غرق فیلم reader بودم که زنگ خونه صدا کرد. خانوم همسایه یه ظرف غذا و چند برش کیک آوردهبود و بعد هم سریع رفت مسجد که به نماز برسه. برگشتم مجدداً ادامه فیلم رو از سر گرفتم تا به انتها رسید. اونقدر جالب توجه بود که نخواستم با دوبار دیدن خرابش کنم. کل folder رو drag کردم تو Recycle Bin. اما هنوز زود بود که Shift Delete بشه. شاید آمادگیش رو نداشتم. گشتم یه نخ سیگار پیدا کردم و رفتم رو پشت بود. مردم رو میدیدم که برای رفتن به پیتزا فروشی صف کشیده بودن. صد متر پایینتر از خونه یه پیتزا فروشی معروف هست که اولین پیتزای زندگیم رو اونجا خوردم (چه فتح بزرگی! عجب دستآوردی!). فکر کنم هنوز مدرسه نمیرفتم که دیدم برادر دومی به اتفاق خواهر و دخترخالم نشستن دارن یه چیزی میخورن. منم با دوتا از پسرخالههام که هم سن و سال همیم رفتیم خونه و بنای ناله و شکایت گذاشتیم که ما هم میخوایم. پول رو دادن به برادر بزرگه و اون بنده خدا هم با پسرخاله بزرگه ما سه تا رو بردن پیتزا بدن بخوریم. هنوز یک دقیقه از شروع پیتزا خوردن ما سه تا نگذشته بود که پسرخاله بزرگه از خجالت فرار کرد. برادرم اما مثل همیشه صبور... فقط با دست راستش صورتش رو پوشوندهبود که اون صحنهها رو نبینه. ما هم که گیج... با دهنی که هر لحظه بازتر میشد همینطور تیکههای غذا رو میکشیدیم که اون چیز کشدار جدا بشه ولی نمیشد. کم موندهبود از پشت صندلی هم بلند شیم.
این پیتزا فروشی که الآن دیگه همه چیز تو منوی غذاش پیدا میشه اکثر شبهای جمعه و یا مواقعی که فرداش تعطیله خیابون رو پر از ماشینهای جورواجور میکنه. ماشینهایی بعضاً بزرگ که بسختی میتونن جای پارک پیدا کنن. یکی از اونا هرقدر سعی کرد با چند تا فرمون هم نتونست ماشین رو جابده و ناگزیر رفت ته خیابون یه جای دیگه پیدا کنه. مردم از پیتزا فروشی بیرون میاومدن. شکمها کمربند رو فشار میداد و بعضاً موفق میشدن که رو سرکمربند خراب بشن. کمربند اما بدون هیچ گلایهای نهایت سعیش رو داشت تا از اونچه که نمیدونست چیه محافظت کنه. فقط به وظیفه فکرمیکرد و شاید براش مهم نبود اگر هرچندوقت یکبار که سوراخهای مورد استفادش به انتها میرسید تاریخ مصرفش هم به انتها نزدیکتر میشد. پایان عمر! بیچاره غافل از این بود که در یک نقطه از اون سوراخها مورد استفاده قرار میگیره و فرصت انجام وظیفه در بقیه سوراخها رو نداره و براحتی با رقیبی چابکتر جایگزین میشه. چه اهمیت داشت که از عاقبتش آگاه باشه وقتی حضورش در یک نقطه زمانی و فقط یک نقطه مکانی معنی داشت...
