- حمید! بیا گوشی رو بگیر بهش آدرس بده، این گیج گم شده...
گوشی رو گرفتم گفتم از چه مسیری بیان جلوی در خونه، خودمم بدون اینکه لباس بپوشم سریع رفتم پایین تا از جلو در رد نشن. وقتی از اونطرف خیابون دیدنم، دست تکون دادم در رو باز گذاشتم سریع برگشتم بالا. یکی پای تلویزیون بود، یکی تو آشپزخونه ولی از بقیه خبری نبود. در اتاق بسته بود. آروم باز کردم دیدم بله................. مامانبزگ مجدداً کوکش تموم شدهبود. مامان یه قرص گذاشت زیر زبونش و پشتش رو همینطور میمالید. یاد خوابم افتادم.... خواب دیده بودم با مامان و مامانبزرگ رفتیم داروخونه، دکتر داروخونه بسته داروهای مامانبزرگ رو میده ولی تو بستهها بجای قرص، دونههای رنگی تسبیحه. میگم آقا اشتباه نمیکنید؟ مامان بزرگ گفت نه همینه...
مامان هنوز داشت پشتش رو میمالید. هر 10 ثانیه یکبار نفسش بند میاومد و صداهای عجیبی از سینش خارج میشد. مامان با اشاره گفت حجم قلبش خیلی زیاد شده دیگه توانایی پمپاژ نداره. مونده بودم چیکار کنم... یه لحظه به ذهنم خطور کردکه دیگه داره تموم میکنه... همه تو بهت بودن و داشتن نگاش میکردن. پیش خودم گفتم این لحظه آخر فرصت رو از دست نده... شروع کردم به شعر خوندن و بشکن زدن و رقصیدن و دلقک بازی درآوردن... پیرزن خندید ولی باز سرفش گرفت... بازم خندید و بازم سرفش گرفت...
به خیر گذشت البته فعلاً... فرداش رفتیم فرودگاه بدرقه خواهر... تنها خواهر... اونقدر قوی و مسوولیتپذیره که جای نگرانی واسه هیچکس باقی نمیذاره... همه خونواده بودن...
دوربین دستم بود و هرازگاهی عکسی میگرفتیم... لحظه رفتن بود و خداحافظی... سخت گذشت... مامان آروم اشک میریخت ولی سعی میکرد با لبخند کنترلش کنه. بابا و ما سه تا پسر خودمونو کنترل کردیم... لحظهای که از Gate رد شد مامان رمقش کم شده بود و ناچار به علیرضا تکیه کرد و سرش رو تو سینه علی پنهان کرد اما لرزههای شونش مجبورم کرد برم جلوش بایستم مبادا خواهر این صحنه رو ببینه...
برگشتنی که رسیدیم خونه مریم خودشو لوس میکرد سرش رو میاورد جلو بابا میگفت بیا بابا از این به بعد با این موها بازی کن...
(این داستان واقعی نیست-تمثیلی است از رخدادها)
همینطور که داشت عقب عقب میرفت به یه دختر جوون برخورد کرد. برگشت نگاش کرد، اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد موهای قرمز دخترک بود، سریع عذرخواهی کرد و به راهش ادامه داد. دخترک هم دلگیر نشد و نگاهی از سر محبت انداخت و رفت. مردمی که کنار ایستادهبودن تو ذهنشون تصورات کوتاهی شکل گرفت.
یکی گفت: عجب دختر خوشگلی، پسره هم گاگول بود اگه جای پسره بودم ...
یکی گفت: چقدر این دختره آروم و با وقار بود ...
یکی گفت: پسره بچه محجوبی بود اما دختره با نگاش داشت کرم میریخت ...
یکی گفت: اینروزا معلوم نیست جوونا حواسشون کجاست ... بعد هم تو ذهنش ادامه داد که صبر و حوصله جوونا خیلی کمتر از بزرگتراست ...
یکی گفت: کاش پارتنر منم یک کم نسبت به بقیه دخترا مثل این پسره بیتوجه بود ... نکنه من ظاهرم ...
یکی با یه لبخند کوچیک گفت: خوبه که هنوزم بچههای این تیپی هستن ...!
