روزهایی نه سخن خوانا بود و نه قلم شنوا، امروز انگار سخن شنوا و قلم خواناست... ناگهان صدایی اومد که از خواب بیدار شدم. همهجا نسبتاً تاریک و بیصدا بود که احساس کردم یه سایه از پشت پنجره رد شد. لعنت بر شیطون... اصلاً حوصله دزد یا هر دیوونه دیگهای رو نداشتم. دستم رو بردم طرف کشوهای چوبی. کارد ضامن دار رو همیشه رو میذارم که دم دست باشه. برش داشتم و پتو رو زدم کنار رفتم طرف در و آروم ضامن کارد رو آزاد کردم. کلید رو چرخوندم و رفتم یه سری تو راهرو زدم. به تیغه کارد نگاه میکردم که نزدیک 15 سانت بود. تو دلم گفتم اگه بزنیش بدبخت شدی میبرنت دادگاه دهنتو سرویس میکنن... رفتم رو پشت بوم یه نگاهی انداختم ولی خبری نبود که نبود. تیغه رو خوابوندم و برگشتم تو. ظاهراً اونقدر هیجان داشتم که از فرط سرحالی فکر میکردم که ساعت باید حداقل 6 باشه... نگاه کردم دیدم 3 صبحه. مجدداً گرفتم خوابیدم و از اینکه مجبور نشدم کار دست کسی بدم خوشحال بودم.
بعد از مدتها (که اصلاً نمیدونم چند وقته) حرف زدم. خیلی هم حرف زدم. نمیدونم چی گفتم ولی فکر میکردم به کم خوردن، کم خفتن، کم گفتن... به یمن تنهایی و فشار کار اینروزا بالاجبار توفیق اجباری در هر سه دارم. یاد حرف حضرت علی افتادم که میگفت اگر خودتو در معرض گمان بد گذاشتی نباید از اینکه به تو شک کنند ناراحت بشی. مثل نقطه ای که در یک ترکیب محدب منطقه موجه برنامهریزی خطی دنبال حالتی بگرده که حتیالامکان خود گوشهها نباشه. اما بعضاً infeasible میشم. شاید خودمو رسوا میکردم ولی مثل آهویی که تو چنگال شیر با کمال میل تسلیم میشه، آگاهانه هرچه که شاید گفتنش نیازمند ناآگاهی باشه رو به زبون آوردم. حداقل، درویش من بود و حداکثر، منم شیخ کلمهگو...
شب امتحان GRE کاملاً نا امید بودم. کل ماه رمضون رو نتونسته بودم حتی یک کلمه بخونم. از صبح که استادا ازم کار میکشند و غروب هم بعد افطار دیگه مخی برام نمی موند که بخوام لای کتابی رو باز کنم. بهرحال شب به هم اتاقیام گفتم من فردا نمیام. یکی گفت غلط کردی و یکی دیگه گفت با چوب میفتیم به جونت و ... خلاصه اینکه سر صبح بلندمون کردن بزور رفتیم سر جلسه. 5 آبان 86... دانشکده زبان دانشگاه تهران تو خیابون کارگر. داشتند ورقه ها رو کنار پای بچه ها میذاشتن که برگشتم گفتم: حامد من دستشویی دارم! گفت بدو خوب همین الان برو. گفتم دیر میشه... قبل از writing دوم میرم. گفت نه دیوونه بدبخت میشی. لحظه به لحظه وقت تنگ تر و تنگ تر میشد و من از تردید رفتن یا نشستن، تپش قلبم تندتر و تندتر می شد. بالاخره بلند شدم به مراقب گفتم آقا من یه لحظه برم تجدید میثاق... سه سوت برمی گردم. گفت فقط زود باش. دویدم از پله ها رفتم بالا چون تو زیر زمین بودیم. از هر کس می پرسیدم دستشویی کجاست اول حسابی می خندید و بعد می گفت برو ته راهرو. نفهمیدم چیکار کردم و چی شد. لامصب انگار یه عمر بود که دستشویی نرفته بودم. یا زمان طولانی شده بود و یا من حسابی شل شده بودم. اصلاً تمومی نداشت. البته دفعه اولم نبود که موقعی که کار داشتم تو دستشویی گیر می کردم. وقتی برگشتم سر صندلیم اعلام کردن برگه ها رو بردارید. به هر طرف نگاه می کردم همه می خندیدن.
گذشت... ولی نتیجه آزمون خیلی بهتر از انتظارم بود. جمع verbal , quantitative شد 1210. خوب شد بیشتر از این نشد چون دلم می سوخت.