چند نفر از میانسالان جلوتر میرفتن و طوری صحبت میکردن و دستاشون رو بالا و پایین میبردن که انگار فاتح سرزمینی جدید بودن و نوجوانانی که تازه از جرگه لباسهای light/ sport به سمت تیپهای classic رو آورده بودن، سعی داشتن فاصلشون از مردان اینچنینی زیاد نشه. هرچی بود مکتب زندگی بود دیگه. اونا هم بالاخره باید این درسها رو آروم آروم یاد میگرفتن وگرنه خدای نکرده مرد نمیشدن و تو جامعه اعتباری کسب نمیکردن. ولی انگار هنوز این سلسله تموم نشده... پیرهایی هم اون عقبتر میان اما تنها... تنها و در ظاهر کنجکاو به اطراف نگاه میکنن. همین کنجکاوی چشماشون بود که البته در عین بیتفاوتی متوجه من شدن که نصف بدنم از بالای پشت بوم معلوم بود. همچنین بودن مادران و دخترانی که با پوششهایی غیرمتعارف (البته از دید من که تازه از روستا اومدم و مدتی بالاجبار شهرنشینی اختیار کردم) در حال صحبت از چیزهای شگفتانگیز و خارقالعلاده بودن... نظیر فلانچیز رو دیدی؟ ندیدی؟ فلان بوتیک کوفتی به فلان قیمت میده، فلانی هم به فلان جاش بسته بود. انگار اتم میترکوندن... چقدر متحیر همدیگه میشدن یا حداقل نشون میدادن که حرفهای عجیب و جالب توجهی میشنون... کمی عجیب اونکه مادران سعیمیکردن در نوع پوشش از دختران کم نیارن وگرنه خدای نکرده خانوم نمیشدن و تو جامعه اعتباری کسب نمیکردن.
اه، گور پدرهمشون، به درک... من مثل اون کمربند الآن فقط یک وظیفه دارم: جاروبرقی و دستمال نمدار...
ناشکری نکنم. نمیدونم اما هنوز هم بعضاً خواب میبینم که سر کلاس نشستم و با علاقه درس میخونم. عجیبه! چرا؟ اون موقعی که دانشگاه میرفتم دلم میخواست همه چیز زودتر به ته برسه خلاص شم. حالا که اومدم بیرون میبینم که نه... انگار خبری جز بیخبری نیست...
یه مقدار خم شدم تا انتهای خیابون رو ببینم. تا دوردستها از اتوبوس خبری نبود. تصمیم گرفتم و رفتم. دوتا ایستگاه رو پیاده رفتم و بالاخره وایسادم. زیاد نگذشت که اتوبوس رسید. گرچه در اتوبوس تقریباً جلوی من بود کنارتر رفتم تا اون دو سه نفری که زودتر اومده بودن رو دلآزرده نکنم. وقتی رفتم تو جای خالی نبود. میله رو گرفتم و به یه صندلی تکیه دادم. جوونی تنومند و برومند برگشت نگام کرد و بعد بلند شد و گفت آقا شما بشینید. فکر کردم میخواد ایستگاه بعد پیاده بشه. گفتم باشه ممنون. اما ایستگاه رو هم رد کردیم و بنده خدا پیاده نشد. روم بطرف خیابون بود و از پنجره حالتهای مختلف مردم رو زیر نظر میگرفتم و سعی میکردم حدس بزنم چه احساسی دارن. ناگهان دستی روی شونم احساس کردم. جوونه بود. پرسید شما سال ... دانشگاه علمی کاربردی... تدریس نمیکردی؟ گفتم بله. گفت استاد من شاگرد شما بودم. گفتم ای بابا پس به این خاطر بلند شدی؟ تصور کردم میخوای پیاده بشی. ما رو شرمنده کردی... ازش پرسیدم حالا پاس کردی یا انداختمت؟ گفت نه استاد 17.5 شدم. گفتم خوب الحمدالله... با یادآوری خاطرات اون سالها مدام ازم تعریف میکرد و من با تعجب نگاش میکردم طوریکه انگار از یه موجود غریبه داره صحبت میکنه. من تو ذهن این بچهها یه آدمی شده بودم که برای خودم هم جالب بود. عجب تصویری!!!. فکر میکرد من ته انسان و ته سواد و ته گلپسر قندعسلم. دلشو نشکوندم یا شایدم اونقدر از اون تصویر خوشم اومده بود که دلم خواست برای همون چند لحظه که کنار همیم این نقاب رو به چهره نگه دارم. پرسید چرا دیگه درس ندادم؟ گفتم درس و دانشگاه خودم، زندگی تو خوابگاه، سر و کله زدن با شماها و سرپا وایسادن سر کلاساتون دیگه روزگار برام نذاشته بود. خسته شدم... بیشتر فیزیکی تا روحی. گفتم حالا روزگارت خوبه؟ از کارت راضی هستی؟ گفت آره ازدواج کردم و ... راستی من تو فلان صندوق کار میکنم میتونم براتون وام ازدواج ردیف کنم. گفتم دمت گرم ولی خبری نیست. آخرش هم نذاشت پول اتوبوس رو بدم و شمارم رو گرفت و رفت. بندهخدا یه طوری رفتار میکرد انگار هنوز نمرش دست منه. ما خودمون بعضاً اونقدر بیحیا بودیم که بعد رد شدن نمراتمون، استادا رو به ... هم حساب نمیکردیم. میدون انقلاب از هم جدا شدیم. سرم رو پایین انداختم و بسرعت از لای جمعیت رد شدم برم سوار اتوبوس بعدی بشم. از خودم خجالت میکشیدم. شاید از تصویری که تو ذهن این بچهها داشتم که من نبودم خجالت میکشیدم. نمیخواستم کسی منو به این چشم نگاه کنه. نمیخواستم در مقابل تصوراتشون مسوولیت قبول کنم. اونقدر غرق شدم که نفهمیدم کل مسیر رو پیاده طی کردم. هنوز به در ساختمون نرسیده بودم که دیدم علی اومده دنبال فلشش. گفتم چرا زنگ نزدی؟ معلوم نبود من کی برسم...
این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره
کاش میتونستم بخونم قد هزارتا پنجره
حالا که دلتنگی داره رفیق تنهاییم میشه کوچهها نارفیق شدن
حالا که میخوان شب و روز به همدیگه دروغ بگن ساعتها هم دقیق شدن...
اذان صبح رو گفتن. بعد نماز گرفتم خوابیدم. هرازگاهی تلفن زنگ میزد و جواب میدادم ولی نمیدونم با کی صحبت میکردم و چی میگفتم. آخرش یادمه که گفتن بلیط اخراجیها رو گرفتن و ساعت 7:15 میان دنبالم. بلند شدم صبحانه بخورم. الحمدالله پنیر رو یهضرب تموم کردم. نگاه کردم دیدم دیگه پنیری تو یخچال نیست، میوهای هم تو جامیوهای نبود. اصلاً این ...گشادی مکافاتی شده واسه ما. فردا بایست یه خرید اساسی کنم. جارو برقی رو برداشتم و شروع کردم دستی به خونه بکشم. چند پیمانه برنج شستم و گذاشتم تو پلوپز. خورش فسنجون هم که مادر گرامی از قبل تدارک دیده بود و تو فریزر مهیا بود. دیدم غذا زیاد گرم کردم. پیش خودم گفتم تنهایی برام زیاده. همون لحظه گوشیم زنگ خورد. علی نوری بود گفت الآن یوسفآبادم، تنهایی؟ گفتم آره بیا. نهار رو با هم خوردیم. گفتم خدا قسمت هرکس رو بهتر میدونه. از مصاحبتش لذت بردم. جزء معدود کساییه که مسیری رو که ضمیر ناخودآگاهش براش رقم میزنه رو میتونه تشخیص بده. حتی عکسالعملهاش رو صادقانه اذعان داشت از کجا نشات میگیره. چقدر از این صداقت آگاهانه فرد با خودش لذت میبردم. علی رفت و تا یه دوش گرفتم اومدن دنبالم رفتیم سینما آزادی. دفعه اولم بود میرفتم عجب شیک و بزرگ بود. و اما... فیلم شروع شد. چندجایی که میزدن میرقصیدن دیوونهکننده بود. همون صحنهها واسه کل فیلم بس