بهنود

ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم

بهنود

ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم

دین، تقوا، ادب، حلم

تو به جای اینکه حق و باطل را مقیاس عظمت و حقارت شخصیتها قرار دهی، عظمتها و حقارتها را که قبلا با پندار خود فرض کرده‏ای، مقیاس حق و باطل قرار داده‏ای،

علی

باید فکر‌ می‌کردم و حداقل اگر مطمئن نمی‌شدم که موضع دقیقم چیه، با توکّل پیش برم. خواهرم که نوشته‌های قبلی رو مرور کرده بود بهم گفت چرا اینقدر شاکی هستی؟ حتی طنزی که مطرح میکنی با غر زدن همراهه!!! گفتم شاید علتش اینه که دارم مبازره می‌کنم. پرسید با کی؟ پیش خودم گفتم: با خودم، حجاب خودم، پرده پندارم، خسته از تعبیر و تاویل و رویکرد دینامیک نسبت به وقایع، پایه‌های سست مبتنی بر جامعه آماری محدود نادقیق، خلاء اندیشه‌ای که بخوای در مقابلش سر به خاک بسایی، کلامی جهان‌شمول. کم کم دارم باورمی‌کنم که مهترین عامل صبروریه. همیشه حداقل یک event پیدا میشه که باید درقبالش صبر کرد و وقتی تعدادشون بیشتر از یکی میشه دیگه راحت میشی و براحتی لبخند هم می‌زنی، چون دیگه دغدغه‌ای نداری... بقول اشو دست خالی اومدی پس چه باکی داری دست خالی هم بری... 

آب‌گرمکن هرازگاهی خراب میشد ولی باهم کنار اومده بودیم تا اینکه خواستم دستی بهش بکشم ولی صاحبخونه که خودش دستی به آچار و پیچ گشتی (نه گوشتی) داشت اومد که خوبی بکنه و not only درستش نکرد but also که ... دیگه کاملاً فرمالیته سرپاست. هر شب هم میرفت و میگفت فردا میام فلان مشکلش رو برطرف می‌کنم. می‌خواستم بهش بگم: آقا به خرج خودم ردیفش می‌کنم تو بیخیال شو که دیدم اصلاً گوشش بدهکار نیست. با اینکه می‌دیدم کاری ازش بر نمیاد و هر روز خرابی بیشتری به بار میاد بهش گفتم راحت باش تازه براش آواز می‌خوندم و جک تعریف می‌کردم. خندم گرفته بود... میدیدم کاری از دستش برنمیاد و آبگرمکن لحظه به لحظه به وضعیت بدتری پیش میره و من ناتوان از تاثیرگذاری. یاد دختری افتادم که تو بیمارستان می‌خواست ازم خون بگیره. بنده خدا دفعه اولش بود که می‌خواست سرنگ رو تو رگ فرو کنه. نمی‌دونم رو پیشونیم چی‌ نوشته که تا حالاn  مرتبه موقع تزریق یا خون گرفتن از رگ، افرادی که تازه دفعه اولشونه که می‌خوان سرنگ دست بگیرن گیر من می‌افتن. وقتی دستهای لرزونشو دیدم فهمیدم داستان از چه قراره گفتم: خانوم راحت باش اصلاً ترس نداره فرو کن اگرم تو نرفت یه بار دیگه ... اونم نامردی نکرد بار اول زد نرفت، یه‌کم کشید بیرون یه‌طرف دیگه زد بازم نرفت منم کماکان لبخند می‌زدم و تظاهر به خونسردی می‌کردم ولی عرق روی پیشونیم مشخص می‌کرد که تو چه وضعیتیم. باز یه‌مقدار کشید بیرون که بزنه، دکتر وضع ما رو فهمید و گفت اجازه بدید خانوم و ... خدا پدرشو بیامرزه داستان رو ختم کرد. اما فکر کنم حداقلش این بود که دختره دفعه بعد با اعتماد به نفس بیشتری فرو کنه...

مدتی بود که آروم آروم شروع کرده‌بودم دوباره از علی می خوندم. نهج‌البلاغه، نوشته‌های سروش و مطهری و ... رو می‌خوندم. هرقدر سعی می‌کردم اونو مزه مزه کنم می‌دیدم داره عمیقتر میشه و انتها نداره...  فقط شرمندگیش سهم من بود که چرا اینهمه مدت تو فکر کانت، هگل، برکلی، هیوم، دکارت، سقراط، افلاطون، ارسطو، کرکه‌گور، مارکس، فروید و اسپینوزا و .. بودم. گرچه همشون کسایی بودن که هر‌کدوم عمیقترین نقاطی که عقل جسارت پرواز حتی رویاهاش به اونجا رو نداره، فتح کردند اما .... نمیدونم چطوری بگم.... بذارید مثل مسیح مثال بیارم. خطاطی توی بابل (اگر اشتباه نکنم) با دست خطی خوش چیزی می‌نویسه و به فرماندار می‌فرسته. فرماندار خیلی از خط و مضمون نوشته خوشش میآد و میگه این بابا رو بردارین بیارین ببینم کیه... وقتی طرف میاد و باهاش صحبت میکنه میگه کاش ندیده‌ بودمت. حالا شاید قیاسم خیلی معنی دار نباشه امّا وقتی با اندیشه‌ای روبرو می‌شی که فقط می‌تونی در جواب دست ببری لای موهات و در حین تکون دادن سرت نفس عمیقی بیرون بدی. همین... بعضاً شک می‌کنم که همچین آدمی بوده و اینقدر در اکثر مسایل ایده‌ال‌ترین دیدگاهها رو داشته... بگذریم... از جاذبه و دافعش به نقل مطهری خوشم اومد. حاوی نکات جالبی بود....

میگن همکاریها بر اساس اشتراک منافع بوده و علت اساسی جذب و دفع رو باید در سنخیت و تضاد جستجو کرد. گاهی دو نفر انسان همدیگه رو جذب کرده و دلشون می‏خواد باهم دوست باشن. این رمزی داره و رمزش جز سنخیت نیست. این دو نفر تا بینشون مشابهتی نباشه همدیگه رو جذب نکرده و متمایل به‏ دوستی با همدیگه نیستن و بطور کلی نزدیکی هر دو موجود دلیل بر یک نحو مشابهت و سنخیتی است در بین آنها. در مثنوی ، دفتر دوم داستان شیرینی آورده:

حکیمی زاغی را دید که با لک لکی طرح دوستی ریخته با هم می‏نشینند و باهم پرواز می‏کنند! دو مرغ از دو نوع. زاغ نه قیافه‏اش و نه رنگش، با لک لک شباهتی ندارد. تعجب کرد که زاغ با لک لک چرا؟! نزدیک آنها رفت و دقت کرد دید هر دوتا لنگند.

آن حکیمی گفت دیدم هم تکی

در بیابان زاغ را با لک لکی

در عجب ماندم ، بجستم حالشان

تا چه قدر مشترک یابم نشان

چون شدم نزدیک و من حیران و دنگ

خود بدیدم هر دوان بودند لنگ

این یک پائی بودن، دو نوع حیوان بیگانه را باهم انس داد. انسانها نیز هیچگاه بدون جهت با یکدیگر رفیق و دوست نمی‏شن کما اینکه هیچوقت‏ بدون جهت با همدیگه دشمن نمی‏شن. به عقیده بعضی ریشه اصلی این جذب و دفعها نیاز و رفع نیاز است .جذب و دفع دورکن اساسی زندگی بشر بوده و به همان مقداری که از اونا کاسته شه در نظام زندگی خلل جایگزین می‏شه و بالاخره اون کسی که قدرت پر کردن خلاءها رو داره دیگران را به خود جذب می‏کنه و اونکه نه تنها خلاءی‏ را پر نمی‏کنه بلکه بر خلاءها می‏افزاید انسانها را از خود طرد می‏کند و بی‏تفاوتها هم همچوسنگی در کناری .درکل آحاد جامعه را از این منظر می‌توان به چهار دسته تقسیم نمود:

مردمی که نه جاذبه دارند و نه دافعه،

مردمی که جاذبه دارند اما دافعه ندارند،

مردمی که دافعه دارند اما جاذبه ندارند،

مردمی که هم جاذبه دارند و هم دافعه.

تا انسان از خود بیرون نرفته ضعیف است و ترسو و بخیل و حسود و بدخواه و کم صبر و خودپسند و متکبر، روحش برق و لمعانی ندارد، نشاط و هیجان ندارد، همیشه سرد است و خاموش، اما همینکه از "خود" پا بیرون نهاد و حصار خودی را شکست این خصائل و صفات زشت نیز نابود می‏گردد.

هر که را جامه زعشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

مبارزه با خودپرستی مبارزه با "محدودیت خود" است. این خود باید توسعه یابد. این حصار که به دور خود کشیده شده‌است که همه چیز دیگر غیر از آنچه به او به عنوان یک شخص و یک فرد مربوط گردد را بیگانه و ناخود و خارج از خود می‏بیند باید شکسته شود. شخصیت باید توسعه یابد که همه انسانهای دیگر را بلکه همه جهان خلقت را در بر گیرد. پس مبارزه با خودپرستی یعنی مبارزه با محدودیت خود. بنابراین خودپرستی جز محدودیت‏ افکار و تمایلات چیزی نیست. عشق، علاقه و تمایل انسان را به خارج از وجودش متوجه می‏کند. وجودش را توسعه داده و کانون هستیش را عوض می‏کند و به همین جهت عشق و محبت یک عامل بزرگ اخلاقی وتربیتی است، مشروط به اینکه خوب هدایت شود و به طور صحیح مورد استفاده واقع گردد و محبت آنست که با حقیقت توأم باشد .خودپرستی محدودیت و حصار است. عشق به غیر مطلقاً این حصار را می‏شکند.

برتراند راسل در کتاب زناشوئی و اخلاق می‏گوید:" کاری که منظور از آن فقط درآمد باشد نتایج مفیدی به بار نخواهد آورد. برای چنین نتیجه‏ای باید کاری پیشه کرد که در آن ایمان به یک فرد، به یک مرام یا یک غایت نهفته باشد. عشق نیز اگر منظور از آن وصال محبوب باشد کمالی در شخصیت ما به وجود نخواهد آورد و کاملا شبیه کاری‏ است که برای پول انجام می‏دهیم. برای وصول به این کمال باید وجود محبوب را چون وجود خود بدانیم و احساسات و نیات او را از آن خود بشماریم."

عشق پاکان وسیله‏ای است برای اصلاح و تهذیب نفس نه اینکه خود هدف باشد. قرآن سخن پیامبران گذشته را که نقل می‏کند می‏گوید همگان گفتند: "ما از مردم مزدی نمی‏خواهیم تنها اجر ما بر خداست. اما به پیغمبر خاتم خطاب می‏کند: بگو از شما مزدی را درخواست نمی‏کنم مگر دوستی خویشاوندان نزدیکم." اینجا جای سئوال است که چرا سایر پیامبران هیچ اجری را مطالبه نکردند و نبی اکرم برای رسالتش مطالبه مزد کرد، دوستی خویشاوندان نزدیکش را به عنوان پاداش رسالت از مردم خواست؟ قرآن خود به این سئوال جواب می‏دهد: بگو مزدی را که درخواست کردم چیزی است که سودش عاید خود شماست. مزد من جز بر خدا نیست ".

پیغمبر فرمود دو دسته پشت مرا شکستند : عالم لا ابالی ، و جاهل مقدس ماب.