دختره رفت دانشگاه و پسره هم با همون سرعت رفت داروخونه. داروی مورد نظر پیدا نشد واسه همین سریع آدرس یه داروخونه دیگه رو گرفت و رفت. توی راه به تنها چیزی که فکر میکرد دارویی بود که در قرن 21 به هر دلیل 8 ماه بود که تو تهران پیدا نمیشد اونایی هم که پیدا کرده بود تاریخ مصرفش گذشته بود. به آدرس داروخونه بعدی فکر کرد و بنظرش رسید که بهتره با اتوبوس بره. واسه همین رفت اونطرف خیابون تو ایستگاه اتوبوس. دید همه نگاش میکنن. رفت یه گوشه وایستاد و مثل همیشه نگاهش به جلوی پاش دوخته شد، هرازگاهی هم سرش رو برمیگردوند تا ببینه از دوردست اتوبوسی پیدا میشه یا نه!
دیگه داشت مصمم میشد با فک و فامیل و رفقاش تو امریکا و کانادا تماس بگیره که داروها رو براش بفرستن. هوا کماکان گرمتر میشد و عرق روی پیشونیش نشسته بود. در حین پاک کردن عرقش اتفاقی نگاهش به نگاه دختری دوخته شد. دخترک همینطور انگار که دنبال جواب سوالی بود نگاه میکرد. پسره خجالت کشید و دومرتبه سرش رو انداخت پایین. بالاخره اتوبوس رسید و همه سوار شدن. چندتا جای خالی کنار پنجره بود اما چون نور آفتاب شدید بود کسی اونجا نمینشست. رفت رو یکی نشست و گرمای آفتاب خنده به چهرش نشوند. یاد روزای دوره آموزش سربازی افتاد که قیر کف محوطه پادگان از شدت گرما نرم شده بود و به کف پوتین میچسبید. یاد روزی افتاد که از شدت خستگی زیر آفتاب با چشم باز خوابش برده بود. موقع کلاسهای نظامجمع بود و همه رو زمین نشستن تا فرمانده گروهان باز و بسته کردن اسلحه رو نشون بده. زمین اونقدر داغ بود که باسنش حسابی میسوخت. با اینحال در حالیکه فرمانده رو نگاه میکرد احساس کرد صدای فرمانده داره دور میشه... همینطور دورتر و دورتر... ولی حرکات فکّش به وضوح دیده میشد. تا اینکه همه چیز قطع شد. چیزی نگذشت که تصویر مجدداً برگشت و دید فرمانده با عصبانیت داره تو چشاش نگاه میکنه و فکش هم با شدت بیشتری تکون میخوره. صدا هم دوباره آروم آروم از دور دست برگشت و پسره شنید: مگه اینجا جای خوابیدنه، بلند شو گمشو دو دور دور میله پرچم بزن. بدون اینکه فکر کنه اسلحش رو برداشت گرفت روسینه و دوید سمت میله پرچم....
اتوبوس توی ایستگاه ایستاد و چند نفری پیاده شدن ولی کسی سوار نشد. پسره لبخند به لب داشت و داشت تابلوی "کرایه 125 تومان" جلوی اتوبوس رو میخوند. یک نفر که اون جلو بود فکر کرد پسره داره به اون میخنده... تو دلش گفت: ملت واقعاً ...خل شدن، سر ظهر زیر این آفتاب مثل گیجا داره میخنده...
اتوبوس به ایستگاه بعدی نزدیک شد ولی انگار راننده هم حوصلش از گرما سر رفته بود. بلند گفت: ایستگاه کسی هست؟ یه بار دیگه هم تکرار کرد و چون جوابی نشنید به راهش ادامه داد. همینکه از ایستگاه گذشتیم از قسمت خانوما صدا اومد که آقا نگه دار پیاده میشیم. راننده نشنید تا اینکه چند تا از آقایون بهش گفتن. اتوبوس نگه داشت و هم زنه و هم راننده از دست همدیگه غرغر میکردن. بالاخره پسره به ایستگاه مورد نظرش رسید. همینکه پول اتوبوس رو داد و پیاده شد دید همون دختره که تو ایستگاه اتوبوس دیده بود روبهروش داره نگاش میکنه. اومد راهش رو کج کنه بره که دختره گفت: آقا ببخشید!