بود، گرچه اصلاً انتظار یه فیلم حرفهای (حتی نیمه حرفهای) رو نداشتم (که نبود) و ساخته شدهبود که صرفاً فروش کنه (چهبسا به برکت پیشفرضی که فیلم قبلی ایجاد کرده بود). خوب بود... واسه اینکه غرق فیلم نشی و در سطح ظاهر بمونی و بخندی خوب بود... در این سطح عالی بود و مقصد و مقصود رو تامین میکرد. برگشتنی از فتحیشقایقی اومدیم. گفتم یه لحظه نگه دارن تا از نون فانتزی یه مقدار نون شیرینی بگیرم. سه بسته گرفتم و یکیش رو دادم بچهها. قسمت آخر یوسف بود و ساعت 10:15، واسه همین گفتم بیاید بالا... تا برید خونه تموم شده. یعقوب نبی از شتر پایین اومد و یوسف ما هم دوید. من و مریم میخندیدیم ولی محمد چشاش خیس شد. یوسف ما موقع دویدن سمت پدر چند بار زمین خورد. صحنههای ضعیف همینه دیگه... آدم نباید بهتر از این رو ببینه چون توقعش بالا میره. تو فیلم "بوی پیراهن یوسف" وقتی "علی نصیریان" سمت اتوبوس دوید و نرسیده به پسرش خورد زمین و بلند شد (بعلاوه موسیقی متن تو اون لحظه و slow motion روی علی نصیریان از پشت سر رو زمین خاکی ناهموار)، بغض کردم. صد بار دیگه هم ببینم راه گلوم بسته میشه.
داشتم پای تلفن با مامان صحبت میکردم که صدایی اومد. دویدم سمت سماور... فکر کردم سر رفته... ولی خبری نبود. نشستم یه گوشه که دیدم یکی داره در میزنه. پیرزنه طبقه پایین اومده بود بالا. گفت حمید آقا این کولر ما صدا میده، نمیدونم چه شه... یه نگاهی میکنید؟ گفتم چشم بریم پشت بوم ببینیم. پمپ آب کولر صدا میکرد. پرسیدم: مادر جان پمپ آب رو روشن کردید. گفت نه بیا باهم بریم پایین ببینیم. رفتم پایین دیدم کلیدا دست نخورده و شیر فلکه آب کولر هم اونقدر سفت بود که بسته نمیشد. برگشتم بالا آروم با پشت دست زدم به کولر ببینم برق داره یا نه... اونیکی دستم رو هم زدم به دیوار که مطمئن بشم. پنل کناری رو درآوردم دیدم بله پمپ داره جرقه میزنه. متاسفانه بجای اینکه فاز رو ببرن سر کلید، آورده بودن تو دستگاه. بخاطر بارون هم آب بالا اومده بود و جرقه میزد و پمپ بکار افتاده بود. گفتم مادر جان من برم دستکش دستم کنم برمیگردم. برگشتنی یه کاسه پلاستیکی هم با خودم آوردم و کم کم آب کولر رو خالی کردم تا جاییکه تونستم پیچ وسط رو باز کنم و آب تماماً خالی شد. از بخت بد شناور اومد پایین و آب با شدت شروع کرد به سرازیر شدن. گشتم رو پشت بوم چندتا موزائیک نصفه پیدا کردم گذاشتم زیرش تا بند اومد. گفتم مادر جان فردا یه برقکار بیار سیمکشی فاز و نول این پمپ رو تغییر بده... بهرحال پیچ رو باز گذاشتم تا اگه بارون اومد یا شناور پایین اومد دیگه آب به پمپ نمیرسه... گفت همه پشت بوم رو هم امروز جارو زده بودم الان با این آب کثیف گل شد... نمیدونی آقا حمید پشت بوم پر از آشغال و استخون و نون و برنج بود... گفتم این پرندهها با خودشون استخون میارن... روم نشد بگم خوردههای نون و برنج و ... همه رو خودم خیس میکنم میزارم رو پشت بوم. وقتی ظرف غذا سبک میشه پرندهها چپّش میکنن و یه مقدار کثافتکاری ...
برگشتم دستکشا رو شستم و یه سرچی هم تو نت زدیم ببینیم چه خبره!