سیاست " قرآن بر نیزه کردن " سیزده قرن است که کم و بیش میان‏ مسلمین رائج است . مخصوصا هر وقت مقدس مابان و متظاهران زیاد می‏شوند و تظاهر به تقوا و زهد بازار پیدا می‏کند. این است که بقول دکترشریعتی مبارزه پیغمبر مبارزه دین و کفر بود و مبارزه علی مبارزه مذهب علیه مذهب. این بود که علی کشته شد و قومی که زمانی پیمان بسته بودند، زمام امور را به بیگانه سپردند و دنیای خویش را به پوشش از کوشش در طرز استنباط از قرآن. سودجویان و  نادانان قرآن را می‏خوانند و احتمال باطل را دنبال می‏کنند همچنان که از زبان نهج البلاغه‏ شنیدیم آنها کلمه حق را می‏گویند و از آن باطل را اراده می‏کنند. علی دو طبقه را سخت دفع کرده است:

منافقان زیرک

زاهدان احمق

نقل می‏کنند مردی در جریان جنگ جمل دچار تردید می‏شود، با خود می‏گوید چطور ممکن است شخصیت‏هایی از طراز طلحه و زبیر برخطا باشند؟! درد دل خود را با خود علی (ع) در میان می‏گذارد و از خود علی‏ می‏پرسد که مگر ممکن است چنین شخصیتهای عظیم بی‏سابقه‏ای برخطا روند؟ علی‏ به او می‏فرماید: تو سخت در اشتباهی، تو کار واژگونه کرده‏ای، تو به جای اینکه حق و باطل را مقیاس عظمت و حقارت شخصیتها قرار دهی، عظمتها و حقارتها را که قبلا با پندار خود فرض کرده‏ای، مقیاس حق و باطل قرار داده‏ای، تو می‏خواهی حق را با مقیاس افراد بشناسی! برعکس رفتار کن ! اول خود حق را بشناس، آن وقت اهل حق را خواهی‏ شناخت، خود باطل را بشناس، آنوقت اهل باطل را خواهی شناخت، آنوقت‏ دیگر اهمیت نمی‏دهی که چه کسی طرفدار حق است و چه کسی طرفدار باطل، و از خطا بودن آن شخصیتها در شگفت و تردید نخواهی بود. ملاک کار شما دین است، مایه‏ حفظ و نگهداری شما تقوا است، ادب زیور شما است و حلم حصار آبروی شما است. همانا گروهی خدا را به انگیزه پاداش می‏پرستند، این عبادت تجارت‏ پیشگان است، و گروهی او را از ترس می‏پرستند، این عبادت برده صفتان‏ است و گروهی او را برای آنکه او را سپاسگزاری کرده باشند می‏پرستند، این عبادت آزادگان است .

مفهوم تقوا در نهج البلاغه مرادف با مفهوم پرهیز حتی به مفهوم‏ منطقی آن نیست.

ای مردم! زهد عبارت است از: کوتاهی آرزو، سپاسگزاری هنگام نعمت‏ و پارسائی نسبت به نبایستنیها، برای اینکه متاسف نشوید بر آنچه (از مادیات دنیا) از شما فوت می‏شود و شاد نگردید بر آنچه خدا به شما می‏دهد، هر کس بر گذشته اندوه نخورد و برای آینده شادمان نشود بر هر دو جانب زهد دست یافته است.

زهد و ایثار

یکی از فلسفه‏های زهد ایثار است. اثره و ایثار هر دو از یک ریشه‏اند. اثره یعنی خود را و منافع خود را بر دیگران مقدم داشتن و به عبارت‏ دیگر همه چیز را به خود اختصاص دادن و دیگران را محروم ساختن. اما ایثار یعنی دیگران را بر خویش مقدم داشتن و خود را برای آسایش دیگران به رنج افکندن. زاهد از آن جهت ساده و بی تکلف و در کمال قناعت زندگی می‏کند و بر خود تنگ می‏گیرد، تا دیگران را به آسایش برساند، او آنچه دارد به نیازمندان می‏بخشد زیرا قلب حساس و دل درد آشنای او آنگاه به نعمتهای‏ جهان دست می‏یازد که انسان نیازمندی نباشد، او از اینکه نیازمندان را بخوراند و بپوشاند و به آنان آسایش برساند بیش از آن لذت می‏برد که خود بخورد و بپوشد و استراحت کند.

آنکه با سختیهای زندگی دست به گریبان‏ است نیرومندتر و آبدیده‏تر از کوره بیرون می‏آید، همانا چوب درخت‏ صحرائی که به دست باغبان نوازشش نمی‏دهد و هر لحظه به سراغش نمی‏رود و با محرومیتها همواره در نبرد است محکمتر، با صلابت‏تر و آتشش‏ فروزانتر و دیرپاتر است.

از نظر مکتب‏های انسانی جای هیچگونه شک و تردید نیست که هر چیزی که انسان را به خود ببندد و در خود محو نماید بر ضد شخصیت انسانی است زیرا او را راکد و منجمد می‏کند، سیر تکامل انسان لایتناهی است و هر گونه‏ توقفی و رکودی و "بستگیی" بر ضد آن است.

در خطبه 32 مردم را ابتداء به دو گروه تقسیم می‏کند: اهل دنیا و اهل‏ آخرت، اهل دنیا به نوبه خود به چهار گروه تقسیم شده‏اند: گروه اول مردمی آرام و گوسفند صفت می‏باشند و هیچگونه تباهکاری نه به صورت زور و تظاهر و نه به صورت فریب و زیر پرده از آنها دیده نمی‏شود، ولی تنها به این دلیل که عرضه‏اش را ندارند، اینها آرزویش را دارند، اما قدرتش را ندارند. گروه دوم هم آرزویش را دارند و هم همت و قدرتش را، دامن به کمر زده، پول و ثروت گرد می‏آورند، یا قدرت و حکومت به چنگ می‏آورند، و یا مقاماتی را اشغال می‏کنند و از هیچ فسادی کوتاهی نمی‏کنند. گروه سوم گرگهایی هستند که در لباس گوسفند، جو فروشانی هستند گندم نما، اهل دنیا، اما در سیمای اهل آخرت، سرها را به علامت قدس فرو می‏افکنند، گامها را کوتاه بر می‏دارند، جامه را بالا می‏زنند، در میان‏ مردم آنچنان ظاهر می‏شوند که اعتمادها را به خود جلب کنند و مرجع امانات‏ مردم قرار گیرند .گروه چهارم در حسرت آقائی و ریاست به سر می‏برند و در آتش این آرزو می‏سوزند اما حقارت نفس، آنان را خانه نشین کرده است و برای اینکه‏ پرده روی این حقارت بکشند ، به لباس اهل زهد در می‏آیند .

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود 

زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است 

ختم کلام: چنان باش که همیشه زنده‏ای و چنان باش که فردا می‏میری

با ما می‌خوای چیکار کنی؟

دیشب از خستگی بیهوش شدم ولی بیشتر از نیم‌ساعت طول نکشید که یه صدایی اومد و بلند شدم دیدم ساعت 12 گذشته و نمازم رو هم نخونده‌بودم. آب که به صورتم زدم حالم بهتر شد. موقع نماز خندم گرفته بود. نمی‌تونستم جلوی لبخندمو بگیرم اگر بیشتر سعی می‌کردم بدتر میشد. همینطوری که زیر لب می‌گفتم و دولا و راست می‌شدم به معنی چیزایی که می‌گفتم فکر می‌کردم و در عین حال احساس ‌کردم واقعیت‌های زندگی علاوه بر اونکه خیلی سادست مدام تکرار میشه و تفاوتش تو اینه که شکل و رنگ و بوی دیگه‌ای به خودش می‌گیره. مهم این بود که هربار درگیر مسایل مشابه نشی و روی چیزای جدیدتری متمرکز شی نه صرفاً مسایلی که ظاهر متفاوتی دارن.... رفتم زیر پتو و هنوز نیشم بازم بود و زیر لب ‌گفتم: با ما می‌خوای چیکار کنی؟

خوابیدم و مثل همیشه هزارتا خواب دیدم. خواب دیدم که توی یه قایق با چند نفر دیگه طرفای قطب شمال لای یخ و آب شناوریم. اطرافمون پر بود از کوه‌های یخی و سنگی. یه‌جا توقف کردیم و من هم خواستم پیاده شم. مسیری که من رفتم خیلی باریک بود. گوه سنگی و یخی مثل یه دیوار صاف بلند طرف راستم بود و طرف چپم خالی بود و پهنای مسیرم حتی به اندازه عرض بدنمم جا نبود. با خودم امیدوار بودم که از توی آب موجود غیر‌متعارفی بیرون نیاد. هنوز چیزی نگذشته بود که برگشتم دیدم یه تمساح بزرگ از آب داره میاد بیرون و پشت سرم داره میآد بالا. اول خواستم بپرم تو آب که پشیمون شدم... چون توی آب خیلی راحت‌تر می‌تونست ترتیبم رو بده. بعد تصمیم گرفتم به مسیرم تندتر ادامه بدم که دیدم خیلی خطرناکه و ممکنه بیفتم تو آب. واستادم و برگشتم بهش نگاه کردم که داشت همینطور با سرعت بطرفم می‌اومد. ترس و ضربان قلبم هرلحظه بیشتر می‌شد تا اینکه در نزدیکترین فاصله همه ترسم از بین رفت. تمساح با یه جهش سریع بازوی راستم رو گرفت لای دندوناش و من کماکان مقاومت می‌کردم. دست کردم تو جیب چبم یه قیچی درآوردم و فرو کردم زیر گلوش. اون به گاز گرفتنش ادامه می‌داد و من هم سعی در ضربه‌های بیشتر. بالاخره سرش رو از تنش جدا کردم و انداختمش تو آب. بازوم هم آب‌کش شده بود اما صدمه جدی نبود...

تکونی خوردم و بیدار شدم. دیدم آسمون آبی زرد روشن شده ... خواستم بازم بخوابم که انگار یکی از درون تو گوشم گفت: کم خوردن، کم گفتن، کم خفتن...

کیست در دیده که از دیده برون مینگرد؟

یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟

داستان خرس‌های پاندا

داستان خرس‌های پاندا

به روایت یک ساکسیفونیست که دوست‌دختری در فرانکفورت دارد

ماتئی ویسنی‌یک

برگردان: تینوش نظم‌جو

 

اشخاص

زن

مرد

 

صبح

 

(اتاقی به‌هم ریخته، یک تخت‌خواب. می‌توان دو بدن را زیر لحاف تشخیص داد. مرد در جای خود از این دنده به آن دنده می‌غلتد. هنوز کاملا بیدار نشده‌است. آشفته به‌نظر می‌آید. عطری غریب و ناشناس را حس می‌کند. چشم‌هایش را باز می‌کند ولی به‌آسانی قادر به بازنگه‌داشتن آن‌ها نیست. پلک‌هایش را می‌بندد و منتظر می‌ایستد. صدای نفس‌هایی را می‌شنود که مال خودش نیست. چشم‌هایش را دوباره باز می‌کند. دستش را دراز می‌کند و پیکری را که کنارش خوابیده لمس می‌کند. دستپاچه می‌شود.

چشم‌هایش را می‌بندد و سعی می‌کند دوباره بخوابد، ولی موفق نمی‌شود. چشم‌هایش را دوباره باز می‌کند. به‌آرامی ملافه را کنار می‌کشد و پیکر دیگر را کشف می‌کند. او یک زن است.

زن به‌ آرامی بیدار می‌شود، چشم‌هایش را باز می‌کند. مدتی طولانی یکدیگر را نگاه می‌کنند و سپس به‌هم لبخند می‌زنند.)

مرد: تو کی هستی؟

زن: من؟

(مکث)

مرد: ما همدیگرو می‌شناسیم؟

زن: نه لزوماً.

مرد: این‌جا خونه توئه؟

زن: نه، خونه توئه.

مرد: شوخی می‌کنی؟

(مکث)

زن: نه‌بابا، ما خونه توییم.

مرد: امکان نداره.

زن: به‌هرحال این تو بودی که کلید داشتی.

مرد: و ما این‌جا چه غلطی می‌کردیم؟

زن: نمی‌دونم.

مرد:  بین ما اتفاقی هم افتاد؟

زن: اطو داری؟

مرد: چی؟

زن: پرسیدم اطو داری؟

مرد: می‌پرسه اطو داری؟ این دیگه آخرشه. یا این خُله یا من دارم خواب می‌بینم.

(مرد سرش را زیر ملافه پنهان می‌کند. مکث)

مرد: خوابم یا بیدارم؟

زن: خوابی.

