه؟ من مال توام، با توام، حتی همین الان. باشه؟ پس تا فردا.
(پیغـام تمام میشود. سکوت طولانی. مرد دکمة تکرار را دوباره فشـار میدهد و دوباره پیـغام را گـوش میکند و همزمـان وارد آشپزخانه میشود. یک کنسرو هویج باز میکند و میخورد.)
زن: کجا بودی؟ اومدم و نبودی. میخوای از من فرار کنی؟ قول داده بودی خونه منتظرم بمونی. رفته بودی دنبال نامههات؟ امیدوارم هنوز بازشون نکردهباشی. برگرد و بذارشون تو صندوق. باشه؟ ولی مواظبباش که هیچکس نبینتت. خیلی متاسفم ولی امشب نمیتونم برگردم. اما فردا شب حتما همدیگرو میبینیم. صبح دستکشهام رو یه جایی جاگذاشتم. فکر کنم رو بالش گذاشتم... میبینیشون؟ میتونی بذاری باشن. دوست دارم فکر کنم روی انگشتای من میخوابی. خُب، ببین، پسر خوبیباش و سعی کن امشب زود بخوابی و... سعینکن برای بارسوم این پیغام رو گوش کنی. چرا حرفم رو گوش نمیکنی؟ حالا دیگه یه چیزایی هست که خودت تنهایی باید بفهمی. من نمیتونم همه چی رو واست بگم. خُب، بهم قولبده که دیگه به من خیانت نمیکنی. بهم قول میدی؟ بگو که بهم قول میدی. بلندتر صدات رو نمیشنوم.
مرد: بله...
زن: بلندتر، نمیشنوم...
مرد: بله، بهت قول میدم.
زن: مرسی... بهت اعتماد میکنم... تافردا. یادت نره بری نامههارو تو صندوق بذاری. باشه؟ من مال توام، با توام، حتی همین الان. پس تا فردا. (پیغام تمام میشود. مـرد برای خود مشـروب میریزد و مینوشد. سکـوت طولانی. دکمة تکرار را فشـار میدهد و برای بار سوم پیغـام را گوش میدهد.)
زن: کجا بودی؟ میخوای از من فرار کنی؟ قول دادهبودی خونه منتظرم بمونی. امیدوارم کسی موقع رفتوآمد ندیده باشدت. خیلی متاسفم ولی امشب نمیتونم بیام. واسه این نیست که زیر قولت زدی. برای این تو رو میبخشم، و فردا حتما همدیگرو میبینیم. باشه؟ حالا پسر خوبی باش و سعی کن زود بخوابی. آهان، یه چیز دیگه، این جاسوس بازیات رو ولکن. تو نه هیچوقت رستوران کیکی رو پیدا میکنی و نه هیچ چیز دیگهای رو. همة اینا رو ولکن. باشه؟ مرسی... من بهت اعتماد میکنم. محکم میبوسمت... تا فردا؛ و فراموش نکن من مال توام، با توام، حتی همین الان. چون امشب شب شیشممونه. تا فردا.
(پیغام تمام میشود.)
مرد: نخیر.
(دکمه تکرار را فشار میدهد.)
نه. نه. نه. تو داری یه شب از من میدزدی. من قبول ندارم.
زن: خُب معلومه که امشب شب شیشممونه. مگه من الان با تو نیستم؟ خواهی دید که شب زیبایی داریم. تو دستکشهام رو روی بالش و پنج شبی که با هم گذروندیم رو با خودت داری. خُب، حالا چراغها رو خاموش کن. تو باید یادبگیری که سکوت رو گوش کنی. روی تختخواب دراز بکش... چشماتو ببند... و فقط به سکوت گوش کن... دیگه هم دست به این دستگاه نزن... باهم به سکوت گوش میکنیم. باشه؟ تو باید تصور کنی که این سکوت صدای منه، که این سکوت خود منم. میفهمی؟ همین جوری بمون و تکوننخور، این سکوتی که نوازشت میکنه، خود منم... آروم باش، من با توام... گوشکن...