پسره: بله؟
دختره: قصد مزاحمت ندارم، یه سوالی داشتم... مردد بودم بپرسم یا نه؟
پسره: خواهش میکنم! بفرمایید!
دختره: شما تو کلاسهای موسیقی استاد ... شرکت میکردید؟
پسره: نه متاسفانه،
دختره: استاد... چطور؟
پسره: ایشون رو بله... یه دوره چند سال پیش از محضرشون استفاده کردیم. چطور مگه؟
دختره: آموزشگاه ...!
پسره: بله درسته! حالا نگفتید چطور!
دختره: درست حدس زده بودم، من اون موقع کلاس کمانچه میرفتم و شما رو میدیدم که میایید موسسه ولی نمیدونستم با کدوم استاد کار میکنید. همه هنرجوها سازشون رو میآوردن الّا شما............
پسره تو ذهنش میگفت: (خوب حالا که چی؟ مگه دیوونهای زیر آفتاب خاطره تعریف میکنی)، لبخندی به لب داشت و فرصت حرف زدن نداشت...
دختره: هنوز هم ادامه میدید؟
پسره: نه متاسفانه،
دختره: ا! چرا؟
پسره: دیگه... شرایط کار و زندگی و ... فرصتی نمیمونه
دختره: چه حیف...
پسره: بله... فقط شرمندم من یه کار کوچیکی دارم باید برم، خوشحال شدم دیدمتون...
دختره: خواهش میکنم، کارتون داشتم، حقیقتش شما اون سال بعد از عید دیگه تو کلاسا شرکت نکردید، منشی آموزشگاه هم گفت ایشون دیگه دوره رو تمدید نکرد و رفت. ... خانوم ... رو بخاطر دارید؟
پسره: نه خانوم
دختره: اما خانوم ... شما رو فراموش نکرده و خیلی ناراحت بود. میشناسیدش دیگه نه؟ دروغ نگید... اونطور که اون پیش ما صحبت میکرد همه میگفتن شما دوتا باهم دوستین... بعد رفتنتون خودشو به آب و آتیش زد تا آدرس شما رو گیر بیاره ولی شما از خوابگاه هم رفته بودی و کسی خبری نداشت. ما هنوز هم هرازگاهی با هم در ارتباطیم. هنوز فراموشتون نکرده... خیلی افسردست.
پسره: اللهاکبر! خانوم بیخیال! زیر این آفتاب ما رو به چه حرفایی گرفتی! به پیر به پیغمبر من همچین چیزی یادم نمیاد. پول کلاسا رو نداشتم مجبور شدم بیخیال شم.
دختره: میتونید شمارتون رو بدید؟ لااقل شمارتون رو بهش بدم!
پسره: من میگم نره شما میگی بدوش... نه خانوم بیخیال شید، من عجله دارم، خیلی عذر میخوام...
پسره رفت و پشت سرشم نگاه نکرد. دختره هم پیش خودش گفت اینا همشون مثل همن. احمق!
پسره در حین راه رفتن به خودش رجوع کرد... تو یه زمانی کلاس موسیقی میرفتی، با جدیت کار میکردی، چی شد؟ پیش خودش گفت: برو بابا، من الآن حوصله خودمو ندارم چه برسه ساز و ...
عرق روی پیشونیش سر خورد رو صورتش، تو فکر فرو رفته بود. صدای ترمز ماشینی رو شنید که هر لحظه بهش نزدیکتر میشه و تا سرش رو برگردوند همهچیز مثل برق و باد اتفاق افتاد... برخورد، افتادن روی زمین و صوتی که تو گوشش بود و صدای هیچ چیز دیگهای نبود. نه دردی حس میکرد و نه چیزی میشنید. فقط میدید بدون اینکه بتونه زاویه نگاهش رو تغییر بده... متوجه حضور جمعیت میشد ولی هیچی حس نمیکرد. چقدر آسفالت کف خیابون از این فاصله جالب دیده میشد. چشماشو بست و رفت به لامکان...
.
استاد به ساعتش نگاهی انداخت و گفت: پس جلسه بعد پیشنهاد موضوع ترمپروژهها یادتون نره! بچهها شروع کردن به جمع کردن وسایلشون. یه سری رفتن جلوی کلاس سوال بپرسن، یه سری هم سریع از کلاس رفتن بیرون. پسری که ته کلاس نشسته بود حواسش به دخترک مو قرمز بود. دخترک درحال جمع کردن خودکارهای رنگیش بود که متوجه سنگینی نگاهی از پشت سرش شد. برگشت و برای یه لحظه نگاههاشون باهم تلاقی کرد. بسرعت و بدون نشون دادن هیچ حسی تو چهرش روش رو برگردوند و کیفش رو بدوش گرفت و رفت. دیگه کلاسی نداشت واسه همین تصمیم گرفت بره خونه. با بقیه دخترا زیاد جور نبود. سر کلاسا به موقع حاضر میشد تا مجبور نشه از کسی جزوه بگیره گرچه یکی دو نفری رو واسه روز مبادا نگه داشته بود و موقع سلام و خدافظی یه لبخندی حوالشون میکرد. توی تاکسی مثل همیشه متوجه شد راننده داره از توی آیینه نگاش میکنه. روش رو برگردوند یه طرف و توجهی نکرد. دیگه براش مهم نبود فقط سعی میکرد تنها مسافر تاکسی نباشه. رسید دم در آپارتمان و تازه متوجه شد که کلیداش رو صبح خونه جاگذاشته. هرچی زنگ زد کسی در رو باز نکرد. اجباراً زنگ همسایه رو زد و رفت تو. از آسانسور که رفت بیرون مستقیم زنگ در خونه بقلی رو زد. خانوم همسایه اومد گفت سلام خانووووم. بازم کلیدت رو جاگذاشتی؟ دخترک گفت: اگه بازم بگید علی آقا زحمتشو بکشه ممنون میشم. خانومه با خنده و طعنه گفت: نکنه به اطمینان علی کلید برنمیداری؟ دختره حسابی کلافه شده بود و نمیدونست چی بگه... زیر لب گفت (زنیکه هرزه فکر میکنه همه مثل خودشن). خانومه صدا زد: علی جان مامان بیا در خونه همسایه دستتو میبوسه. علی با یه پیچگوشتی اومد و بعد سلام و احوالپرسی رفت سراغ در. در براحتی باز شد. دخترک تشکر کرد و علی هم رفت خونه. هوای خونه سنگین به نظر میاومد. لباساش رو عوض کرد و رو تخت دراز کشید و خوابش برد. نیمساعتی خوابید که با هیجان خاصی از خواب پرید و به سرعت رفت سمت اتاق خواهرش. بزور میتونست نفس بکشه. جسد خواهرش رو تخت نیمه برهنه افتاده بود و کم کم متوجه خون روی زمین و حتی زیر پاش شد. خون خواهرش زیر پاهاش بود. بدنش میلرزید و رفت جلوتر دید خون از رگ دست جاری شده بود. بدن رنگی نداشت و چهره فریاد میزد دیگه در قید حیات نیست. خودشو بزور رسوند در خونه همسایه و همونجا رمقش رو از دست داد و رو زمین نشست. خانوم همسایه که در رو باز کرد با دیدن دست و بال خونی دخترک شروع به سوال پرسیدن کرد. دخترک فقط تونست با دست به در خونه اشاره کنه. چیزی نگذشت که آمبولانس و نیروهای پلیس 110 جمع شدن. دقایقی بعدتر هم پدر خانواده از سر کار برگشت. جسد رو بردن پزشکی قانونی. روزهای عجیبی بود... دخترک کلامی به زبون نمیآورد. فقط به گوشهای خیره نگاه میکرد. حتی به خبر از دست رفتن بکارت خواهرش حدود یه ساعت قبل از مرگ، واکنشی نشون نداد. پدر بالاجبار برش داشت و بیمارستان بستریش کرد. همه دوستاش بهش سر میزدن ولی فایدهای نداشت واکنشی نشون نمیداد. حتی پسری که ته کلاس مینشست رفت عیادتش. 21 روز تمام هر روز پشت سرهم رفت. اما امیدی نبود. دخترک غذا نمیخورد و به زور سرم و تزریق سرپا بود. خیلی زود رنگ موهاش تغییر کرد، پوست دستاش چروک شد و رگهاش بیرون زد. پرستارها داشتن راجع به انتخابات ریاستجمهوری صحبت میکردن. یکیشون با روزنامهها کنار دخترک نشست و گفت تو بین این سه نفر به کی رای میدی؟ گفت: به علی! همه با تعجب برگشتن نگاه کردن... بعد از چند سال بالاخره حرف زد... یکی از پرستارا با خونسردی گفت: من که به میرحسین رای میدم... چرا علی؟ دخترک در جواب گفت: چون ثابت کرد میتونه ...