مرد: (سعی می‌کند سرش را کمی تکان بدهد.) اَه...

زن: چیه؟

مرد: سرم... هنوز زنده‌ام؟

زن: به‌نظر نمی‌رسه.

مرد: راست می‌گی. بین ما اتفاقی هم افتاد؟

زن: تو هیچی یادت نیست؟

مرد: چرا، چرا...

(دستش را دراز می‌کند و روی زمین چیزی را جست‌وجو می‌کند.)

مرد: راستش رو بخوای فقط یادمه که سیگارم رو همین دور و برا گذاشتم.

(پاکت سیگار را پیدا می‌کند. آخرین سیگار را برمی‌دارد و روشن می‌کند.)

مرد: یه پُک می‌زنی؟

زن: نه، باید برم. ساعت چنده؟

مرد: اسمت چیه؟

زن: (دور و بر خود را نگاه می‌کند.) ساعت زنگ‌دارم کجاست؟

مرد: (ناخودآگاه دستش را دراز می‌کند و روی زمین جست‌وجو می‌کند.)

من که ساعت زنگ‌دار ندارم.

زن: نگفتم ساعت زنگ‌دار تو. گفتم ساعت زنگ‌دار من. ساعت زنگ‌دار منه. گذاشته بودمش زنگ بزنه. کجاست؟

مرد: وایستا زنگ بزنه، پیداش می‌کنیم.

زن: خیلی وقت پیش باید می‌زد.

مرد: ببینم تو جریانت چیه؟ یعنی هرجا می‌ری بخوابی با خودت یه ساعت زنگ‌دار می‌بری؟

زن: بعله. حالا هم ساعت‌ زنگ‌دارم رو می‌خوام.

مرد: (پس از کمی جست‌وجو) ببین، به‌نظر من ساعت زنگ‌دار جناب‌عالی باید طرف خودتون باشه.

زن: نیست!

مرد: خُب پس دیگه من نمی‌دونم.

(مکث)

زن: یه سیگار بده بهم.

مرد: (سیگارش را به‌طرف او دراز می‌کند.) آخریشه.

(مدتی در سکوت باهم سیگار می‌کشند.)

زن: اطو داری؟

مرد: ببین، ناراحت نمی‌شی اگه یه سؤال احمقانه ازت بکنم؟

زن: بفرمایید...

مرد: ما کجا باهم آشنا شدیم؟

زن: یعنی تو واقعاً هیچی یادت نیست؟

مرد: تنها چیزی که یادمه اینه که یه لحظه‌ای، یه ‌کسی، یه جایی، یه بطری«سنت امیلیون1945» بازکرد و

بلافاصله بعدش... مخم تعطیل شد.

زن: خُب این خودش بد نیست، اگه یادته یه «سنت امیلیون1945» بود...

مرد: آره، هنوزم طعمش مونده رو سقّم.

زن: تو معمولا این جوری هستی که طعم شراب یادت می‌آد، ولی یادت نمی‌آد با چه دختری خوردیش؟

مرد: پس ما با هم شراب خوردیم... و بعدش اتفاقی هم بین‌مون افتاد؟

زن: خیالت تخت باشه عزیزم، ما هیچ‌کاری نکردیم.

مرد: تو لباسم رو درآوردی؟

زن: خیر،جناب‌عالی خودتون لخت بودین.

(مکث)

مرد: (با خجالت سرش را پایین می‌اندازد.)

من چه‌طوری موفق شدم؟

زن: منظورت دلبری از منه؟ تو موفق نشدی، ساکسیفونت موفق شد.

مرد: راست می‌گی؟

زن: آره تو خیلی خوب ساکسیفون می‌زنی.

مرد: واقعاً این‌طوری فکر می‌کنی؟

زن: خُب، آره.

مرد: ولی من که ساکسیفونم همرام نبود.

زن: درسته، ولی یکی دیگه داشت، بهت قرض داد.

مرد: آهان.

زن: بعد سعی کردی یه‌کم «آراگون» به‌خوردم بدی.

مرد: آراگون؟ من؟ امکان نداره.

زن: به‌خدا... تو تقریبا نصف شعرای «آراگون» رو برام از بر خوندی.

مرد: مسخرم می‌کنی؟

زن: نه‌بابا، تو واسه من «آراگون» خوندی، منم خیلی خوشم اومد.

مرد: آخه لامصب من اصلا «آراگون» بلد نیستم.

زن: اشتباه می‌کنی. تو بیش‌تر از اونی که فکر می‌کنی بلدی؛ و قشنگیش به‌اینه که وقتی مست می‌کنی «آراگون» می‌خونی.

مرد: واقعا؟

زن: اگه این‌طور نبود که من الان این‌جا نبودم.

(مکث)

مرد: و این اتفاق کجا افتاد؟

زن:  کدوم اتفاق؟

مرد: ساکسیفون و «آراگون» و... همه این‌ها دیگه...

زن: پیش کی‌کی.

مرد: کی؟ کی؟ کی‌کی کیه دیگه؟

زن: چه می‌دونم. لابد یکی از دوستاته.

مرد: یکی از دوستام؟

زن: یه شراب‌شناس حرفه‌ای.

مرد: آهان، دوست بزرگ من، شراب‌شناس حرفه‌ای...

زن: ...که تازه رستورانش رو افتتاح کرده...

مرد: کی‌کی... (تلاش می‌کند چیزی را به‌یاد بیاورد.) کی‌کی، یه شراب‌‌شناس حرفه‌ای که تازه رستورانش رو افتتاح کرده...

زن: پسر خیلی خوبیه.

مرد: خُب. پس تو می‌گی یه رستوران ‌داره... امیدوارم که هنوز آدرسش یادت باشه. نکنه تو پیش اون کار می‌کنی؟

زن: نه‌بابا، من فقط برای افتتاحیه اومده بودم.

مرد: افتتاحیه رستوران...

زن: اسمش آتموسه.

مرد: و من برای چی تشریف برده‌بودم اون‌جا؟

زن: این‌رو دیگه نمی‌دونم.

مرد: ساعت چند بود؟

زن: وقتی تو اومدی؟ طرفای 2 صبح.

مرد: عجب! و من از کجا اومده‌بودم؟

زن: ببین، من نمی‌تونم همه چیز رو بدونم.

مرد: عجب!

زن: عجب چی؟

مرد: هیچی. فقط دارم سعی می‌کنم تکه‌های پازل‌ رو کنار هم بذارم. هرچی‌ام بیش‌تر توضیح می‌دی قضیه گنگ‌تر می‌شه.

زن: تو هنوز احتیاج به استراحت داری.

مرد: خیلی شلوغ بود؟

زن: آره، یه سی چهل‌تایی خُل و دیوونه...

مرد: کیا بودن؟

زن: من که نمی‌شناختم‌شون. منم دفعه اولم بود که اون‌جا می‌رفتم.

مرد: بعد از این خُل بازیام، یه راست اومدم خونه تو، واست «آراگون» خوندم؟

زن: نخیر، جناب‌عالی اول روی پیرهن من بالا آوردین، بعد «آراگون» خوندین.

مرد: شوخی می‌کنی... من از این عادتا ندارم...

زن: خُب معلومه که نه... شوخی کردم.

مرد: مرسی، خیلی ممنون، دست شما درد نکنه. خیلی باحاله که آدم کله سحر رو با یه جوک بامزه شروع کنه.

زن: خُب حالا دیگه باید برم. اطوت کجاس؟

مرد: نه. وایسا. بذار لااقل یه قهوه‌ای، چیزی با هم بخوریم... فقط واسه این‌که بیش‌تر باهم آشنا بشیم. باشه؟

زن: چه ‌فایده؟

مرد: خُب آخه بابا، ناسلامتی ما یه شب هم‌اتاق بودیم.

زن: چشماتو ببند.

مرد: چرا؟

زن: می‌خوام برم حموم.

مرد: خُب برو.

زن: بهت می‌گم ببند چشماتو.

مرد: آهان فهمیدم، پس تو هم...؟

زن: بعله.

مرد: پس... یعنی... بالاخره بین ما... اتفاقی...

زن: (آرام به گونه او می‌زند.) هیچم چنین معنی‌ای نمی‌ده عزیزم. اصلاً.

مرد: افتاده یا نیفتاده؟

زن: خیلی بامزه‌ای. افتادن یا نیفتادن، مسئله این نیست.

مرد: ببین من حق دارم بدونم بین ما اتفاقی افتاده یا نه. تو توی رخت‌خواب منی. خُب من حق دارم بدونم...

زن: یالا ببند چشماتو.

مرد: چه بامزه، اتفاقا من از زن‌های خجالتی خیلی خوشم می‌آد. شرم و حیای زن‌ها همیشه من‌رو به هیجان می‌آره. خُب پس این اتفاق افتاد، نه؟

زن: (با دست جلوی چشم‌های مرد را می‌گیرد.) همین ریختی بمون. باشه؟ دیگه نگاه نکن. تکون نخور، جیک هم نزن. باشه؟

(زن به حمام می‌رود. مرد با چشم‌های بسته، بین قوطی‌های خالیِ آب‌جوی کنار تخت جست‌وجو می‌کند.)

مرد: این کی‌کی آخر شب یه بطر شراب بهمون داد که ببریم، نه؟ یا این‌که من خیالاتی شدم؟ ولی یادمه وقتی رسیدیم خونه یه بطری داشتیم که هنوزم باید پر باشه... یا شاید اشتباه می‌کنم؟ این بطری شراب کجاست؟

زن: (از داخل حمام)

توی آشپزخونه.

(مرد ملافه را دور خود می‌پیچد و به آشپزخانه می‌رود. صدای زمین خوردن. مرد از آشپزخانه خارج می‌شود؛ در حالی که یه بطر شراب به یک دست و یک ساعت زنگ‌دار به دست دیگر دارد. مرد پشت در حمام می‌ایستد و جرعه‌ای شراب می‌نوشد.)

مرد: اسمت چیه؟

زن: تربچه.

مرد: نه. بی‌شوخی.

زن: سولانژ.

مرد: دیشب یه اسم دیگه بهم گفتی.

زن: کریستین؟

مرد:  نه.

زن: ماتیلد.

مرد: اصلاً.

(مکث)

زن: آنی.

مرد: اذیت نکن.

زن: ویرژینی، ناتالی، ایوون، ژوزف.

مرد: گوش‌کن... آنی ناتالی ایوون.

زن: بله؟

مرد:  تو مطمئنی که باید بری؟

زن: بله.

(مکث. زن از لای در حمام دستش را دراز می‌کند.)

لطفا اطوت رو بده بهم.

مرد: چشم سولانژ... چشم ماتیلد... چشم

(مرد می‌گردد و اطو را به زن می‌دهد.)

گشنت نیس؟ یه عالمه غذا توی آشپزخونه داریم.

زن: نه گشنم نیس.

مرد: سه تا تخم‌مرغ، یه تیکه پنیر... پنج‌تا بیسکوئیت... بابا ما خیلی کارمون درسته. می‌تونیم یه‌ غذای اعیونی بخوریم.

زن: من باید برم...

مرد: یه ماست رژیمی...؟

(زن با یک دست لباس زیبا از حمام بیرون می‌آید. ظاهرش به‌کلی تغییر کرده‌است. لباس او شیک و ساده و ظریف است.)

زن: نه مرسی. من باید برم.

(مرد او را با دهان باز نگاه می‌کند.)

ساعت زنگ‌دارم! کجا بود؟

مرد: (می‌خواهد جواب بدهد ولی گویی لال شده‌است.)

زن: (ساعتش را بازرسی می‌کند.)

عجیبه. زنگ نزد. ولی من که کوکش کرده‌بودم! دفعه اوله که چنین اتفاقی می‌افته.

مرد: (با لکنت)

تو... تو... تو اسمت سولانژ نیست؟

زن: اسم من هرچیه که تو بخوای. باشه؟

مرد: نه. من نمی‌ذارم تو همین جوری بری.

زن: مجبورم. واقعاً خیلی خیلی دیرم شده.

مرد: آخه شنبه تولدمه...

