بهنود

ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم

بهنود

ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم

مفارقت‌نامه

مفارقت‌نامه

بعرض استاد می‌رساند:

نمی‌دانم چرا ولی به نوعی عادت کرده‌بودم، بخصوص به رویکرد شما در قبال همه مسائل. از قدیم میگفتند دوست همه‌کس دوست هیچکس نیست. اطمینان داشتم صداقت، احترام و عواطف در باطن شما وجود داره گرچه بعضاً در ظاهر دیده نمی‌شد اما حداقل در این مورد خصوصیت مشترکی داریم.

دستم دیگر به کاری نمی‌رود ولی با مهندس محمدی (از انرژی گستران متحد- مرد همیشه شکّاک) صحبت کردم و اطلاعاتی که از زالی و حبشی‌زاده گرفته‌بودم را طی نامه‌ای با مهر شما برایش فکس کردم. آنقدر ذهنم مغشوش بود که یادم رفت به شما بگویم. بهرحال مدیر جدید را حتماً در جریان خواهم گذاشت. نگران ما هم نباشید. به چند پروژه در شرکت‌های خصوصی و نیمه دولتی دعوت شده‌ام که احتمالاً با یکی از شرکت‌های خصوصی بصورت ساعتی و پاره‌وقت همکاری می‌کنم. گرچه فعالیت‌هایم دوباره برمی‌گردد به همان کارهای نیمه آکادمیک و مدلسازی و شبیه‌سازی و بهینه سازی و ... و شما هم همواره ما را از این فعالیت‌ها برحذر می‌داشتید. چه کنیم دیگر؟ business و مبالغ کلان مناسب اهلش بوده و مساعد روحیات ما نیست و رویمان هم نمی‌شود به کسی بگوییم.

راستی مدیر جدید مرد خوبی بنظر می‌رسد. باتجربه و مهربان. روز اول را به اتفاق برای صرف نهار رفتیم. ظاهراً همه او را می‌شناسند. از هر گوشه و کنار سلف غذا خوری همه برای سلام و عرض ادب سر میز ما آمده و فرایند جویدن و بلعیدن غذا را کند می‌ساختند. گرچه من زیاد سرعتم را کاهش ندادم ولی در انتها مدتی کوتاه نشستم تا به اتفاق برخیزیم.

وقتی صدای بسته شدن درب آسانسور را شنیدم، مترصد فرصتی بودم تا پنهان از دید دگران هرچه سریعتر پله‌ها را طی کرده و یکبار دیگر دست شما را فشار دهم. ترسیدم، ... ترسیدم مبادا غم ما پرده‌دری کرده و آنچه شایسته مردان نیست بر رخساره بنشاند. حتی وقتی برای دادن بسته مورد نظر به پایین ساختمان آمدم باز هم کلامی بر زبانم جاری نشد و فقط خواستم زیر باران از مدت زمان کوتاه باقی مانده، چشمانم را باز نگه دارم و ببینم.

از شهریور سال 78 در غربت بوده‌ام. آن روزهای نخست برای آنکه بتوانم هرچه بیشتر با خانه تماس بگیرم تمامی فرایندهای قفل کردن تلفن‌های مخابرات را بسرعت فراگرفتم. بیاد دارم هنوز دو هفته از مهرماه 78 نگذشته بود که بهنگام صحبت با پدرم متوجه قطره‌ای شدم که از گونه‌ام جاری شد و گلویم مجالی برای صحبت باقی نگذاشت. پدر امّا خاموش متوجه شد و فقط گفت از خوابگاه بیرون برو و قدم بزن. از خوابگاه بیرون رفته و در گوشه‌ای نشستم و تا جایی که می‌توانستم گریستم آنقدر که دیگر لرزش‌های دلم فرونشست. در بازگشت مجدداً تماس گرفتم و پدر در آخر صحبت‌هایش گفت: دستهایت بر زانوانت گذار و یا علی بگو! هنوز هم هر وقت دلم می‌گیرد همین را بخودم می‌گویم.

سخن کوتاه کنم وگرنه حداقل به اندازه 6-7 ماهی که در خدمت شما بودم حرف دارم. باز هم کلام آخر را من مجدداً به زبان می‌آورم:

آقا! سعی کردم رخ ندهد اما اگر در نهان شما زبانی گشودم و یا فعلی از من سر زد که شایسته نبود، ما را حلال کنید.

یا علی!...

برادر بسیار کوچک شما

حمیدرضا مهربد

نظرات 1 + ارسال نظر
محمد چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 10:37 ق.ظ

حمیدرضا جان به تو غبطه می خورم چون من در وطن همیشه دست به زانو یا علی می گویم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد