بهنود

ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم

بهنود

ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم

خواستم فکر نکم

تو ایّام عید یه چیزایی نوشتم که دلم نخواست دومرتبه بخونمش واسه همین تقریباً فراموشش کرده‌بودم. الآن که داشتم فایلهامو از فلش جابجا می‌کردم چشمم بهش افتاد و با نارضایتی روش دبل کلیک کردم. حالم خوب نبود چه از لحاظ روحی و چه جسمی. تحت فشار بودم و نمی‌تونستم فکر کنم چه برسه به اینکه درست فکر کنم. واسه همین تقریباً یا غر می‌زدم یا چرند می‌بافتم و یا هرچی اطرافم می‌گذشت رو می‌نوشتم. بهرحال نوشتم. الآن که مجدداً خوندم چیزی ندیدم ولی دقیقاً تونستم درک کنم تو چه حالتی بودم. هرچی‌ هست همیناست:

مکن کاری که بر پا سنگت آیو

جهان با این فراخی تنگت آیو

چو فردا نامه‌خوانان نامه خوانند

تو را از نامه خواندن ننگت آیو

از یه روز مونده به عید تا الآن من با هزارتا برنامه براحتی دارم به یک آدم بی برنامه تبدیل می‌شم... چند روز پیش دم دمای ظهر یه نهار سبک خوردم و با سعدی رفتیم سفید‌چشمه... آب چشمه هم کماکان سرد و دلچسب. گرچه مسیر خیلی طولانی نبود اما شیب مسیر واقعاً زیاد بود... مثل بارون عرق می‌ریختم، حدود یک سالی میشه که خونه نیومدم واسه همین با این آب و هوا نمی‌تونم کنار بیام... رطوبت هم بی‌تاثیر نیست.

تو این مدت همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت و منم تمام انرژیم رو گذاشتم... اما حماقت برخی، فقط فضا رو واسه خودشون سنگین‌تر کرد چون من چیزی رو از دست نمی‌دم اما اونا چرا! من می‌تونم ساعت‌ها به هزار و یک چیز غیر از آدم بزرگها مشغول باشم اما همین آدم بزرگها نمی‌تونن لحظه‌ای رو بدون حضور همدیگه سر کنن. البته بیشتر نیاز دارن یکی به حرفاشون گوش کنه تا اینکه به حرف کسی گوش کنن درکل مونولوگه تا دیالوگ.

یادمه یه جا تو قرآن نوشته بود: "ما سرنوشت هیچ قومی رو تغییر نمی‌دیم مگر اینکه خودشون بخوان". نمی‌خواستم کار به اینجا بکشه خودش مقصّر بود... دفعه اولش هم نبود. شاید یه روزی منم در شرایط مشابهی قرار گرفتم و حرکتی مشابه انجام دادم.

خونه رو روی انگشتام می‌چرخوندم... سعی کردم هوای همه رو با اینهمه مهمون داشته باشم... کارای خونه رو بسرعت انجام می‌دادم... اما ببین یه بی‌نماز چطوری در مسجد رو می‌بنده... تو این خونواده همه بزرگزاده، اشراف‌زاده، تحصیلکرده و دارای مقامات عالی در سطوح مختلف جامعه هستن الّا من. من یک دهاتی امّل سرسخت سربه‌زیرم که ترجیح می‌دم روی کوه زندگی کنم و از اون بالا زندگی مردم تو خونه‌های مدرن رو به ریشخند و نیشخند بگیرم. مثل الاغ ساده‌ای هستم که هرکاری از دستم بر بیاد براحتی برای هرکسی انجام می‌دم مگر اینکه از چند تا دونه خط قرمزم عبور کنند. حالا مگه من چند تا خط قرمز دارم؟!؟!. مردم ماشالله تا تقّی به توقّی می‌خوره از کوره در میرن و سر هر چیزی زبون به ناله و شکایت باز می‌کنن اونقدر که دیگه حالم از این غر زدن‌ها بهم می‌خوره.

یکی نیست بهش بگه تا وقتی مجرد بودی هر غلطی دلت می‌خواست کردی، اما وقتی تاهل اختیار می‌کنی حق نداری جلوی کس دیگه بخصوص همسرت حرمت کسی از افراد خونواده رو زیر سوال ببری. از قدیم گفتن: حرمت مسجد رو متولّی نگه می‌داره.

بهرحال عقل و شعور و منطق حکم می‌کرد قبل از هر چیز باهاش حرف بزنم.

بهش گفتم شرایط تو با X مشابه بود و چه بسا بدتر اما اون بخودش اجازه چنین حرکاتی رو نداد... چرت و پرت جوابم رو داد.

بهش گفتم ما تو یه کشتی هستیم و تو داری جای خودتو سوراخ می‌کنی و میگی سهم خودمه... بازم چرت و پرت جوابمو داد.

بهش گفتم جلوی من یا زنت این حرکات رو با مامان و بابا انجام نده... هم بی‌احترامی کرد و هم چرت و پرت گفت.

بهش گفتم من به تو اجازه‌ نمی‌دم که به این رفتارت ادامه بدی... این دفعه هم بی‌احترامی کرد و هرچی دلش خواست گفت.

تا اون موقع سعی کردم (حداقل تظاهر کنم که) منطقی برخورد کنم ولی لحظه آخر دیگه از روی وجدان عمل نکردم و همه نفس بود و نفس بود و نفس ...

بهش گفتم از ماشین پیاده شو تا حالیت کنم...

شانس آوردیم... چون احتمالاً یکیمون زنده می‌موند. نفهمیدم چند نفر جلوم بودن که منو بگیرن. نفهمیدم دستای پیر مامان رو چطوری به یه طرف پرت کردم. نفهمیدم پدرم کی یقمو گرفت و به عقب هلم ‌داد. نفهمیدم... خون جلوی چشممو گرفته بود... همین... نتونستم تحمل کنم و لحظه آخر نفسم بود که افسارم دستش بود... بگذریم... چیکار کنم... من مثل آدم بزرگای شهری‌ با فرهنگ نیستم... احساس می‌کردم مخم از هم پاچیده... چقدر تنش و اعصاب خوردی داشتم! شروع کردم به راه رفتن... رفتم... رفتم... رفتم... فکر کردم... فکر کردم... فکر کردم... نه تونستم به اون حق بدم و نه به خودم که اونطوری عکس‌العمل نشون بدم. از اونجاییکه بابا نظامی بود و سلسله مراتب براش مهم بود، بچه‌تر که بودم بابا همیشه می‌گفت وقتی من نیستم برادر بزرگتر حکم پدر رو داره و حرف اون حرف منه! فهمیدی!؟ هر وقت درگیری تو خونه راه مینداختم بدون بررسی اول منو بخاطر اینکه تو روی برادر بزرگتر وایسادم تشر می‌زد حتی اگه حق با من بود. بعداً فهمیدم با اونا هم برخورد می‌کنه اما نه جلوی من. شایدم واسه‌خاطر همین چیزا بود که از بچگی ترجیح دادم سهم کمتری واسه خودم قائل باشم. نتیجه مثبت بود وظیفم بود در غیراینصورت توبیخ درج در پرونده.

از راه رفتن خسته شده‌بودم. خواستم که تلفن رو جواب بدم متوجه شدم از بس داد کشیده بودم صدام درنمی‌اومد. بابا که برگشت خونه فقط بهش گفتم: شرمنده... نمی‌خواستم اینطوری بشه، سعی کردم منطقی باهاش برخورد کنم... نشد!

بابا هیچی نگفت. غرق خودش بود. به بابا گفتم من هیچ کینه‌ای تو دلم نیست حتی اگه بخوای میرم ازش عذرخواهی هم می‌کنم فقط به این دلیل که حداقل جلوی بقیه نباید عربده‌کشی می‌کردم وگرنه ایمان داشتم که باید باهاش برخورد شه. اگه ذره‌ای اطمینان داشتم این کارم نتیجه می‌ده و آینده تغییری تو رفتارش ایجاد می‌شه تردید نمی‌کردم اما معذرت‌خواهی من الآن بیفایدست. خواست فعلاً بزارم شامل مرور زمان بشه.