(نوار پیغامگیر همچنان جلو میرود و او سکوت ضبط شده روی نوار راگوش میدهد)
شب هفتم
(زن وارد میشود. کفشهایش را در میآورد. دو چراغ سالن را روشن میکند. پالتـواش را در میآورد و به جالبـاسی میآویزد. کلاهش را برمیدارد و مـوهایش روی شـانه میریزد. برای برداشتن یک سیـب وارد آشپـزخانه میشود. روی صنـدلی راحتی مینشینـد و سیبـش را میخورد. سالن پر از قفسهای کوچکی است که روی آن روکش کشیدهاند.)
زن: یالّا، بیا بیرون.
(سکوت)
بیا بیرون دیگه، دلقکبازی در نیار.
(سکوت)
با من قهری؟
(سکوت)
غذا خوردی؟
(سکوت)
میخوای برات یه چیزی درست کنم؟
(سکوت)
ماکارونی میخوای؟
(سکوت. در یخچال جستوجو میکند.)
بازم سه تا تخممرغ داریم، یه تیکه پنیر... بابا ما اعیونیم...
(سکوت)
ببین من گرسنمه. یه توچینل درست کنیم؟
(سکوت)
ا... خُب یه چیزی بگو دیگه. خیلی بیانصافی. من که کاری نکردم.
مرد: (مرد نامرئی است و صدایش از همهجا بهگوش میرسد.)
چرا.
زن: نخیر.
مرد: چرا.
زن: خُب، حالا آشتی کنیم؟
مرد: نه.
زن: واست غذا درست میکنم. ظرفها رو هم من میشورم.
مرد: نه.
زن: واست یه بطری شراب آوردم. همون شرابی که دوست داری.
مرد: دوست ندارم. من فقط شیر میخورم.
زن: این قفسها دیگه چیه؟
مرد: فضولی موقوف.
زن: نمیخوای بوست کنم؟
مرد: چهفایده؟
زن: بیا اینجا، دلم میخواد من رو ببوسی.
مرد: وایسا، اول باید جوجهها رو غذا بدم.
زن: (زن بطری شراب را باز میکند و دو گیلاس پر میکند.)
این شراب واقعا عالیه. تو حق داشتی همهچی رو فراموش کنی الّا مزه این.
مرد: لطفا این قفس رو بده به من.
زن: کدوم رو؟
مرد: بزرگه رو. مرسی. آخ!
زن: چی شد؟
مرد: هیچی.
زن: گازت گرفتن؟
مرد: چی؟
(جرقهای در قفس دیده میشود.)
بابا لامصبا، بسه دیگه، بسه.
زن: معلومه تو داری چیکار میکنی؟
مرد: اینا دیوونن. دیوونه دیوونه. هنوز به دنیا نیومده زرتی بچه میزان. تازه همهشون هم فکر میکنن من باباشونم.
زن: خُب معلومه که تو باباشونی. یعنی نمیفهمی که این تویی که اینارو بارور میکنی؟
مرد: من؟ منی که حتی دست هم بهشون نمیزنم؟
زن: عجب!
مرد: خُب معلومه که نه. اینا خیلی وضعشون خراب شده. اینا با بوی من معاشقه میکنن. با سایهام، با نفسم، با ضربان قلبم. تا یه چیزی میگم، فوری با حرفام جفتگیری میکنن... اگه خودمرو تو آینه نگاه کنم با تصویرم معاشقه میکنن. من هیچوقت ندیدهبودم کسی اینقدر حرص و ولعِ زندگی داشته باشه. حالا چیکار کنیم؟ دو سه روز دیگه اصلا نمیدونم چهجوری جاشون بدم. میشه لطفا اون قفس خالی کنارت رو بهم بدی؟
زن: کدوم یکی؟ کوچیکه؟
مرد: آره، چندتا دیگه هم تو کمدن. میشه لطفا کمد رو باز کنی؟
زن: (زن در کمد را باز میکند و چندین قفس روی زمین میافتد. جرقههای درون قفسها مثل آتشبازی هستند.)
خُب، بسه دیگه. یه ذره بذارشون بهحال خودشون و بیا بیرون.
مرد: آخه از کجا بیام بیرون؟ من هیچجا نیستم. راستش رو بخوای من خودمم نمیدونم کجا هستم. میتونی بهم نشون بدی از کجا باهات حرف میزنم؟
زن: آره.
مرد: از کجا؟
زن: از همهجا.
مرد: پس من همهجا هستم.
زن: اگه همینطوری ادامه بدی از گشنگی میمیری.