بقیه تظاهر کردن که اتفاق خاصی نیفتاده و شروع به صحبت با هم کردن. یکی دیگه پرسید اما علی هم میتونه کاندید خوبی واسه ریاست جمهوری بشه بالاخره خصوصیاتی که اون داره رو نباید دست کم گرفت. دخترک سر تکون داد و گفت: پارادوکس (Paradox). خبر به گوش پدر دخترک رسید و اونم موضوع رو با پلیس در میون گذاشت. علی پیداش شد و اقرار کرد که بنا به خواسته دخترک با خواهرش طرح دوستی ریخته بود تا باعث بیآبرویش بشه ولی فکر نمیکرده اون خودکشی کنه.
از در خونه اومد بیرون،...
گفت:آقا شرمنده کاری که نداشتی؟
گفتم: نه... کار انجام نشدهای ندارم... تازه مامان اینا هم اومدن خونه، همهچیز روبهراهه، فعلاً مشکل شام و هزار و یک چیز دیگه رو ندارم. Feel free...
گفت: حوصلم سر رفتهبود با خودم گفتم باهم یه قدمی بزنیم.
گفتم: کار خوبی کردی، این هوای بهاری هم خیلی توپه...
"نمیدونم از کجا شروع کنم... مهندس! بعضی حرفا رو نمیشه زد. نمیتونم بگم........"
این کلمات از زبون کسی بیرون میومد که تو بهار جوونیش حسابی پیر شدهبود. و عجیبتر اونکه هنوزهم روحیه خوبی داشت.
گفتم: هرطور راحتی! تنها پیشنهادی که میتونم بهت بکنم اینه که سعی کنی همه مسائل رو بنویسی... وقتی روی کاغذ میاری، میبینی که بهتر میتونی حلش کنی یا باهاش کنار بیایی.
گفت: دیگه خسته شدم. از این زندگی خسته شدم. صبح زود تو تاریکی هوا از خونه میزنم بیرون، شب هم تو تاریکی مطلق میرسم خونه. نه یه محبتی، نه احترامی، نه تشکری، نه حتی یک لبخندی... حتی بچهها رو علیه من تحریک میکنه که تو روم وایسن. نمیدونم چرا اینطوری میکنه. هرقدر بهش میگم بابا بیا زندگیمونو بکنیم به خرجش نمیره. وقتی حرفمون میشه حرفهای خیلی زشتی به زبون میاره خیلی رکیک، اصلاً نمیتونی تصورکنی!
گفتم: بیخیال بابا! آخه چرا؟
گفت: نمیدونم، هر روز ازم یه چیز جدید میخواد، هر روز بهم گیر میده که چرا میری خونه پدرت ازش مراقبت میکنی؟ مگه برادرات نیستن؟ میگم بابا اونا شهرستانن من بهش نزدیکترم... تازه هفتهای یه بار میرم پیش پیرمرد. تو خونه پدرش که هیچی نداشت ولی الآن یه تیکه از لباسای مهمونیش حداقل 500 هزار تومنه. بدون اینکه با من مشورت کنه هرچی طلا و اینجور چیزا براش خریدهبودم برداشته برده فروخته داده به برادرش که برادره خونه بخره. حالا دوباره پاشو رو خر من گذاشته که اینو بگیر و اونو بگیر. میگم تو چرا فروختی و پولشم به فنا دادی که حالا میای میگی فلان چیز رو بخریم؟ یه حرفایی در جواب میگه ...