گذشت... شب شده بود. خونه خاله بودم. ساعت از 12 هم گذشته بود و علی‌رغم اصرار همه خونواده خاله خواستم برگردم خونه. دلم می‌خواست فکر نکنم و نگاه کنم و بازم فکر نکنم. بجز چند تا داروخونه شبانه‌روزی و سوپرمارکت همه جا بسته بود و کرکره‌ها کشیده. اتفاقاً تو یه بانکی دیدم که مسوول یه بخشی نشسته و با جدیت حساب کتاب می‌کنه و اوراقی رو بترتیب بررسی و سپس یه چیزایی از رو اونا تایپ می‌کنه. بنده خدا... این وقت شب... هر از گاهی خونواده‌ای می‌دیدم که از عیددیدنی برمی‌گشتن حالا پیاده یا سواره. این عید دیدنی بعضاً واقعاً خسته‌کننده میشه. یکی دوتا هم که نیستن. در خونه رو رسماً بایستی باز گذاشت. گرچه حالا بقیه بیشتر از من همکاری دارن اما از اینکه احساس می‌کنم هیچ کار مفیدی نمی‌کنم حوصلم سر میره... نه فرصت خوندن کتابی، نه بیرون رفتن دست‌جمعی،... فقط پذیرایی.... وقتی شروع می‌کنم به غر زدن مامان مثل همیشه لبخند میزنه و یه چیزی می‌گه مثل آب رو آتیش. مامان برای همه چیز یه توجیه مثبت داره نمی‌دونم چرا دوست داره همش نیمه پر لیوان رو ببینه. فعلاً تنها نگرانیش مامان‌بزرگه. اوضاع مامان بزرگ دیگه خوب نیست. احتمالاً امسال رو دیگه دووم نیاره. تو این 10- 15 سال اخیر دائم کوکش تموم می‌شد و می‌بردنش بیمارستان تا کوک از نو و راه‌ افتادن از نو. اما امسال مامان بزرگ واقعاً فرتوت شده. اکثر اوقات که می‌بینمش سر نمازه و تنها غصش اینه که چرا بهش سر نمی‌زنم. چند شب پیش بهش گفتم یادته قدیم همه بچه‌ها، نوه‌ها و یه دنیا مهمون می‌اومدن سرت خراب میشدن؟ تو هم مثل بولدوزر بالا و پایین می‌رفتی؟ همینطور نگام کرد و فقط پلک زد... گفتم الآن چه حسی داری؟ بازم پلک زد و گفت هیچی... شروع کرد به ذکر گفتن... وقتی شروع می‌کنه دیگه با هیچ کس حرف نمی‌زنه تا اون ذکر تموم شه. گفتم: برم؟ با اشاره سر گفت نه... گفتم: نرم؟ اشاره کرد نه... گفتم: می‌خوای برم؟ اشاره کرد نه... گفتم: می‌خوای نرم؟ اشاره کرد نه... گفتم: نمی‌خوای برم؟ اشاره کرد نه... گفتم: نمی‌خوای نرم؟ دیگه خندید ولی بازم حرف نزد. یک‌کمی شکمشو چنگ زدم و سریع از اتاق رفتم بیرون. ماهیش مرد. ماهیه نیمرخ اومده بود روی آب... بنظرم به پهلوی راست بود و رو به قبله.

بعضاً نطقم بسته میشه دقت که می‌کنم می‌بینم حرف می‌زنم اما حرفی نمی‌زنم. یکی از استادهای خوب دانشگاه هیچوقت تو دوره کارشناسی تدریس نمی‌کرد... فقط ارشد و دکتری. ازش پرسیدم چرا؟ گفت سخته برام تو این سطح درسی ارائه بدم اگه بیفتم توش آمیخته می‌شم و... اما من هیچوقت نتونستم قبول کنم چون محمود نامدار رو دیده‌بودم. استاد نامدار براش فرقی نمی‌کرد هنرجو جوونه، پیره، دوره مقدماتیه یا پیشرفته... با صبر و حوصله و یه عشق خاصی با همه سر و کله می‌زد و به فراخور حال هر کسی تمرین می‌داد. جزء معدود کسایی که به عمرم دیدم و همنشینیش باعث افتخاره. همهیشه ریشش سه تیغ بود و هرازگاهی یه سیبیل کوچیک میذاشت. یک مقدار تپل و خنده‌رو. با استادهای قبلیم خیلی فرق داشت. تو این جور داستانها همه جور آدم دیده بودم...

هیچوقت به خودش اجازه نمی‌داد در مورد پول کلاسها صحبت کنه. واقعاً درویش بود. شاگردها هم بعضاً سوء استفاده می‌کردن. پول یک جلسه تار رو داده بودن بعد می‌گفتن استاد میشه یه سرمشق هم بدید استاد میشه ... . استاد رتبه ممتاز خوشنویسی هم داشت. تار می‌زد، سه‌تار می‌زد، دف می‌زد، پیانو می‌زد... نمی‌دونم شاید هنر دیگه‌ای هم داشته و ما بیخبر بودیم. بشدت مطالعه می‌کرد و بیشتر از ادبیات و موسیقی مطالعات علمی می‌کرد. از همه مهمتر و جالبتر این که تو اتاقش یه قفس پرنده با دو تا پرنده توش بود که نمی‌دونم چی بودن و هروقت استاد به ما تمرین می‌داد اونا باهاش می‌خوندن اما وقتی ما شاگردا ساز دست می‌گرفتیم اونا ساکت می‌شدن. هرقدر سعی می‌کردم بخوبی استاد بزنم شاید یه‌بار صدای پرنده‌ها دربیاد موفق نمی‌شدم. فقط یکبار باهام خوندن که متاسفانه اون موقع هم اصلاً متوجه نشدم چون قطعه طولانی بود و منم تو حال خودم نبودم.