چو بیشه تهی ماند از نره شیر
شغالی به بیشه درآید دلیر
اگر پرسند کیستی باید هنرهای خویش را بشماری
کافران را دوست میدارم، از این وجه که دعوی دوستی نمیکنند، میگویند: آری کافریم، دشمنیم. اکنون دوستیش تعلیم دهیم، یگانگیش بیاموزیم، اما این که دعوی میکند که من دوستم و نیست پر خطر است
(ازمقالات شمس)
اندک مدتی است که بعد از مصوبه قانون مطبوعات که به سایتهای اینترنتی و حتی وبلاگ ها کشیده شده نظرات مشابهی به برخی پست ها ارائه می شود و این حقیر همه را حذف و خاطر را از دغدغه حضور این متون می رهاند. از سر کنجکاوی به آن صفحات رجوع کردم و با هوش بسیار قلیل خود متوجه شدم که در آن صفحات کلمات کلیدی برای جستجوی برخی نوکیسگان وجود دارد، نظیر: proxy، غافل از اینکه این کلمه به منظوری بکار رفته بود ورای آنچه در وهله اول به ذهن می رسد. ایشان به برکت موتورهای جستجو می گردند و می گردند و می گردند تا روزی خویش را به مدد کلیک کردن و خواندن و گزارش تهیه کردن کسب نمایند. خدا را شکر که برای یک سری آدم منفعل بیکار، بابی را گشوده اند (و صد البته آقایان کارآفرینی کرده اند) که کل یوم را به گردش در سایت ها بپردازند و دایرکتوری درست کنند و چه اهمیت دارد گاه اگر هموطنان از عزم و جزم مستغرقین مکاتب جمعیت آبادگران و طیفی از اصولگرایان پوپولیست متحجر در امان نیستند.
الحمدلله بقدر حاجت کتک خورده و طعم آنرا هنوز فراموش نکرده ایم که تن به مذلت دهیم. شما نیز چون کلاغی به لاشه خواری خویش پرداخته و ما نیز عمر اندک خویش را به امید فراز قله های مرتفع جهل بسیط طی می کنیم.
باشد که در شما محبت ایجاد شود...
یا علی!
مثل همیشه صبح به سختی بلند شدم و رفتم آشپزخونه گوشی رو خاموش کنم: 6:10، اگه گوشی بغل دستم بود، خاموشش کرده بودم و مبتنی بر تجربه های مکرر نتیجتاً خواب می موندم. اول نماز، دوم تلویزیون و سوم هم روشن کردن زیر کتری و نون و پنیر و ... نوبت بعد هم یک کم کشش، نرمش، دراز نشست، شنا، ...
هوا روشنه و مردم با چشمای خوب آلود مراقبن زیر ماشین نرن یا از رو هم رد نشن. دخترک خوشگل موطلایی با مقنعه سفید و روپوش صورتیش مثل همیشه منتظر سرویس مدرسه جلوی در خونه وایستاده. کاش میذاشتن دستشو بگیرم و ببرمش مدرسه. یه لحظه فکر می کنم که بابا شدم و بعدش ...
- بابا دیرم شد!
: شرمنده بابا! به خانوم معلمت بگو تقصیر بابامه! خواب موند. تازه بابایی نونوایی هم شلوغ بود. خودت دیشب گفتی نون گرم شده دوست نداری و تازه اش رو میخوای!
- بابا مواظب باش! اول دست چپ بعد
: دست راست!. بابا قربون مصی بره؟
- آره!
: تند که راه نمیرم؟ می تونی بیای؟
- اوهوم.
: بزار الآن ماشین می گیرم...
- بابا زشته تو همش میای دم مدرسه. اونجا یا سرویس میاد یا مامان ها...
: چیکار کنم بابا؟! مامان از کجا برات بیارم؟
- واسه خودم نمی گم که!
: الهی بابا قربونت بره، بگرد لای این خانم معلمات ببین چیز دندونگیری پیدا می کنی؟ اینم بگم که بعداً اگه ok شد،واسه ما شاخ نشی!
- نه! بشرطی که من هرشب پیشتون بخوابم.
: برو باباجان! نخواستیم! تو توی همون اتاقت بخواب و منم توی اتاق خودم می خوابم. گور پدر زن!
به پارک که می رسی باز هم همون دو گروه ورزشکار پیرا و جوونا. اما پیرا عشق می کنن مربی باحالی دارن و همه رو به رقص درمیاره واسه همین جمعیت دسته پیرا 2.5 برابر دسته جووناست تازه هرروز مرتب میان ولی جوونا یه روز در میون و بعضاً کم و زیاد میشن. هرازگاهی هم می بینم که از دسته جوونا سوئیچ می کنن به گروه پیرا.