زن: خُب که چی؟ تو که از من انتظار نداری تا شنبه این‌جا بمونم؟

مرد: یه‌کم صبر کن. بذار لباس بپوشم، می‌رسونمت. کجا می‌ری؟

زن: نه. ببین. اصلاً تو باید استراحت کنی. خُب؟ تو به‌اندازه کافی نخوابیدی. بعدشم وقتی حالت جا اومد باید بری پیش کی‌کی، دنبال ماشینت. خُب؟ صبح یادت رفته‌بود ماشینت رو کجا گذاشته‌بودی. فهمیدی؟ این کار رو بکن تا ببینیم چی می‌شه. باشه قناری کوچولوی من؟ خداحافظ. برو بخواب.

مرد: نه. من قبول ندارم. اصلاً. آخه من برات ساکسیفون زدم. واست «آراگون» خوندم. رو پیرهنت بالا آوردم... شماره تلفن می‌خوام.

زن: (گونه‌اش را به سمت او می‌گیرد.) 

بیا. یه بوسم کن، برو بخواب... باشه؟

مرد: نه. نباشه. تو توی رخت‌خواب من خوابیدی، لباسام رو در آوردی، من حتی اطوم رو بهت قرض دادم. من اسم واقعیت رو می‌خوام.

زن: چه فایده؟

مرد: فایده... فایده... فایده‌اش اینه که می‌خوام بشناسمت لعنتی.

زن: من که بهت گفتم، خودت برام یه اسم انتخاب کن.

(زن در را باز می‌کند. مرد بر می‌گردد روی تخت و خود را زیر ملافه پنهان می‌کند.)

مرد: (گیج) این عادلانه نیست. نه. اصلا. اصلا. من واست «آراگون» خوندم... من... آخه... اَه... دارم دیوونه می‌شم. باید یه جایی خودم رو قایم کنم... باید یه مدتی غیبم بزنه. ولی عادلانه نیست. اصلاً. من واست «آراگون» خوندم... لااقل می‌تونی یه کم بمونی... عادلانه نیست. تو خیلی بی‌رحمی.

(زن به کنار او باز می‌گردد.)

زن: واقعا فکر می‌کنی من بی‌رحمم؟

مرد:  آره. هزار بار آره.

زن: چند شب احتیاج داری تا من رو بشناسی؟

مرد: (از زیر ملافه)

یه شب دیگه.

زن: یه شب دیگه؟ باشه.

مرد: نه. دو شب.

زن: دو شب؟ خیلی خُب.

مرد: نه. یه هفته. هفت شب.

زن: هفت شب زیاده. تو خیلی پرتوقعی.

مرد: هشت شب.

زن: هشت شب؟ این که خودش یه زندگیه.

مرد: نُه شب. تو رو خدا نُه شب.

زن: نُه شب؟ باشه، مال تو. اما بعدش هیچی از من نخواه.

مرد: چشم.

زن: قول مردونه؟

مرد: آره نُه شب، بعدش هم هیچی.

زن:  خیلی خُب. پس من نُه شب دیگه می‌آم.

(ساعت زنگ‌دارش را روی تخت می‌گذارد.)

پس قرار ما شد نُه شب. باشه؟ و تو برای من ساکسیفون می‌زنی.

مرد: (یک کلید به او می‌دهد.) بیا، این رو بگیر.

زن: واسه چی؟

مرد: دلم می‌خواد بدونم که تو هروقت بخوای می‌تونی وارد این خونه بشی.

زن: تو چی؟ تو چطوری می‌ری بیرون؟

مرد: من دیگه نمی‌رم بیرون. همین‌جا منتظرت می‌مونم.

(زن خارج می‌شود.)

 

در تاریکی

 

مرد: «هیچ چیز از آنِ انسان نیست،

 هرگز

 نه ‌قدرتش،

 نه ‌ضعفش،

و نه دلش حتی،

و آن دم که دست...

و آن دم که دست...

اَه، لعنتی!...

و آن دم که دست به آغوش می‌گشاید،

سایه‌اش سایه صلیبی‌ست...

و آن دم که می‌پندارد خوشبختی‌اش را

در آغوش فشرده است،

آن را له می‌کند.

زندگی او طلاقی عجیب و دردناک است...

هیچ عشقی را...

هیچ عشقی را سرانجامِ خوش نیست...»

(تلفن زنگ می‌زند. مرد جواب نمی‌دهد. کاست پیغام‌گیر به کار می‌افتد.)

صدا: سلام. منم، کریستیان... خونه هستی؟ خُب، گوش کن. باید هرچه زودتر با من تماس بگیری چون یه پیشنهاد برات دارم. خداحافظ!


شب اول

(تاریکی. زن یک چراغ روشن می‌کند.)

زن: منم.

مرد: (از خواب می‌پرد.) هان.

زن: (چراغ دوم را روشن می‌کند.) منم.

مرد: آهان... تو چه‌جوری اومدی تو؟

زن: (کفش‌هایش را در می‌آورد.)

انگار یادت رفته که کلیدت رو بهم دادی؟

مرد: آخه اون کلید انباری بود.

زن: (کتش را در می‌آورد و روی جالباسی آویزان می‌کند. باخنده.) چرا این کار رو کردی؟

مرد: نمی‌دونم. خواستم سر به سرت بذارم. من رو ببخش.

زن: (کلاه خود را بر می‌دارد و موهایش روی شانه‌هایش می‌ریزند.) می‌بخشمت. تو یه بچه تخس و ننری، ولی من می‌بخشمت.

مرد: حالا چه‌جوری اومدی تو؟

زن: (وارد آشپزخانه می‌شود و با یک سیب برمی‌گردد.) در باز بود.

مرد: راست می‌گی؟

زن: (در صندلی راحتی می‌نشیند و سیبش را می‌خورد.) بله. بیا نامه‌هات رو از پایین برات آوردم.

مرد: تو انگار خوب بلدی همه درها رو باز کنی، نه؟ (نامه‌هایش را نگاه می‌کند.) حتما همه‌شون رو هم خوندی؟

زن: آره. هیچ چیز جالبی نبود. فقط چندتا فاکتور.

مرد: خودم می‌دونم. وضعم خیلی خرابه.

زن: امروز بیرون نرفتی؟

مرد: نه. همه‌ش منتظرت بودم.

زن: دروغ‌گو. مثل خرس خوابیدی.

مرد: نه به خدا، منتظرت بودم. چون فهمیدم که این یارو، کی‌کی اصلا وجود نداره.

زن: واقعاً کی‌کی وجود نداره؟

مرد: به همه دوستام زنگ زدم. کسی دیشب رستوران افتتاح نکرده.

زن: دروغ‌گو. تو به هیچکی زنگ نزدی.

مرد: از کجا می‌دونی؟

زن: از همون جایی که بلدم همه درها رو باز کنم.

(مکث)

مرد: فکر نمی‌کردم برگردی.

زن: بهت قول داده‌بودم.

مرد: نصف شب برات ساکسیفون زدم.

زن: آره، شنیدم.

مرد: نکنه تو همون همسایه جدید پایینی هستی؟

زن: نه. من با تو زندگی می‌کنم.

مرد: آره، واسه نُه شب.

زن: این می‌تونه نُه‌تا زندگی باشه.

(مکث)

مرد: می‌دونی، من خوشم می‌آد با تو قرارداد ببندم.

زن: نمی‌ترسی از این‌که ممکنه همه ‌چیزت رو از دست بدی؟

مرد: درباره این قضیه کلید واقعا متاسفم. مطمئن بودم داری دستم می‌ندازی.

زن: و خواستی ازم انتقام بگیری.

مرد: به خدا فوری پشیمون شدم.

(مکث)

می‌شه یه بوست کنم؟

زن: ابداً. اول باید بری یه دوش بگیری.

مرد: چی؟

زن: تو مثل سگ بوگند می‌دی. تازه باید این‌جا رو جمع و جور کنیم، پنجره‌ها رو باز کنیم. من نمی‌تونم نُه شب با تو توی این کثافتا بخوابم.

مرد: اطاعت سرکار.

(به حمام می‌رود.)

زن: یادت نره ریشت رو اصلاح کنی. بیا، اینم مال توئه. امروز صبح دیدم شیشه ادکلنت خالیه.

مرد: اینو دیگه چه‌جوری دیدی؟

زن: آخه من به قوطی خالی حساسیت دارم.

مرد: پس هیچ‌وقت توی آشپزخونه نرو. یه عالمه قوطی خالی اون‌جاست.

زن: نگران نباش. خرید کردم.

(مرد می‌رود حمام و زن وارد آشپزخانه می‌شود. صدای آب در حمام و صدای خانه‌تکانی عظیمی در آشپزخانه شنیده می‌شود. تلفن زنگ می‌زند و پیغام‌گیر به کار می‌افتد.)

صدا: شب‌به‌خیر میشل. الیزابت هستم. خونه‌ای؟ گوشی رو بردار بابا... هستی... نیستی... هستی... نیستی... برمی‌داری؟... نه، بر نمی‌داری... خسب پس وقتی اومدی به من زنگ بزن، خداحافظ.

(زن از آشپزخانه خارج می‌شود. با چند رفت و برگشت بین سالن و آشپزخانه، وسایل را کمی جمع می‌کند و پنجره را باز می‌کند. میز غذاخوری را آماده می‌کند و دو شمعِ روی میز را روشن می‌کند. وقتی که مرد از حمام بیرون می‌آید، همه چیز حاضر است.)

مرد: آخ چه خوب. سال‌ها بود که شمع روشن نکرده بودم.

زن: تو دیگه پیغام‌هات رو گوش نمی‌کنی؟

مرد: دیگه از این پیغام‌ها خسته شدم. دلم می‌خواد یه‌کم دست از سرم بردارند.

زن: امروز هیچی نخوردی.

مرد: گشنم نبود.

زن: (او را می‌بوسد.) تو واقعا منتظر من بودی؟

مرد: آره.

زن: اگه دوست داری می‌تونی شرابت رو باز کنی.

مرد: چه شرابیه؟ «سنت امیلیون1945». بابا این‌که خیلی شراب گرونیه.

زن: ما با هم یه قرارداد بستیم. امشب هم شب اولمونه. باید جشن بگیریم.

مرد: «سنت امیلیون1945». این من رو یاد یه چیزی می‌ندازه.

زن: یاد چی؟

مرد: یاد... عجیبه، خوب حس می‌کنم که من رو یاد یه چیزی می‌ندازه، ولی درست نمی‌دونم چی...

زن: قربان، لطفاً بفرمایید سر جاتون بنشینید. بفرمایید. (مرد می‌نشیند و زن کمی شراب برای او می‌ریزد.)

زن: اگه دوست دارین شراب‌تون رو میل کنید.

مرد: (پس از این‌که مدتی طولانی شراب را در دهان خود نگه می‌دارد.)

بعله... خیلی واضحه... این بو من رو یاد یه چیزی می‌ندازه... اجازه می‌دین؟

(دو لیوان را پر می‌کند.)

خانم لطفاً شما هم میل کنید. امکان نداره این طعم شما رو به یاد چیزی نندازه...

(کسی در می‌زند.)

زن: (سرگرم) منتظر کسی هستی؟

مرد: من؟

صدا: آقای پایلول...

زن: (آرام) کیه؟

مرد: همه‌شون دیوونن.

زن: ولی...

مرد: مردم‌ آزار. (فریاد می‌زند.) همه‌تون آدم‌های مردم‌آزارین.

صدا: آقای پایلول...

زن: (آهسته) خُب در رو بازکن، ببین چی می‌خواد.

مرد: (آهسته) هیس. اصلاً دلم نمی‌خواد بدونم چی می‌خواد.

زن: (آهسته) می‌خوای من برم در رو بازکنم؟

(باز در را می‌کوبند.)

صدا: آقای پایلول...

مرد: (آهسته) بیا. باید در بریم.

زن: چه‌ جوری؟

مرد: بدو.بدو... اگه بمونیم می‌گیرن‌مون! همه‌شون دیوونن، همه‌شون.

(لباس‌های زن را در می‌آورد.)