یه روز درویشی پای منبر شیخی نشسته بود و شیخ داشت موعظه‌ می‌کرد و چنان بیانش بلیغ شده‌بود که خودش به وجد اومد و گفت ببینید چه مفاهیمی رو براتون بازگو می‌کنم. درویش از این حرف ناراحت شد و پیش خودش گفت شاید افراد صاحبدلی تو این جمع باشن که حضورشون باعث شیوایی بیان تو شده و تو صرفاً وسیله برای بیان حقیقت دل اونا شدی... درویش گوشهاش رو گرفت تا دیگه چیزی رو نشنوه و درنهایت شیخ دید که دیگه نمی‌تونه کلامی بگه. آدم اگه اهل دل باشه اطرافیانش حرف دلشونو حداقل به ذهنشون میارن حتی اگه بازگو نکنن... اگه اهل منطق باشه اطرافیانش اگه مجادله نکنن حرف هم نمی‌زنن مبادا گاف بدن... اگر هم اهل نفس باشه که اطرافیانش سریع دو دسته میشن و مشتریاشو خیلی زود پیدا می‌کنه. بهرحال از قدیم گفتن گرز خورند پهلوونه. کیه که یه جمله بگه نه از اونایی که لای هر کتابی میشه پیدا کرد.

سه شبانه‌روز دل درد کشیدم اما به روی خودم نیاوردم. هروقت شدت پیدا می‌کرد یه دوش می‌گرفتم بهتر می‌شد. شب سوم اما تازه از حموم بیرون اومده‌بودم که سعدی با اصرار اومد دنبالم که بریم بیرون. هوا سرد بود و باد می‌زد. رسماً به فنا رفتم. شب تا صبح حدود 7 یا 8 بار بیدار شدم و به خودم می‌پیچیدم. مامان سر صبح یک لیوان نبات داغ به خوردم داد ولی تاثیر زیادی نکرد. عرق نعنا هم داد که بیفایده بود... یه مسکن داد کمی خوابیدم. هرقدر اصرار کردن بیا بریم دکتر! نرفتم. روزی یه دونه بلادونا و چهار تا کوتریموکسازول خوردم... داره بهتر میشه. از بی‌حوصلگی رفتم سراغ چرندیاتی که قبلاً حدود 2 سال پیش نوشته بودم و خونه جا مونده‌بود. بعضیاشون برام جالب بود. اون موقع ریاضت پیشه کرده بودم... راه می‌رفتم به خودم می‌گفتم:

مهم نیست که من به اون اعتقاد داشته باشم یا نه، اون به من اعتقاد داره ...

با بابا رفتیم بازار یه مقدار میوه و خرت و پرت بگیریم. برگشتنی از هم جدا شدیم که اون بره گوشت بگیره و من هم بقیه چیزا رو گرفتم دستم که برگردم خونه. همینطور که قدم می‌زدم یه وانت‌ که اساس خونه یه بابایی رو با ناشیگری بار زده بود با سرعت از کنارم رد شد. هنوز 20 متر فاصله نگرفته‌بود که یه دشک خوشخواب بزرگ دونفره از روش افتاد پایین. مردم هم عین خیالشون نبود و ماشینها هم بی‌خیال از روش رد می‌شدن. یه مقدار عجله کردم و پلاستیکها رو دادم یه دستم و با اونیکی دوشک رو کشیدم گوشه خیابون و دوتاش کردم. اما عجب سنگین بود... ناخن‌هام رو هم تازه گرفته‌بودم و مثل همیشه از ته واسه همین گوشت نوک انگشتام یه‌مقدار برگشت رو ناخونم. در همین حین وانت با سرعت برگشت و دوباره دوشک رو بار زدن... چرا مردم اینقدر نسبت به اطرافشون بی‌تفاوتن؟

از پشت پنجره مردم رو نگاه می‌کردم... فاصله‌ام زیاد بود مجبور شدم دوربین رو بردارم و زوم کنم... همه چیز با جزئیات قابل توجهی واضح شد. بنظرم آدما در عین اینکه نقش بازی می‌کردن و خنده‌دار هم بودن، از همدیگه می‌ترسیدن... بخصوص از نگاههای همدیگه و یا از اینکه کسی در مورد اونا چی فکر کنه... عجیبه! جوونترها که همه فشن... تیپ خاص راه رفتن و حرف زدن و پوشش‌های منحصر به فرد و ... هیچ چیز براشون اهمیت نداشت حتی... اما چند شب پیش یکی از اقوام اومد خونه و متوجه شدم هرسال که دوتا بچّه‌اش رو می‌بینم تغییر قابل‌ملاحظه‌ای می‌کنن. موسیقی، تئاتر، ورزش...!!؟!