مرد: من از گشنگی نمیتونم بمیرم. چون کسی که خودش غذاس از گشنگی نمیتونه بمیره.
زن: پس اونا تو رو خوردن؟
مرد: آره. این طوری بهنظر میآد.
زن: مطمئنی؟
مرد: آره. فکر میکنم بدون اینکه خودم متوجه بشم، اینا من رو خوردن.
زن: دردت هم اومد؟
مرد: نه برعکس، خیلیم خوشم اومد. تنها چیزی که هست اینه که الان دارم سبک تو این اتاق پرواز میکنم. همینم اینا رو تحریک میکنه. چون میبینم که با سرعت نور تولید مثل میکنن.
(ناامید)
برین گم شین. گم شین. گم شین.
(جرقههای ممتد در قفسها)
زن: دیگه چی میخوان؟
مرد: هیچی، با فکرم معاشقه کردن.
زن: خب فکر نکن لعنتی. و گرنه تمام محلهرو قبضه میکننها!
مرد: نمیتونی تو هم بیای اینور پیش من؟ دوستدارم با لحظههای معاشقه ما هم معاشقه کنن.
(جرقههای گوناگون، و سایههایی که یکدیگر را در آغوش میگیرند)
شب هشتم
مرد: میخوام باهات عروسی کنم.
زن: باشه.
مرد: امیدوارم ازدواج نکردهباشی.
زن: نه.
مرد: عالیه.
(مکث کوتاه)
مرد: خُب؟
زن: خُب چی؟
مرد: زنم میشی؟
زن: امیدوارم تو ازدواج نکردهباشی.
مرد: نه.
زن: عالیه.
(مکث کوتاه)
مرد: خُب؟
زن: خُب چی؟
مرد: باهم ازدواج کنیم؟
زن: آره.
مرد: همین الان میخوام ازدواج کنیم.
زن: باشه.
(مکث کوتاه)
مرد: الان.
زن: الان؟
مرد: الان.
زن: امروز؟
مرد: امروز نه، الان.
زن: الان؟
مرد: آره.
زن: باشه.
(مکث کوتاه)
مرد: خُب؟
زن: خُب چی؟
مرد: خُب بکنیم؟
زن: آره.
مرد: عالیه.
(مکث کوتاه)
مرد: یه شاهد لازم داریم.
زن: اگه دلمون بخواد.
مرد: راست میگی. شاهد احتیاج نداریم.
زن: نه.
مرد: خیلی خوبه.
(مکث)
مرد: اصلا احتیاج به هیچکس نداریم.
زن: نه.
مرد: خیلی خوبه.
زن: ولی شاید یه مراسم کوچولو بد نباشه، نه؟
مرد: اگه بخوای میتونیم بریم پشت بوم.
زن: باشه.
(مرد در روی سقف را باز میکند و هر دو به پشتبام میروند.)
مرد: حاضری؟
زن: آره.
مرد: مطمئنی؟
زن: آره.
مرد: برای آخرین بار ازت میپرسم. مطمئنی؟
زن: آره.
مرد: به این وسیله خودمون رو زن و شوهر اعلام میکنیم.
زن: آره.
(تلفن زنگ میزند. یکبار، دوبار، سهبار، چهاربار، پنجبار، ششبار، هفتبار، هشتبار. تلفن قطع میشود)
شب نهم
زن: داری خواب میبینی؟
مرد: خوب میبینم که باهام حرف میزنی.
زن: صدام رو میشنوی؟
مرد: خواب میبینم که صدات رو میشنوم.
زن: میترسی؟
مرد: آره.
زن: از چی میترسی؟
مرد: از اینکه یه کسی بیاد ما رو بیدار کنه.
زن: منم تو خوابتم؟
مرد: آره.
زن: میتونی من رو لمس کنی؟
مرد: احتیاج ندارم لمست کنم چون ما هر دوتاییمون یه خواب میبینیم.
زن: میتونی برام تعریفش کنی؟
مرد: هنوز یهکم گنگه. ولی بهنظرم میآد که داریم کمکم از خودمون جدا میشیم.
زن: یعنی از بدنمون؟
مرد: آره. داریم یواش یواش رهاشون میکنیم.