بدو. بدو...

(چراغ‌ها را خاموش می‌کند.)

زودباش، زودباش... باید هرچه زودتر از این‌جا بریم بیرون...

زن: (سرگرم)

تو اسمت پایلوله؟

مرد: (با صدای بلند)

این‌جا هیچ‌کی نیست، می‌شنوین؟ تو این خونه هیچ‌کی نیست. لعنتی‌ها. مگه نمی‌بینین؟ مردم آزارها.

(آهسته) بگو، بهشون بگو که آدمای مردم آزاری هستن.

زن: (با صدای بلند) مردم آزارا.

(مرد زن را به‌طرف تخت‌خواب می‌کشاند. در را می‌کوبند.)

صدا: آقای پایلول...

مرد: (با صدای بلند) این‌جا هیچ‌کی نیست، هیچ‌کی. (آهسته) بهشون بگو، بهشون بگو که هیچکی هیچ‌جا نیست.

زن: (با صدای بلند) ما این‌جا نیستیم.

مرد: بهشون بگو ما هیچ‌جا نیستیم.

(زن خود را با مرد زیر ملافه پنهان می‌کند. مرد چراغ کنار تخت را خاموش می‌کند.)

زن: ما هیچ‌جا نیستیم، پدرسوخته‌ها.

(تاریکی)

مرد: خیلی خوبه. (خنده زیر پتو) مرد: دیدی؟ دیدی چه‌خوب از دست‌شون در رفتیم؟

زن: آی... این چیه؟

مرد: هیچی. بطری شراب. تنها چیزی که تونستم نجات بدم.

در تاریکی

(مرد آهسته برای خودش ساکسیفون می‌نوازد. گاه برق ساکسیفون در تاریکی دیده می‌شود. مرد چند دقیقه ساکسیفون می‌نوازد. تلفن زنگ می‌زند. مرد گوشی را بر نمی‌دارد. پیغام‌گیر به‌کار می‌افتد. مرد از نواختن دست می‌کشد تا پیغام را گوش کند.)

صدا: سلام. منم کریستیان... بازهم نیستی؟ ببین، تو می‌تونی بیست‌وهفتم و بیست‌وهشتم تو «نانسی» ساکسیفون بزنی؟ یعنی دو هفته دیگه... اگه آزادی، فوری بهم زنگ بزن. فوری‌فوری‌ها!... بعدش هم... یه چیز دیگه برات دارم. وایسا برم تقویمم رو بیارم... یه هفته کامل آخر سپتامبر... ولی دوباره درباره‌ش باهات حرف می‌زنم... فعلا نانسی هستم. می‌دونم که تو قراره پونزدهم بیای لیون. اما من پونزدهم هم نانسی هستم، لیون نیستم. گوش‌کن. من دوباره باهات تماس می‌گیرم. ببینم اگه شبش می‌آی خونه چه‌جوری می‌تونم کلید رو بهت برسونم؟ بعدش می‌خوام بدونم چند روز لیون می‌مونی و اگه می‌خوای همدیگرو ببینیم لااقل یه شب بیام با تو باشم... خُب چی می‌گفتم؟... فردا جمعه‌ست و من صبح خونه هستم و سعی کنیم به هم زنگ بزنیم. امیدوارم که حالت خیلی خوب باشه. می‌بوسمت. خداحافظ میشل.

(سکوت)


شب دوم

(در سایه روشن. شاید پس از معاشقه. پشت به پشت هم نشسته‌اند و سرهایشان را به هم تکیه داده اند. زن انگور می‌خورد. مرد سیگار خاموشی بر لب دارد و فندکی در دست.)

زن: بگو آ.

مرد: آ.

زن: مهربون تر، آ.

مرد: آ.

زن: آهسته تر، آ.

مرد: آ.

زن: من یه آی لطیف تر می خوام، آ.

مرد: آ.

زن: با صدای بلند اما لطیف، آ.

مرد: آ.

زن: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی دوستم داری.

مرد: آ.

زن: بگو آ ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی خوشگلم.

مرد: آ.

زن: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای اعتراف کنی خیلی خری.

مرد: آ.

زن: بگو آ ، یه جوری که انگار میخوای بگی برام می میری.

مرد: آ.

زن: بگو آ، یه جوری که انگار میخوای بهم بگی بمون.

مرد: آ.

زن: بگو آ ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی خوشگلم.

مرد: آ.

زن: بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بهم بگی لباسات رو در بیار.

مرد: آ.

زن: بگو آ ، یه جوری که انگار می‌خوای ازم بپرسی چرا دیر اومدی.

مرد: آ.

زن: بگو آ، مثل اینکه بخوای بهم سلام کنی.

مرد: آ.

زن: بگو آ ، مثل اینکه بخوای بهم بگی خداحافظ.

مرد: آ.

زن: بگو آ، مثل اینکه ازم بخوای یه چیزی برات بیارم.

مرد: آ.

زن: بگو آ ، مثل اینکه بخوای بهم بگی خیلی خوشبختم.

مرد: آ.

زن: بگو آ، مثل اینکه بخوای بهم بگی دیگه هیچ وقت نمی‌خوای من رو ببینی.

مرد: آ.

زن: نه، این جوری نه.

مرد: آ.

زن: ببین اگه به حرفم گوش نکنی دیگه بازی نمی کنما!

مرد: آ...

زن: پس بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بگی دیگه هیچوقت نمی خوا ی منو ببینی.

مرد: آ.

زن: آهان! حالا خوب شد. حالا بگو آ، یه جوری که انگار می‌خوای بگی بدون من خیلی بد خوابیدی، که فقط خواب من رو دیدی، و صبح خسته و کوفته بیدار شدی بدون اینکه هیچ میلی به زندگی داشته باشی.

مرد: آ...

زن: آهان! بگو آ، انگار که می‌خوای یه چیز خیلی مهم بهم بگی.

مرد: آ.

زن: بگو آ، انگار که بخوای بهم بگی که دیگه ازت نخوام بگی آ.

مرد: آ.

زن بگو آ، انگار که بخوای بگی فقط با آ حرف زدن خیلی عالیه.

مرد: آ.

زن: ازم بخواه که بگم آ.

مرد: آ.

زن: ازم بخواه که یه آی لطیف تر بگم.

مرد: آ.

زن: ازم بخواه که آهسته یه آی لطیف بگم.

مرد: آ.

زن: ازم بپرس همون قدر که دوستم داری، دوستت دارم؟

مرد: آ؟

زن: بهم بگو که دارم دیوونت می کنم.

مرد: آ.

زن: و اینکه دیگه حوصله‌ت سر رفته.

مرد: آ.

زن: خب، من قهوه می خوام؟

مرد: آ؟

زن: معلومه که می خوام.

(مرد بلند می شود و برای زن قهوه می ریزد.)

مرد: آ؟

زن: آره ، یه قند کوچولو، مرسی!

مرد: (مرد پاکت سیگارش را به سمت او می گیرد.) آ؟

زن: نه ، خودم دارم.

(زن پاکت سیگارش را می‌آورد و سیگاری بیرون می کشد.)

مرد: (فندکش را به سوی او می گیرد.) آ؟

زن: فعلا نه، مرسی.

مرد: آ؟

زن: نمی دونم... شاید... ترجیح می‌دم امشب خونه غذا بخوریم.

مرد: آ.

زن: باشه، ولی آخه سُسِش رو داریم؟

مرد: آ.

زن: پس بریم بیرون.

مرد: آ.

زن: پس همین جا بمونیم.

مرد: آ...

زن: بیا اینجا...

مرد: آ...

زن: تو چشام نگاه کن.

مرد: آ.

زن: تو دلت یه آ بگو.

مرد: ...

زن: مهربون تر.

مرد: ...

زن: بلندتر و واضح تر، برای اینکه بتونم بگیرمش.

مرد: ...

زن: حالا یه آ تو دلت بگو، انگار که می‌خوای بهم بگی دوستم داری.

مرد: ...

زن: یه بار دیگه.

مرد: ...

زن: یه آ تو دلت بگو، انگار می‌خوای بهم بگی هیچ وقت فراموشم نمی‌کنی...

مرد: ...

زن: یه آ تو دلت بگو، انگار که می‌خوای بهم بگی خوشگلم.

مرد: ...

زن: حالا می خوام یه چیزی ازت بپرسم... یه چیز خیلی مهم... و می خوام تو دلت بهم جواب بدی. آماده ای؟

مرد: ...

زن: آ؟

مرد: ...

زن: ...

مرد: ...

در تاریکی

(تلفن زنگ می‌زند، مرد گوشی را بر نمی‌دارد. پیغام‌گیر به کار می‌افتد.)

صدا: شب‌به‌خیر میشل. بازم منم ژان‌ژاک. خُب، پس توی نامه‌ای که باید برای قراردادمون بفرستی، شماره حسابت رو هم بفرست. همین. اگه چیز دیگه‌ای می‌خوای بدونی، می‌تونی خونه یولاند زنگ بزنی یا شب زنگ بزن خونه خودم. تا به‌زودی. (سکوت)

شب سوم

(زن پشت میز ناهارخوری نشسته و مرد با سینی از آشپزخانه خارج می‌شود.)

مرد: بفرما، این رو می‌گن توچینل.

زن: (با تعجب به غذا نگاه می‌کند.) این خوردنیه؟

مرد: معلومه که خوردنیه.

زن: کجاییه؟ یهودیه؟

مرد: نه، بیش‌تر مال لهستانه. وقتی بچه بودم مامانم برام درست می‌کرد. بیا، باید بهش خامه اضافه کنی.

زن: یه‌جور شیرینیه؟

مرد: نه‌بابا غذای اصلیه.

زن: م م م م...

مرد: دوست داری؟

زن: توش سیب‌زمینی داره؟

مرد: آره.

زن: مممم... بد نیست. چه‌ جوری درستش می‌کنن؟

مرد: نمی‌تونم بهت بگم.

زن: واسه چی؟

مرد: خُب آخه دستورالعملش جزو اسرار خانوادگیه.

زن: اگه این‌طوریه، منم نمی‌خورم.

مرد: قهر نکن. می‌گم بهت... اول سیب‌زمینی‌ها رو پوست می‌گیری، بعد رنده می‌کنی.