گفتم: الآن تو سطح شهر پر شده از این دفترای مشاور خانواده... چرا یه سری نمیزنید.
گفت: بهش گفتم... نمیاد، میگه تو خودت دیوونهای خودت برو. میگم باشه من دیوونم ولی بیا باهم بریم. هر کاریش کردم نمیاد. اصلاً رفتارای عجیب و غریب پیدا کرده، خواستههای عجیب، طعنههای جدید، تهمت و برچسب و ...
گفتم: نکنه کسی زیر پاش نشسته؟
گفت: مادرش! مادرش زندگی برامون نذاشته. مادرش هم بددهنه و فوضول و از همه چیز زندگی من مطلعه. من اینور آب میخورم گوشی رو برمیداره به مادره گزارش میده. مادره هم گوشی رو برمیداره به بقیه فک و فامیل خبر میده. اصلاً انگار میخوان سر به تن من نباشه.
گفتم: ای بابا! عجب داستانیه!؟! من اگر جای تو بودم باهاش اتمام حجت میکردم. والسّلام!
گفت: اتفاقاً تو دعواهامون بهم گفته که جدا شیم ولی فردا که از خواب پا میشه همه چیز زمین تا آسمون عوض شده... انگار نه انگار که دیشب چه حرفایی زده. خودشو به فراموشی میزنه...
گفتم: ...
گفت: ......................................................................
گفتم: ...
گفت: ......................................................................
گفتم: ...
گفت: ......................................................................
گفتم: الله اکبر! بیخیال بابا! جدّی میگی؟ تو مطمئنّی؟ خودت با چشمای خودت دیدی؟ یا فقط شک کردی؟
گفت: خونه نبود به گوشیش SMS اومد. برداشتم خوندم، آتیش گرفتم. به خواهرم که اونجا بود نشون دادم گفتم من اشتباه میکنم تو نگاه کن. خواهرم گفت که دیگه باید تمومش کنی!
گفتم: ولی تو دادگاه SMS و تلفن و اینجور چیزا ملاک نیست. یا حضوراً باید گیرش بندازی یا اینکه حداقل عکسی چیزی گیری بیاری...
دیدم اوضاعش بیریخته. ته دلم گفتم کاش این حرفا به اینجا نمیرسید. شاید فردا پشیمون شه که چرا این حرفا رو به زبون آورده. بعداً هم همیشه از روی من خجالت میکشه.
گفتم: بگو ریز شمارهها رو از مخابرات درمیارم یه جوری یا بترسونش یا خرش کن بکشونش محضر... اگرم خر نشد در نهایت بگو آقا طلاق میدم مهر رو هم میدم. بعد طلاق هم ادعای اعسار کن... دادگاه هم باتوجه به فیش حقوقت ماهی یکی دوتا سکه به نافت میبنده. اونم یکی میدی، چهارتا نمیدی... خستش میکنی میره...
گفت: میدونی از چی خیلی ناراحتم؟ طرف دوست خودم بوده! چند بار تصمیم گرفتم برم با چاقو بزنم بکشمش ...
گفتم: ببین تو شماره طرف رو دیدی... مدرک نداری. میگیرن پدرتو در میارن. فعلاً کون لقشون. بعداً فرصت هست گیرشون میاری... بیا بیرون از این فکرا... اول از همه فکر طلاق باش، بعد هم پیشنهاد میکنم بموازات یه نفر دیگه رو پیدا کنی تا وضعیت روحیت متعادلتر بشه...
گفت: اتفاقاً خواهرم چندین بار گفته... چند نفر رو پیدا کرده بهم پیشنهاد میده...
گفتم: چه بهتر...
گفت: ولی یه چیزی هست میخوام بگم میترسم در مورد من فکر بدی بکنی!
گفتم: سعی میکنم همچین فکری نکنم، اگرم سختته یا فکرمیکنی بعداً پشیمون میشی بیخیال شو نگو.