زن: تو میتونی بدنهامون رو ببینی؟
مرد: آره، تو بغل هم خوابیدن. خیلی هم کیف میکنن.
زن: خُب، پس حالا خوب به حرفام گوشکن. فکر میکنی ما هنوز به بدنامون احتیاج داریم؟
مرد: فکر نمیکنم.
زن: اونا چی؟ بدنامون از رفتن ما ناراحت هستن؟
مرد: فکر نمیکنم.
زن: حس میکنی که داریم از زمان حالمون دور میشیم؟
مرد: آره.
زن: از ذهنمون؟
مرد: آره.
زن: از پنج حسمون؟ اونا پشتمون میمونن. مثل یه خط کشیده شده روی اسفالت.
مرد: آره.
زن: و برات دردناکه؟
مرد: نه اتفاقا خیلی سبکه.
زن: الان دیگه چهقدر دورن، بدنای در آغوش گرفته ما! و همینطور دورتر میشن. هنوز میبینیشون؟
مرد: مثل دوتا صدف کوچولو.
زن: ما دیگه فقط دوتا صدا هستیم. دوتا صدای درحال پرواز!
مرد: بیشتر از اینیم.
زن: چی بیشتر از این؟
مرد: ما بیشتر صدای بال زدن یه پروازیم.
زن: ما داریم بالای خودمون پرواز میکنیم، مگه نه؟
مرد: بیشتر از این.
زن: چی بیشتر از این؟
مرد: نمیدونم. داریم برفراز تمام چیزایی که احتیاج نداریم پرواز میکنیم.
زن: برفراز دنیا.
مرد: برفراز همه چیز.
زن: شاید ما مرغعشق شدیم. دیگه هم هیچوقت از هم جدا نمیشیم.
مرد: من احساس میکنم، ما دوتا بال یه مرغیم.
زن: پس عجیبه که ما بازهم میتونیم باهم حرف بزنیم! طبیعتا الان باید یه صدا باشیم.
مرد: فکرکنم بهزودی بشیم.
زن: تو من رو میشنوی مثل اینکه خودم حس شنوایی تو هستم؟
مرد: آره.
زن: تو من رو میبینی مثل اینکه من خودم حس بینایی تو هستم؟
مرد: آره.
زن: تو دیگه نمیتونی من رو لمس کنی، چون آدم نمیتونه لامسه خودش رو لمس کنه.
مرد: درسته.
زن: غمگینی که دیگه شکل نداری؟
مرد: نه، دارم به کمال نزدیک میشم.
زن: بازم چیزی دور خودت میبینی؟
مرد: من یه پلک هستم که دنیای ظاهر رو پوشونده.
زن: و در مرکز همه چیز چی میبینی؟
مرد: خودمون رو.
زن: و چی میشنوی؟
مرد: یه موسیقی. یه موسیقی که خودش یه سقوط در سقوطه...
زن: این خوب نیست. تو هنوز از من میترسی.
مرد: شاید.
زن: دیگه نباید جوابم رو بدی.
مرد: ولی همه جوابها رو میدونم...
زن: تو هنوز از سکوت میترسی؟
مرد: نه، چون سکوت دیگه وجود نداره.
زن: و ما همینطور تا ابد باهم حرف میزنیم؟
مرد: آره. چون اگه دیگه حرف نزنیم، میترسم تعادلمون رو از دست بدیم، بیفتیم.
زن: تو هنوز یادت هست ما از کجا رفتیم؟
مرد: نه.
زن: تو آخرین سؤال من رو یادت میآد؟
مرد: نه؟
زن: تو سؤالی رو که الان میخوام ازت بپرسم، یادت میآد؟
مرد: نه.
زن: تو هنوز سقوط رو میشنوی؟
مرد: نه.
زن: تو چقدر بین آخرین سؤالم و جوابت وقت گذاشتی؟
مرد: من جوابم رو قبل از اینکه تو سؤالت رو بکنی بهت دادم.
زن: میبینی چهقدر آسون و سادهس؟
مرد: هیچوقت فکر نمیکردم این همه آسون و ساده باشه.
زن: خُب، حالا باید تصمیم بگیری. بریم اونور یا نه؟
مرد: بریم.
زن: مطمئنی؟
مرد: آره.
زن: برای آخرینبار ازت میپرسم. مطمئنی؟
مرد: آره.