زن: مثل هویج؟

مرد: آره مثل هویج... بعدش دو تا تخم مرغ اضافه می‌کنی، یه‌کم آرد گندم، نمک، ادویه... بعد به‌هم می‌زنی تا این‌که حسابی مخلوط بشن... بعد این جونور رو می‌ندازی توی ماهی‌تابه داغ... مثل املت... همین... وقتی بچه بودم مامانم برام درست می‌کرد... یه سی‌سالی می‌شه که نخوردم... می‌دونی، بچگی‌هام خیلی شکمو بودم... همه‌ش گشنه‌م بود... پدرم همیشه بهم می‌گفت: کَلّه‌ت گنده‌س، گردنت باریک. ولی راست نمی‌گفت... واقعاً من کَلّه‌م گنده‌س، گردنم باریک؟ من که این‌ جوری فکر نمی‌کنم... خیلی عجیبه، زمان چه زود می‌گذره... پدرم همیشه ساعت 6 صبح بیدار بود. تصورکن که 35 سال هر روز ساعت 6 صبح بیدار باشی... تازه می‌دونی کجا کار می‌کرد؟ تو یه کارخونه که با مواد سمی سروکار داشت. هر روز به کارگرها یه بطری شیر مجانی می‌دادن. واسه این‌که مواد سمی کم‌تر اذیت‌شون کنه... ولی پدرم هر روز بطری شیر رو می‌آورد خونه... فکر کنم اون وقت‌ها خیلی فقیر بودیم... این جوری بود دیگه... یادم می‌آد یه روز با یکی از دوستام شرط بستم که یه بطری شیر رو یه نفس سربکشم... هفت هشت سالم بیش‌تر نبود... شرط رو بردم... ولی بعد از اون هرگز دیگه شیر نخوردم... حالا فقط می‌تونم خامه بخورم... اونم نه زیاد... عجیبه، زمان چه زود می‌گذره... یادمه یه حیاط داشتیم... روز تولدم بابام یه درخت سیب توش کاشته بود... بابام این‌ جوری بود... هربار که مادرم یه بچه می‌زایید، اون هم یه درخت می کاشت... وقتی من به‌دنیا اومدم، تو باغچه‌مون یه درخت زردآلو، یه درخت آلو، یه درخت آلبالو، با یه درخت خرمالو بود. زردآلو مال بریژیت، خواهر بزرگم بود. آلو مال برادرم ژان بود و آلبالو و خرمالو مال خواهر دوقلوهام مانون و اِما. پدرم واقعا آدم عجیب و بامزه‌ای بود... هیچ‌کس نمی‌دونست چرا فلان درخت رو برای فلان بچه انتخاب کرده... مثلا من همیشه فکر می‌کردم که خرمالو به اِما نمی‌آد... ولی خُب... بابام آدم کله‌شقی بود، و هیچ‌وقت نظرش رو عوض نمی‌کرد... بعد از تولد من درخت‌های باغچه بازم زیاد شدن؛ یه درخت گلابی، یه درخت کاج و یه گیاه آفریقایی شبیه یه‌جور آبنوس که خیلی خیلی کُند رشد می‌کرد... درخت آبنوس مالِ خواهرم کارین بود که بالاخره رقاص شد... آره دیگه... چند سال پیش که رفته‌بودم مامانم رو ببینم، باغچه‌مون رو دوباره دیدم. هیچ عوض نشده‌بود. همه درخت‌ها جوونه کرده بودن. مادرم وقتی من رو دید خیلی تعجب کرد. انگار خود درخت سیبه وارد اتاقش شده بود... من فکر می‌کنم هیچ‌‌وقت محتاج دیدن من و خواهر برادرام نبود... دلش خیلی واسه ما تنگ نمی‌شد، چون برای اون ما همیشه اون‌جا بودیم، تو باغچه... همیشه تو باغچه... این‌قدر که عادت کرده‌بود روزهاش رو تو ایوون، با نگاه‌کردن به درخت‌ها، با نگاه‌کردن به ما بگذرونه... این‌قدر صبر می‌کرد تا این‌که درخت‌ها به میوه بشینن... تا... یادم باشه این روزها بهش تلفن کنم... آخه الان فصل سیبه... و من یه‌جورایی احساس می‌کنم که مامانم الان داره من رو می‌خوره... عجیب اینه که پدرم به‌هرحال یه منطقی توی انتخاب درخت‌هامون داشت... انگار می‌دونست یه روز مادرم تنها می‌مونه... ولی می‌خواست لااقل اون تمام سال میوه تازه داشته باشه؛ بهار رو با زردآلو آغاز می‌کنه و بعدش هم آلبالو تا فصل گلابی، آخر پاییز هم سیب و خرمالو... زمستون هم کاج سبز می‌مونه و می‌تونه نگاش کنه.

زن: پس آبنوس چی؟

مرد: آبنوس این‌قدر کُند رشد می‌کنه که بیش‌تر شبیه یه بچه‌س که هنوز دور خونه می‌پلکه... خیلی عجیبه! می‌بینی... مادرم ما رو یواشکی می‌خوره تا غیبت ما رو تلافی کنه... خُب فکر کنم خیلی روده‌درازی کردم، نه؟ تو باید جلوم رو می‌گرفتی...

زن: این توچینلت خیلی خوشمزه‌ست.

(تاریکی)



شب چهارم

(زن با یک قفس پرنده که روکش سیاهی روی آن کشیده شده‌است، وارد می‌شود.)

زن: تولدت مبارک! یه‌چیزی واست آوردم.

مرد: چی؟

زن: یه حیوون.

مرد: پرنده‌س؟

زن: درواقع معلوم نیست چه شکلیه.

مرد: نمی‌فهمم.

زن: شکلش... یا بهتره بگم بدنش... بدن نداره.

مرد: نامرئیه؟

زن: نامرئی نیست، ولی نمی‌شه دیدش.

مرد: پس تو از کجا می‌فهمی که توی قفسه؟

زن: خُب وقتی قفس روکش داره تکون می‌خوره.

(هر دو گوش می‌کنند.)

مرد: داره چی‌کار می‌کنه؟

زن: معلوم نیست. شاید غذا می‌خوره، شایدم قدم می‌زنه، شاید خواب می‌بینه، شایدم آواز می‌خونه.

مرد: یعنی الان داره آواز می‌خونه؟

زن: به‌هرحال همیشه داره یه چیزی می‌گه ولی هیچ‌وقت معلوم نیست چی‌ می‌گه.

مرد: (گوش می‌کند.)

الان جیغ نزد؟

زن: نمی‌دونم.

مرد: تو می‌خوای من با این چی‌کار کنم؟

زن: خُب تزئینیه دیگه.

مرد: تزئینی؟

زن: برای خونه‌س. یعنی بیش‌تر برای اتاق خواب، چون دوست نداره، اصلا دوست نداره تنها بمونه.

مرد: ببین من از حیوونی که نشه نگاهش کرد زیاد خوشم نمی‌آد.

زن: خُب تو می‌تونی نگاهش کنی.

مر:د چه‌جوری نگاهش کنم، اگه نامرئیه؟

زن: تو می‌تونی حضورش رو نگاه کنی. برات کافیه. ولی اگه واقعا می‌خوای خودت رو قانع کنی که این‌جاست، می‌تونی بهش غذا بدی. باید روکش رو برداری، غذا رو تو یه ظرف تمیز بریزی و بذاری توی قفس، بعد دوباره روکش رو بذاری و یه کم صبر کنی. همیشه همه‌ش رو می‌خوره، خیلی هم سریع؛ و وقتی تموم کرد می‌تونی روکش رو برداری و ظرف خالی رو نگاه کنی. درست مثل این‌که خودش رو دیدی.

مرد: خُب بعله دیگه...

(مکث)

زن: خُب؟

مرد: خُب چی؟

زن: خُب می‌خوایش؟

مرد: چی می‌خوره؟

زن: هستة زردآلو. جعفری... حتی نون داغ... ولی خیلی غذا می‌خوره، می‌دونی؟... هر چهار ساعت یه‌بار باید بهش غذا بدی.

مرد: نه‌بابا. محاله. بعضی روزها من اصلا خونه نیستم.

زن: چی‌چی رو خونه نیستم؟ خُب هر چهار ساعت یه‌بار برگرد خونه. تازه باید خیلی هم مواظب باشی چون گاهی بچه هم می‌زاد.

مرد: عجب! تنهایی خودبه‌خود بچه می‌زاد؟ جریانش چیه؟ تخم می‌ذاره؟

زن: معلوم نیست. فکر می‌کنم به‌خاطر نوره. هر بار که روکش رو بر می‌داریم نور آبستنش می‌کنه.

مرد: پس ماده‌س.

زن: شاید. ولی فکر می‌کنم این حیوون فقط ماده‌اش وجود داره.

(مکث)

می‌خوره، می‌دونی؟... هر چهار ساعت یه‌بار باید بهش غذا بدی.

مرد: نه‌بابا. محاله. بعضی روزها من اصلا خونه نیستم.

زن: آها. این‌جاش یه‌کم گیر داره.

مرد: چی؟ باید هر چهار ساعت غذاشون بدم؟

زن: نه، کوچولوها رو باید اول از مادرشون جدا کنی. این کاملا ضروریه. چون بچه‌های این حیوون اگه فوری از مادرشون جدا نشن، می‌میرن. واسه همینه که همیشه باید یه قفس حاضر و آماده داشته باشی... به محض این‌که یه جرقه کوچولو توی قفس دیدی، به این معنیه که بچه‌ها می‌خوان برن خونه خودشون. اون وقت باید قفس بزرگه رو باز کنی و سه بار بگی: بیو... بیو... بیو... اون وقت کوچولوئه از قفس بزرگه می‌ره تو قفس کوچیکه.

مرد: این حیوونا انگار خیلی باهوشن.

زن: آره. حافظه‌شون بی‌نظیره. اگه واسه‌شون یه داستان تعریف کنی، کوچولوهایی که بعدا به دنیا می‌آن، می‌تونن داستانت رو کلمه‌به‌کلمه برات تعریف کنن، چون تو گاهی اوقات حتی می‌تونی باهاشون حرف بزنی؟

مرد: کی؟

زن: موقع خسوف


شب پنجم

(مرد جلو آینه کوچکی که روی میز سالن گذاشته‌است، صورت خود را اصلاح می‌کند. زن پیراهن اطو می‌کند. به‌نظر می‌رسد که زن، مرد را برای یک مهمانی شب آماده می‌کند. در کمد باز است. شاید زن خود لباس‌ها را انتخاب کرده‌است. یک جفت کفش، کراوات و... روی صندلی آماده‌است.)

مرد: ساعت 8 شب شد.

زن: واقعا؟

مرد: همسایه بالایی... می‌شنوی؟ الان رسید خونه‌ش.

زن: من هیچی نمی‌شنوم.

(مکث)

مرد: همیشه طرفای 8 شب می‌آد خونه. الان داره کفشاش رو در می‌آره.

زن: خُلی تو؟ از کجا اینارو می‌دونی؟

مرد: نمی‌دونم. چند روزیه که حس شنواییم وحشتناک قوی شده. همه سروصداهای این ساختمون رو می‌شنوم. الان چراغای سالنش رو روشن کرد.

زن: برو بابا.

مرد: نه، بی‌شوخی، راست می‌گم... صدای پاها، حرف‌ها، حتی نفس‌ها رو می‌شنوم. حتی راه‌رفتن حشرات روی دیوار، مخصوصا تو تاریکی. چند وقته که همه صداهای این ساختمون از گوش من رد می‌شن...

(آینه را به‌سوی سقف مایل می‌کند.)

حتی وقتی سکوت می‌کنن. حتی سکوت‌شون رو می‌شنوم.

زن: تنها زندگی می‌کنه؟

مرد: آره، سه ماهه که این‌جاست. راه‌رفتنش رو تو سالن حس می‌کنی؟

زن: نه.

مرد: داره نامه‌هاش رو روی میز آشپزخونه می‌ذاره.

زن: (نزدیک می‌شود و در آینه نگاه می‌کند.)

حالا درِ یخچال رو باز می‌کنه.

مرد: یه بطری شیر آورد بیرون.

زن: مطمئنی شیره؟

مرد: گوش‌کن چه‌جوری می‌خوره. این فقط می‌تونه شیر باشه.

زن: راست می‌گی.

(مکث)

زن: بطری شیر رو گذاشت تو یخچال، در رو بست.

مرد: آفرین.

زن: برگشت تو سالن.

مرد: حالا چی‌کار می‌کنه؟

زن: پیغام‌گیرش رو گوش می‌کنه.

مرد: خیلی خُب.

زن: تلویزیون رو روشن می‌کنه، کانالا رو عوض می‌کنه.

مرد: شبکه مزخرفش رو پیدا کرد.

زن: چیه؟

مرد: کارتون.

زن: فکر می‌کنی چند سالشه؟

مرد: نزدیک سی.

زن: دوباره رفت تو آشپزخونه.

مرد: داره یه استیک یخ‌زده در می‌آره.

زن استیکش رو می‌ذاره تو ماهی‌تابه، ماهی‌تابه رو می‌ذاره رو گاز، گاز رو تا آخر باز می‌کنه. یه قوطی ذرت هم باز می‌کنه.

مرد: مطمئنی ذرته؟

زن: مطمئنم.

مرد: تو خیلی زود یاد می‌گیری.

زن: آخ، این دیگه چیه؟

مرد: این صدا از همکف می‌آد. یه پسربچه‌س که دیوونه بازی‌های کامپیوتریه.

زن: از سمت چپ می‌شنوم یه کسی توی گوشی، موسیقی کلاسیک گوش می‌کنه.

مرد: آقای موریسرتی.

زن: چی گوش می‌کنه؟ «ویوالدی»؟

مرد: نه. «الکساندرو مارچلوئه».

زن: صبرکن. یکی در پایین رو باز کرد.

مرد: حتما مادمازل ورنیه. همیشه طرفای هشت و ربع می‌آد خونه.

زن: با پله می‌آد بالا؟

مرد: آره، طبقه اول زندگی می‌کنه.

زن: خسته به‌نظر می‌آد.

مرد: خیلی کار می‌کنه.

زن: دستکش‌هاش رو داره در می‌آره؛ و تو کیفش دنبال کلید می‌گرده.

مرد: همیشه بین چهل ثانیه تا یک دقیقه و نیم وقت می‌ذاره تا پیداش کنه.

زن: این دختره خیلی خجالتی به‌نظر می‌آد.

مرد: من همیشه فکر می‌کردم که این دختره به درد اون پسر بالاییه می‌خوره. عجیبه که اینا هیچ‌وقت با همدیگه برخوردی نداشتن. پسره صبح ساعت هفت و نیم می‌ره بیرون، دختره ساعت یه ربع به هشت. یک‌شنبه‌ها دختره می‌ره خرید، پسره تا ظهر می‌خوابه. وقتی پسره می‌ره استخر، دختره آشپزی می‌کنه. حتی وقتی هر دو می‌رن خرید، به‌خاطر یکی دو دقیقه اختلاف همدیگرو نمی‌بینن.

زن: الان داره کفشاش رو در می‌آره، مانتوش رو می‌ذاره رو جالباسی.

مرد: حالا داره پیغام‌گیرش رو گوش می‌کنه.

زن: آره، داره گوش می‌کنه.

مرد: همیشه پیغام مامانشه که ازش می‌خواد بهش زنگ بزنه. حالا داره می‌ره آشپزخونه.

زن: آره. تو آشپزخونه‌س.

مرد: یه سیب بر می‌داره.

زن: این دفعه فکر می‌کنم یه گلابیه.

مرد: (ناچار)

باشه... حالا تلویزیون رو روشن می‌کنه.

زن: فکر می‌کنم همون شبکه‌ای رو نگاه می‌کنه که پسره نگاه می‌کرد.

مرد: جفت‌شون خلن. حیف نیست این مزخرفات رو با هم نگاه نمی‌کنن؟

زن: شاید باید یه‌کاری براشون بکنیم.

مرد: چی‌کار؟

(مرد صورتش را اصلاح می‌کند. زن آینه را برای او نگه داشته‌است.)


شب ششم

(مرد وارد می‌شود. دو چراغ سالن را روشن می‌کند. نامه‌هایش را روی میز می‌گذارد. وارد آشپزخانه می‌شود و در یخچال را باز می‌کند. با یک بطری آبجو بر می‌گردد. می‌نوشد. پیغام‌هایش را روی پیغام‌گیر گوش می‌کند.)

زن: کجا بودی؟ اومدم نبودی. می‌خوای از من فرار کنی؟ قول داده بودی خونه منتظرم بمونی. رفته بودی دنبال نامه‌هات؟ امیدوارم هنوز بازشون نکرده‌باشی. برگرد، بذارشون تو صندق. باشه؟ ولی مواظب‌باش که هیچ‌کس نبینتت. خیلی متاسفم ولی امشب نمی‌تونم برگردم. اما فردا شب حتما همدیگرو می‌بینیم. صبح دستکش‌هام رو یه جایی جاگذاشتم. فکر کنم رو بالش گذاشتم... می‌بینی‌شون؟ می‌تونی بذاری باشن. دوست دارم فکر کنم روی انگشتای من می‌خوابی. خُب، ببین، پسر خوبی‌باش و سعی کن امشب زود بخوابی، و به خصوص سعی نکن برای بار دوم این پیغام رو گوش کنی. باشه؟ قول می‌دی؟ بهم بگو که قول می‌دی. بلند که صدات رو بشنوم...

مرد: بله...

زن: بلند‌تر. هیچی نمی‌شنوم.

مرد: بله... بله... بله...

زن: مرسی... بهت اعتماد می‌کنم... محکم می‌بوسمت... تا فردا. یادت نره بری نامه‌ها رو تو صندق بذاری. باشه؟ من مال توام، با توام، حتی همین الان. باشه؟ پس تا فردا.

(پیغـام تمام می‌شود. سکوت طولانی. مرد دکمة تکرار را دوباره فشـار می‌دهد و دوباره پیـغام را گـوش می‌کند و هم‌زمـان وارد آشپزخانه می‌شود. یک کنسرو هویج باز می‌کند و می‌خورد.)

زن: کجا بودی؟ اومدم و نبودی. می‌خوای از من فرار کنی؟ قول داده بودی خونه منتظرم بمونی. رفته بودی دنبال نامه‌هات؟ امیدوارم هنوز بازشون نکرده‌باشی. برگرد و بذارشون تو صندوق. باشه؟ ولی مواظب‌باش که هیچ‌کس نبینتت. خیلی متاسفم ولی امشب نمی‌تونم برگردم. اما فردا شب حتما همدیگرو می‌بینیم. صبح دستکش‌هام رو یه جایی جاگذاشتم. فکر کنم رو بالش گذاشتم... می‌بینی‌شون؟ می‌تونی بذاری باشن. دوست دارم فکر کنم روی انگشتای من می‌خوابی. خُب، ببین، پسر خوبی‌باش و سعی کن امشب زود بخوابی و... سعی‌نکن برای بارسوم این پیغام رو گوش کنی. چرا حرفم رو گوش نمی‌کنی؟ حالا دیگه یه چیزایی هست که خودت تنهایی باید بفهمی. من نمی‌تونم همه چی رو واست بگم. خُب، بهم قول‌بده که دیگه به من خیانت نمی‌کنی. بهم قول‌ می‌دی؟ بگو که بهم قول می‌دی. بلندتر صدات رو نمی‌شنوم.

مرد: بله...

زن: بلندتر، نمی‌شنوم...

مرد: بله، بهت قول می‌دم.

زن: مرسی... بهت اعتماد می‌کنم... تافردا. یادت نره بری نامه‌هارو تو صندوق بذاری. باشه؟ من مال توام، با توام، حتی همین الان. پس تا فردا. (پیغام تمام می‌شود. مـرد برای خود مشـروب می‌ریزد و می‌نوشد. سکـوت طولانی. دکمة تکرار را فشـار می‌دهد و برای بار سوم پیغـام را گوش می‌دهد.)

زن: کجا بودی؟ می‌خوای از من فرار کنی؟ قول داده‌بودی خونه منتظرم بمونی. امیدوارم کسی موقع رفت‌وآمد ندیده باشدت. خیلی متاسفم ولی امشب نمی‌تونم بیام. واسه این نیست که زیر قولت زدی. برای این تو رو می‌بخشم، و فردا حتما همدیگرو می‌بینیم. باشه؟ حالا پسر خوبی باش و سعی کن زود بخوابی. آهان، یه چیز دیگه، این جاسوس بازیات رو ول‌کن. تو نه هیچ‌وقت رستوران کی‌کی رو پیدا می‌کنی و نه هیچ‌ چیز دیگه‌ای رو. همة اینا رو ول‌کن. باشه؟ مرسی... من بهت اعتماد می‌کنم. محکم می‌بوسمت... تا فردا؛ و فراموش نکن من مال توام، با توام، حتی همین الان. چون امشب شب شیشم‌مونه. تا فردا.

(پیغام تمام می‌شود.)

مرد: نخیر.

(دکمه تکرار را فشار می‌دهد.)

نه. نه. نه. تو داری یه شب از من می‌دزدی. من قبول ندارم.

زن: خُب معلومه که امشب شب شیشم‌مونه. مگه من الان با تو نیستم؟ خواهی دید که شب زیبایی داریم. تو دستکش‌هام رو روی بالش و پنج شبی که با هم گذروندیم رو با خودت داری. خُب، حالا چراغ‌ها رو خاموش کن. تو باید یادبگیری که سکوت رو گوش کنی. روی تخت‌خواب دراز بکش... چشماتو ببند... و فقط به سکوت گوش کن... دیگه هم دست به این دستگاه نزن... باهم به سکوت گوش می‌کنیم. باشه؟ تو باید تصور کنی که این سکوت صدای منه، که این سکوت خود منم. می‌فهمی؟ همین جوری بمون و تکون‌نخور، این سکوتی که نوازشت می‌کنه، خود منم... آروم باش، من با توام... گوش‌کن...

(نوار پیغام‌گیر همچنان جلو می‌رود و او سکوت ضبط شده روی نوار راگوش می‌دهد)

شب هفتم

(زن وارد می‌شود. کفش‌هایش را در می‌آورد. دو چراغ سالن را روشن می‌کند. پالتـواش را در می‌آورد و به جالبـاسی می‌آویزد. کلاهش را برمی‌دارد و مـوهایش روی شـانه می‌ریزد. برای برداشتن یک سیـب وارد آشپـزخانه می‌شود. روی صنـدلی راحتی می‌نشینـد و سیبـش را می‌خورد. سالن پر از قفس‌های کوچکی است که روی آن روکش کشیده‌اند.)

زن: یالّا، بیا بیرون.

(سکوت)

بیا بیرون دیگه، دلقک‌بازی در نیار.

(سکوت)

با من قهری؟

(سکوت)

غذا خوردی؟

(سکوت)

می‌خوای برات یه چیزی درست کنم؟

(سکوت)

ماکارونی می‌خوای؟

(سکوت. در یخچال جست‌وجو می‌کند.)

بازم سه تا تخم‌مرغ داریم، یه تیکه پنیر... بابا ما اعیونیم...

(سکوت)

ببین من گرسنمه. یه توچینل درست کنیم؟

(سکوت)

ا... خُب یه چیزی بگو دیگه. خیلی بی‌انصافی. من که کاری نکردم.

مرد: (مرد نامرئی است و صدایش از همه‌جا به‌گوش می‌رسد.)

چرا.

زن: نخیر.

مرد: چرا.

زن: خُب، حالا آشتی کنیم؟

مرد: نه.

زن: واست غذا درست می‌کنم. ظرف‌ها رو هم من می‌شورم.

مرد: نه.

زن: واست یه بطری شراب آوردم. همون شرابی که دوست داری.

مرد: دوست ندارم. من فقط شیر می‌خورم.

زن: این قفس‌ها دیگه چیه؟

مرد: فضولی موقوف.

زن: نمی‌خوای بوست کنم؟

مرد: چه‌فایده؟

زن: بیا این‌جا، دلم می‌خواد من رو ببوسی.

مرد: وایسا، اول باید جوجه‌ها رو غذا بدم.

زن: (زن بطری شراب را باز می‌کند و دو گیلاس پر می‌کند.)

این شراب واقعا عالیه. تو حق داشتی همه‌چی رو فراموش کنی الّا مزه این.

مرد: لطفا این قفس رو بده به من.

زن: کدوم رو؟

مرد: بزرگه رو. مرسی. آخ!

زن: چی‌ شد؟

مرد: هیچی.

زن: گازت گرفتن؟

مرد: چی؟

(جرقه‌ای در قفس دیده می‌شود.)

بابا لامصبا، بسه دیگه، بسه.

زن: معلومه تو داری چی‌کار می‌کنی؟

مرد: اینا دیوونن. دیوونه دیوونه. هنوز به دنیا نیومده زرتی بچه می‌زان. تازه همه‌شون هم فکر می‌کنن من باباشونم.

زن: خُب معلومه که تو باباشونی. یعنی نمی‌فهمی که این تویی که اینارو بارور می‌کنی؟

مرد: من؟ منی که حتی دست هم بهشون نمی‌زنم؟

زن: عجب!