گفت: من الآن حدود دو ساله که با یه دختری از شهرک ... دوستم...
...فقط سرم رو پایین انداختم... تو دلم گفتم: مومن تو زن داشتی و ...
گفت: ارتباطمون در حد دوستیه. شوهرش معتاد بود و خیلی اذیتش میکرد و در نهایت گذاشتشو رفت. اینم طلاق گرفت. ولی با اینکه خواستگارای پولداری داره بخاطر من جواب رد میده. خونوادش هم متوجه شدن. حتی هفته پیش خونشون بودم. اونا هم منو میشناسن. خدا شاهده که من حتی دست هم بهش نزدم که مرتکب گناهی بشم.
تو دلم گفتم: اون بچه تو رو قبول میکنه؟ انگار حرف دل ما رو شنید...
گفت: بهم گفته که تعهد میدم مینویسم ذرهای به بچت بیمهری نکنم. اگر چیزی دیدی طلاقم بده...
گقتم: آقای ... والّا من فقط میتونم برات دعا کنم هرچی خیره سر راحت قرار بگیره... یه وکیل هم هست از رفیقامه. قبلاً همسایه بودیم. اون رفت علوم انسانی و دانشگاه حقوق خوند وکیل شد ما هم رفتیم ریاضی فیزیک و مهندس شدیم ولی هیچ پخی نشدیم. بزار مخشو بزنم این حقالوکاله رو بمالونیم یه جلسه مشاوره تو پارکی یا جای دیگهای داشته باشیم.
جدا شدیم و قدم زدم... قدم زدم... قدم زدم... اونقدر تند تند قدم برداشتم تا خیس عرق رسیدم خونه. بلند گفتم: سلاااااااااااااااااااام! سلاااااااااااااااااااام! سلاااااااااااااااااام! گل پسر قند عسل! همه رو نفری چندتا ماچ آبدار کردم و رفتم لباسامو درآوردمو پریدم تو حموم. میخواستم فکر نکنم. میخواستم از چیزایی که بیرون از محیط خونه واسه این جماعت رخ میده چیزی تو ذهنم نباشه. میخواستم.... میخواستم.... میخواستم....
هیچی! فقط میخواستم آب رو گرمتر کنم تا بدنم حسابی کرخت بشه... همینطور گرمای بیشتر رو رو کمرم حس میکردم. کم کم دیدم سرم گیج میره و نشستم. سرم رو تو دستام گرفتم و به آبی که کف حموم بسمت سوراخ چاه جاری بود نگاه میکردم. یادمه تو کتاب "اوصاف پارسایان" دکتر سروش بحث "هدف از خلقت" رو مطرح کرده بود و جوابهای مناسبی داده بود. البته برادرم همه رو یهجا جواب داد. گفت: حمید باید اون "از" رو برداری. هدف عین خلقته. خلقت همون هدفه. والسّلام. حالا همه میخوان اینطرفی برن یا اونطرفی برن. به حال خدا فرقی نمیکنه.
این داستانهای اتوبوسی هم انگار تمومی نداره. هنوز یه ایستگاه نگذشته بود که چهرهای آشنا وارد اتوبوس شد. هر دو بهم نگاه کردیم و خندمون گرفت. سریع بهش گفتم: یه لحظه صبر کن! من هنوز یادم نیومده کی و کجا؟ موفق نشدم و گفت که تبریز اتاقامون روبروی هم بود. گفتم چیجوری یادت مونده؟ گفت یادته نصفه شب رفته بودی استخر مجاور خوابگاه و گرفتنت... اونشب خوابگاه حسابی شلوغ شد و از اون موقع تو ذهنم مونده. خندم گرفته بود. گفتم این خرابکاریهای من تمومی نداره یکی دو تا هم که نیست. اونشب رو خوب یادم میاد. ایام فرجه امتحانات بود و تا دیروقت بیدار میموندیم. ساعت 3:30 یا 4 صبح بود که به هماتاقیم گفتم استخر دیوار به دیوار خوابگاه رو تازه 5 روزه پرش کردن. آبش تمیزه. بریم؟ پرسید از کجا این وقت شب. گفتم یه جای دیوار خوابگاه هست که میشه از اونجا پرید تو محوطه استخر. مایوها رو پا کردیم و رفتیم و تو دل تاریکی شب شیرجه میزدیم... چیزی نگذشت که از دور هماتاقیم فریاد زد: حمید در رو داره میاد... من برگشتم دیدم یه نفر از تو تاریکی انتهای محوطه داره میاد طرف استخر... همینطوری هم داشت بلند بلند فحش میداد: احمقای بیشعور مگه نمیفهمید...!!!!؟؟؟
نفهمیدم چیجوری از وسط استخر تا لبه رو شنا کردم. ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشد و با چنان سرعتی از لبه استخر دویدم سمت دیوار که از هماتاقیم هم زودتر رسیدم لب دیوار. از اونجاییکه قبل از ورود به استخر یککمی دوراندیشی داشتم، یه نیمکت رو به کنار دیوار کشوندهبودم تا موقع پریدن از دیوار مشکل نداشته باشیم. آخه دیوار طرف استخر از دیوار طرف خوابگاه بلندتر بود. خلاصه اینکه ما هنوز یه پامون اونطرف دیوار نرسیده بود که شازده تازه رسید به نیمکت و از حولش سر خورد و پای منو هم گرفت و ما هم مردد بودیم که چه غلطی بکنیم که.............................. بله دیگه... مایوی بنده از قسمت باسن سمت راست جر خورد. خوب شد مایو پام بود وگرنه ...م پاره میشد. شازده خودشو به اونطرف دیوار رسوند و با همون یک لا شرت و پابرهنه تا خود خوابگاه دوید. ما هم پشت دیوار نشستیم تا یارو برگرده بره و بتونم برم لباسها رو بردارم. طرف یکمقدار فحش داد و رفت و منم پریدم اونطرف لباسا رو برداشتم ولی دیدم از دمپاییها خبری نیست. بیپدر دمپاییها رو بلند کرده بود. بیخیال شدم برگشتم که برم طرف اتاق که دیدم یه جماعت از حراستیهای خوابگاه و مسوول شورای اسلامی خوابگاه جلومو گرفتن. مسوول شورای اسلامی منو میشناخت... بیپدر سر سفره من نشسته بود ولی بعداً دهنمو سرویس کرد... گفت: حمید تو رفته بودی استخر؟ گفتم: استخر!؟ نه... حالا آب از همهجام داشت میچکید و مایوی خیس و پاره شده، گویای یه دنیا مطلب بود. تو همین حال و هوا بودیم که یه بابایی برگشت گفت: خودشه خودشه همین شرت قرمزه خودشه... از صداش فهمیدم همونیه که دنبالمون کرده بود. دیدم دیگه دیوار حاشا واقعاً کوتاهه. رو به مسوول شورای اسلامی کردم و گفتم این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟ گفت داشتم قدم میزدم که از دور دیدم هماتاقیت لخت با یه شورت داره پابرهنه میدوه بسمت خوابگاه... اومدم طرف انتظامات ببینم چی شده که دیدم مسوول استخر مجاور اومده دم در خوابگاه و ... .
طرف اصرار داشت ما پنچ شبه که میریم استخر و این دفعه اولمون نیست. ما هم به هرکی قسم میخوردیم باورش نمیشد. آخر سر گفت شما اومده بودید دزدی! ای پدر خوب مادرت خوب، حالا هیچی نه و دزدی!؟!؟ خوابگاه شلوغ شده بود و بچهها اشاره کردن که لباستو بپوش... بچههای ترک زبون بالاخره رفتن و با یارو صحبت کردن و دلشو بدست آوردن.... چقدر این ماجراها طولانیه...
چقدر داستان...
چقدر خاطره...
چقد اضطراب...
چقدر التماس...
چقدر فیلم بازی کردن...
چقدر مخ زدن...
چقدر غصه الکی خوردن...
چقدر خنده...
... بقول جمشید مشایخی (داش حبیب) تو فیلم "سوتهدلان": یه عمر دیر رسیدیم...