زن: وقتی بچه بودی چه حیوونی رو از همه بیشتر دوست داشتی؟
مرد: خرسهای پاندا.
زن: اسم شهریرو که دلت میخواست توش زندگی کنی بگو.
مرد: فرانکفورت. اونجا یه باغوحش خیلی قشنگ هست.
زن: خُب، پس تو توی زندگی بعدیت میشی یه خرس پاندا.
مرد: تو چی؟
زن: من هم میآم فرانکفورت دیدنت.
(تاریکی)
صبح
(اتاق خالی است. در سایهروشن، از بیرون صداهایی شنیده میشود.)
صدای اول: همینجاس.
صدایکمیسر: شما مطمئنی که...
صدای اول: این بو رو احساس نمیکنین؟ بهنظر من اینجا یه بوی عجیبی میده.
(با شدت به در میکوبند.)
صدایکمیسر: آقای پایلول...
صدای اول: بیفایدهس. لااقل ده روزی میشه که دیگه جواب نمیده.
صدایکمیسر: آخه شما مطمئناید که این توئه؟
صدای اول: من که میترسم اتفاقی افتاده باشه...
(بهکسی که دری را باز میکند.)
خانم فالابرگ، یه لحظه تشریف بیارین اینجا...
صدایفالابرگ: سلام...
صدای اول: ایشون سرکار کمیسر هستند...
صدایکمیسر: کمیسر پولن. شما صاحبخونه هستین؟
صدایفالابرگ: بعله.
صدایکمیسر: و هیچ کلید دیگهای ندارین؟
صدایفالابرگ: داشتم... ولی... چون آقای پایلول چندبار کلیدش رو گم کرد، من همه کلیدام رو دادم به اون.
صدایچهارم: سلام...
همگی: سلام...
صدایچهارم: خُب؟ شروع کنم؟
صدایکمیسر: وایسین. بازم احتیاج به یهشاهد دیگه داریم.
صدای اول: خانم ورنی... خانم ورنی... میشه یه لحظه تشریف بیارین بالا؟
صدایورنی: سلام...
صدای اول: (یک طبقه بالا میرود.)
آقای اوبرت... میتونین یه لحظه بیاین پایین؟
صدایاوبرت: سلام...
صدای اول: آقای اوبرت طبقه سوم، همین بالا میشینن. ده روزه که هیچ صدایی نشنیدن. هیچی. فقط پیغامگیر که پیغامهای تلفن رو ضبط میکنه...
صدایکمیسر: شما همسایه پایینیتون رو خوب میشناختین؟
صدایاوبرت: نه به اون صورت. من فقط سه ماهه که اینجا هستم و متاسفانه هیچ برخوردی باهم نداشتیم.
صدایورنی: بعضی وقتا من میشنیدم که ساکسیفون میزد.
صدایاوبرت: منم همینطور.
صدایورنی: ولی دو هفتهس که هیچی نمیشنوم.
صدایاوبرت: منم همینطور.
صدایچهارم: خُب، شروع کنم؟
صدایکمیسر: بعله دیگه...خُب، خانمها، آقایون... ما اقدام به بازکردن این قفل میکنیم.
صدایفالابرگ: الهی خدا مرگم بده. آروم لطفا آقا، آروم...
(قفل میشکند. صدای لوازم و گفتوگوها.)
ـ درستهکه...
ـ بهنظر من با این بو...
ـ من همیشه میگفتم که...
ـ بعله؟
ـ آقای موریسرتی... آقای موریسرتی...
ـ شاید اول باید یه زنگی...
ـ ایشون خودشون کمیسر هستن...
ـ آهان...
ـ مامان، زود بیا...
(قفل کاملا شکسته است. قفلساز سعی میکند در را هل بدهد.)
ـ عجب... یهجایی گیره...
(قفلساز در را هل میدهد و در را بازِ باز میکند. در هنگام باز شدن، محکم به یهصندلی میخورد.سبدی که روی صندلی بود روی زمین میافتد و دهها سیب در اتاق پخش میشود. هیچکس وارد اتاق نمیشود. اتاق خالی میماند و تنها با پرتوِ نوری که از طرف در میتابد روشن است. بوی تند سیب سالن نمایش را پر میکند و صدای ساکسیفون از دوردست بهگوش میرسد)