قرار شد واکسی فردا یه واکس نبوک برام بیاره. هنوز 10 دقیقه نیست که کلید انداختم در شرکت رو باز کردم که استاد زنگ میزنه و سراغ یه چیزایی رو میگیره که روحم خبر نداره. بهش قول میدم ردیفش کنم. دفترچه های ویزیت کارت ها رو ور میدارم که دنبال اسم یه بابایی بگردم. به مجرد برداشتن اولی لاش رو همینطوری باز کردم و ؟؟؟!!! آخه چرا؟ چطوری؟ میون اینهمه Alternative همون صفحه باز میشه و چشم من هم درست رو همون ردیف و ویزیت کارت مورد نظر در میاد... همه چیز خوب پیش رفت و رفتم دنبال دفترچه بیمه. هنوز 5 دقیق نشده بود که تو اتوبوس بودم که یه جا خالی شد و هیچکس هم سرپا نبود. سر نبش میدون پیاده می شم که یه بستنی فروشی اونجاست. سعی می کنم توجه نکنم و رد شم که یکی دیگه سر در میاره. بهرحال اسیر شدم و رفتم جلو و یه قیفی دورنگ بهم داد. یک رنگش قرمز تیره و اونیکی سبز پررنگ. پرسیدم چی هست. گفت: طالبی و توت فرنگی. خوب بود. حالی بردیم. ماشین سوار شدم برم شوش. به راننده آدرس رو نشون دادم. وقتی رسیدیم میدون گفت: شما بشین، مسیر برگشتم از همین فرعیه، شانس شما از جلوی همون اداره رد میشم. گفتم: دمت گرم. اونجا هم زیاد معطل نشدم و دفترچه رو گرفتم. چقدر امروز همه چیز سریع پیش میره. برمی گردم بانک تجارت. از روزی که کارت رو گرفته بودم ازش استفاده نکرده بودم و بدبختانه password رو هم به فنا داده بودم. با مسوول بانک 10 تا password رو امتحان کردیم ولی نشد. گفت بده بسوزونیمش و 10 روز دیگه بیا یکی دیگه ببر. گفتم پولم چی؟ من الآن می خوام برداشت کنم. حدود یک تومن توشه می خوام برش دارم. آی دهنم سرویس شد. اینو امضاء کن، ببر اون امضاء کنه، بیار من فکسش کنم، ببر بیار ... حداقل حواسم بود که دائم برم شماره هم بگیرم که به مجرد خلاصی از این فرایند، سر یکی از باجه ها پولمو زنده کنم. فکر کنم 4 بار شماره گرفتم. دفه آخر دستگاه حوصلش سر رفته بود و گفت شماره نمی دم. گفتم بینیم بابا! مگه دست خودته؟ اونقدر دکمش رو فشار دادم تا تسلیم شد. برگشتم شرکت که یادم اومد امروز سه شنبه هست و از اونجاییکه قرار شده یکشنبه ها و سه شنبه ها گل گاوزبون بدن (البته با مخلوطی از سنبلتیو) با لیمو ترش و نبات و .... خوشحال شدم. لیوان اول رو آورد رو میز گذاشت و رفت. از اونجاییکه با مسوول چایی رفیق فابریک شدیم رفتم طبقه پایین پیشش نشستم و اونم مدام لیوان ما رو پر می کرد. هنوز لیوان به انتها نرسیده بود که فهمیدم هم باید برم کتاب یکی از دوستان رو بدم و هم یه سری مدارک رو ببرم یه جا طرفای گاندی تحویل بدم. بنده خدا رو کشوندم ونک و معطلش هم کردم. خیلی شرمنده شدم. از بدقولی و معطل کردن خیلی ناراحت می شم. کتاب رو دادم و ازش پرسیدم چرا نمی نویسه. گفت: از نوشته هاش خوشش نمیاد. گفتم بنویس تا تصحیح کنیم. من فکر می کنم تا از اندیشه های پراکندمون چیزی رو عینیت نبخشیم متوجه رویکرد و بعضاً احساساتمون نمی شیم. وقتی رجوع می کنیم به نوشته، انگار که به خودمون رجوع کردیم و می گیم: اوه ! من همچین آدمی هستم؟ من واقعاً اینطوری فکر می کنم؟ چه جالب (یا چه بد)!!!.
مدارک رو دادم و در برگشت به انتظار تاکسی بودم که دیدم جوون پشت سرم صدای عجیبی ازش میاد. مثل صدای ویبره موبایل ولی خیلی بلندتر! برگشتم نگاش کردم دیدم یه چیزی تو دستش تکون می خوره. گفتم: به به باریکلّا آقا باچی بازی میکنی؟ گرچه مسن تر از من بود ولی باب دوستی باز شد و حدود یک ربع هردومون بیخیال تاکسی شدیم و به تحلیل اون وسیله پرداختیم. عمران خونده بود. و اما دستگاه پلاستیکی 200 گرمی همون ژیروسکوپ بود که فقط با تکونهای ساده اولیه، چنان نیروی گریز از مرکزی ایجاد می کرد که وزنش به 15 کیلو می رسید. مشابه این وسیله تو آزمایشگاههای مکانیک تست میشه. تو بحث دوران هم آخر فیزیک پایه 1، کاملاً تحلیل میشه. گفت برام آوردن... از ایران نگرفتم. حسرت خوردم سالهاست که بحث دوران و ژیروسکوپ تو دانشگاهها تدریس میشه و حتی به ذهن این مهندس عمران ما هم نرسید که چرا با چهار تا تکون ساده، سرعت دوران به چند هزار دور در دقیقه می رسه.... پس دیگه لازم نیست شکایت کنم چرا خودمون یه همچین چیزی به فکرمون نرسید... همون بهتر که تو فضای فیلترینگ، 90 درصد مخ رو بدیم اجاره دست بقیه و بقیش رو که مربوط به تکلمه نگه داریم. ای خاک بر سرت حمید!
نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم، پیر تو ای جوونی