مرد: خُب معلومه که نه. اینا خیلی وضع‌شون خراب شده. اینا با بوی من معاشقه می‌کنن. با سایه‌ام، با نفسم، با ضربان قلبم. تا یه چیزی می‌گم، فوری با حرفام جفت‌گیری می‌کنن... اگه خودم‌رو تو آینه نگاه کنم با تصویرم معاشقه می‌کنن. من هیچ‌وقت ندیده‌بودم کسی این‌قدر حرص و ولعِ زندگی داشته باشه. حالا چی‌کار کنیم؟ دو سه روز دیگه اصلا نمی‌دونم چه‌جوری جاشون بدم. می‌شه لطفا اون قفس خالی کنارت رو بهم بدی؟

زن: کدوم یکی؟ کوچیکه؟

مرد: آره، چندتا دیگه هم تو کمدن. می‌شه لطفا کمد رو باز کنی؟

زن: (زن در کمد را باز می‌کند و چندین قفس روی زمین می‌افتد. جرقه‌های درون قفس‌ها مثل آتش‌بازی هستند.)

خُب، بسه دیگه. یه ذره بذارشون به‌حال خودشون و بیا بیرون.

مرد: آخه از کجا بیام بیرون؟ من هیچ‌جا نیستم. راستش رو بخوای من خودمم نمی‌دونم کجا هستم. می‌تونی بهم نشون بدی از کجا باهات حرف می‌زنم؟

زن: آره.

مرد: از کجا؟

زن: از همه‌جا.

مرد: پس من همه‌جا هستم.

زن: اگه همین‌طوری ادامه بدی از گشنگی می‌میری.

مرد: من از گشنگی نمی‌تونم بمیرم. چون کسی که خودش غذاس از گشنگی نمی‌تونه بمیره.

زن: پس اونا تو رو خوردن؟

مرد: آره. این طوری به‌نظر می‌آد.

زن: مطمئنی؟

مرد: آره. فکر می‌کنم بدون این‌که خودم متوجه بشم، اینا من رو خوردن.

زن: دردت هم اومد؟

مرد: نه برعکس، خیلیم خوشم اومد. تنها چیزی که هست اینه که الان دارم سبک تو این اتاق پرواز می‌کنم. همینم اینا رو تحریک می‌کنه. چون می‌بینم که با سرعت نور تولید مثل می‌کنن.

(ناامید)

برین گم شین. گم شین. گم شین.

(جرقه‌های ممتد در قفس‌ها)

زن: دیگه چی می‌خوان؟

مرد: هیچی، با فکرم معاشقه کردن.

زن: خب فکر نکن لعنتی. و گرنه تمام محله‌رو قبضه می‌کنن‌ها!

مرد: نمی‌تونی تو هم بیای این‌ور پیش من؟ دوست‌دارم با لحظه‌های معاشقه ما هم معاشقه کنن.

(جرقه‌های گوناگون، و سایه‌هایی که یکدیگر را در آغوش می‌گیرند)

شب هشتم

مرد: می‌خوام باهات عروسی کنم.

زن: باشه.

مرد: امیدوارم ازدواج نکرده‌باشی.

زن: نه.

مرد: عالیه.

(مکث کوتاه)

مرد: خُب؟

زن: خُب چی؟

مرد: زنم می‌شی؟

زن: امیدوارم تو ازدواج نکرده‌باشی.

مرد: نه.

زن: عالیه.

(مکث کوتاه)

مرد: خُب؟

زن: خُب چی؟

مرد: باهم ازدواج کنیم؟

زن: آره.

مرد: همین الان می‌خوام ازدواج کنیم.

زن: باشه.

(مکث کوتاه)

مرد: الان.

زن: الان؟

مرد: الان.

زن: امروز؟

مرد: امروز نه، الان.

زن: الان؟

مرد: آره.

زن: باشه.

(مکث کوتاه)

مرد: خُب؟

زن: خُب چی؟

مرد: خُب بکنیم؟

زن: آره.

مرد: عالیه.

(مکث کوتاه)

مرد: یه شاهد لازم داریم.

زن: اگه دل‌مون بخواد.

مرد: راست می‌گی. شاهد احتیاج نداریم.

زن: نه.

مرد: خیلی خوبه.

(مکث)

مرد: اصلا احتیاج به هیچ‌کس نداریم.

زن: نه.

مرد: خیلی خوبه.

زن: ولی شاید یه مراسم کوچولو بد نباشه، نه؟

مرد: اگه بخوای می‌تونیم بریم پشت بوم.

زن: باشه.

(مرد در روی سقف را باز می‌کند و هر دو به پشت‌بام می‌روند.)

مرد: حاضری؟

زن: آره.

مرد: مطمئنی؟

زن: آره.

مرد: برای آخرین بار ازت می‌پرسم. مطمئنی؟

زن: آره.

مرد: به این وسیله خودمون رو زن و شوهر اعلام می‌کنیم.

زن: آره.

(تلفن زنگ می‌زند. یک‌بار، دوبار، سه‌بار، چهاربار، پنج‌بار، شش‌بار، هفت‌بار، هشت‌بار. تلفن قطع می‌شود)

شب نهم

زن: داری خواب می‌بینی؟

مرد: خوب می‌بینم که باهام حرف می‌زنی.

زن: صدام رو می‌شنوی؟

مرد: خواب می‌بینم که صدات رو می‌شنوم.

زن: می‌ترسی؟

مرد: آره.

زن: از چی می‌ترسی؟

مرد: از این‌که یه کسی بیاد ما رو بیدار کنه.

زن: منم تو خوابتم؟

مرد: آره.

زن: می‌تونی من رو لمس کنی؟

مرد: احتیاج ندارم لمست کنم چون ما هر دوتایی‌مون یه خواب می‌بینیم.

زن: می‌تونی برام تعریفش کنی؟

مرد: هنوز یه‌کم گنگه. ولی به‌نظرم می‌آد که داریم کم‌کم از خودمون جدا می‌شیم.

زن: یعنی از بدن‌مون؟

مرد: آره. داریم یواش یواش رهاشون می‌کنیم.

زن: تو می‌تونی بدن‌هامون رو ببینی؟

مرد: آره، تو بغل هم خوابیدن. خیلی هم کیف می‌کنن.

زن: خُب، پس حالا خوب به حرفام گوش‌کن. فکر می‌کنی ما هنوز به بدنامون احتیاج داریم؟

مرد: فکر نمی‌کنم.

زن: اونا چی؟ بدنامون از رفتن ما ناراحت هستن؟

مرد: فکر نمی‌کنم.

زن: حس می‌کنی که داریم از زمان حال‌مون دور می‌شیم؟

مرد: آره.

زن: از ذهن‌مون؟

مرد: آره.

زن: از پنج حس‌مون؟ اونا پشت‌مون می‌مونن. مثل یه خط کشیده شده روی اسفالت.

مرد: آره.

زن: و برات دردناکه؟

مرد: نه اتفاقا خیلی سبکه.

زن: الان دیگه چه‌قدر دورن، بدنای در آغوش گرفته ما! و همین‌طور دورتر می‌شن. هنوز می‌بینی‌شون؟

مرد: مثل دوتا صدف کوچولو.

زن: ما دیگه فقط دوتا صدا هستیم. دوتا صدای درحال پرواز!

مرد: بیش‌تر از اینیم.

زن: چی بیش‌تر از این؟

مرد: ما بیش‌تر صدای بال زدن یه پروازیم.

زن: ما داریم بالای خودمون پرواز می‌کنیم، مگه نه؟

مرد: بیش‌تر از این.

زن: چی بیش‌تر از این؟

مرد: نمی‌دونم. داریم برفراز تمام چیزایی که احتیاج نداریم پرواز می‌کنیم.

زن: برفراز دنیا.

مرد: برفراز همه چیز.

زن: شاید ما مرغ‌عشق شدیم. دیگه هم هیچ‌وقت از هم جدا نمی‌شیم.

مرد: من احساس می‌کنم، ما دوتا بال یه مرغیم.

زن: پس عجیبه که ما بازهم می‌تونیم باهم حرف بزنیم! طبیعتا الان باید یه صدا باشیم.

مرد: فکرکنم به‌زودی بشیم.

زن: تو من رو می‌شنوی مثل این‌که خودم حس شنوایی تو هستم؟

مرد: آره.

زن: تو من رو می‌بینی مثل این‌که من خودم حس بینایی تو هستم؟

مرد: آره.

زن: تو دیگه نمی‌تونی من رو لمس کنی، چون آدم نمی‌تونه لامسه خودش رو لمس کنه.

مرد: درسته.

زن: غمگینی که دیگه شکل نداری؟

مرد: نه، دارم به کمال نزدیک می‌شم.

زن: بازم چیزی دور خودت می‌بینی؟

مرد: من یه پلک هستم که دنیای ظاهر رو پوشونده.

زن: و در مرکز همه چیز چی می‌بینی؟

مرد: خودمون رو.

زن: و چی می‌شنوی؟

مرد: یه موسیقی. یه موسیقی که خودش یه سقوط در سقوطه...

زن: این خوب نیست. تو هنوز از من می‌ترسی.

مرد: شاید.

زن: دیگه نباید جوابم رو بدی.

مرد: ولی همه جواب‌ها رو می‌دونم...

زن: تو هنوز از سکوت می‌ترسی؟

مرد: نه، چون سکوت دیگه وجود نداره.

زن: و ما همین‌طور تا ابد باهم حرف می‌زنیم؟

مرد: آره. چون اگه دیگه حرف نزنیم، می‌ترسم تعادل‌مون رو از دست بدیم، بیفتیم.

زن: تو هنوز یادت هست ما از کجا رفتیم؟

مرد: نه.

زن: تو آخرین سؤال من رو یادت می‌آد؟

مرد: نه؟

زن: تو سؤالی رو که الان می‌خوام ازت بپرسم، یادت می‌آد؟

مرد: نه.

زن: تو هنوز سقوط رو می‌شنوی؟

مرد: نه.

زن: تو چقدر بین آخرین سؤالم و جوابت وقت گذاشتی؟

مرد: من جوابم رو قبل از این‌که تو سؤالت رو بکنی بهت دادم.

زن: می‌بینی چه‌قدر آسون و ساده‌س؟

مرد: هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این همه آسون و ساده باشه.

زن: خُب، حالا باید تصمیم بگیری. بریم اون‌ور یا نه؟

مرد: بریم.

زن: مطمئنی؟

مرد: آره.

زن: برای آخرین‌بار ازت می‌پرسم. مطمئنی؟

مرد: آره.

زن: وقتی بچه بودی چه حیوونی رو از همه بیش‌تر دوست داشتی؟

مرد: خرس‌های پاندا.

زن: اسم شهری‌رو که دلت می‌خواست توش زندگی کنی بگو.

مرد: فرانکفورت. اون‌جا یه باغ‌وحش خیلی قشنگ هست.

زن: خُب، پس تو توی زندگی بعدیت می‌شی یه خرس پاندا.

مرد: تو چی؟

زن: من هم می‌آم فرانکفورت دیدنت.

(تاریکی)

صبح

(اتاق خالی است. در سایه‌روشن، از بیرون صداهایی شنیده می‌شود.)

صدای ‌اول: همین‌جاس.

صدای‌کمیسر: شما مطمئنی که...

صدای ‌اول: این بو رو احساس نمی‌کنین؟ به‌نظر من این‌جا یه بوی عجیبی می‌ده.

(با شدت به در می‌کوبند.)

صدای‌کمیسر: آقای پایلول...

صدای ‌اول: بی‌فایده‌س. لااقل ده روزی میشه که دیگه جواب نمی‌ده.

صدای‌کمیسر: آخه شما مطمئن‌اید که این توئه؟

صدای ‌اول: من که می‌ترسم اتفاقی افتاده باشه...

(به‌کسی که دری را باز می‌کند.)

خانم فالابرگ، یه لحظه تشریف بیارین این‌جا...

صدای‌فالابرگ: سلام...

صدای اول: ایشون سرکار کمیسر هستند...

صدای‌کمیسر: کمیسر پولن. شما صاحب‌خونه هستین؟

صدای‌فالابرگ: بعله.

صدای‌کمیسر: و هیچ کلید دیگه‌ای ندارین؟

صدای‌فالابرگ: داشتم... ولی... چون آقای پایلول چندبار کلیدش رو گم کرد، من همه کلیدام رو دادم به اون.

صدای‌چهارم: سلام...

همگی: سلام...

صدای‌چهارم: خُب؟ شروع کنم؟

صدای‌کمیسر: وایسین. بازم احتیاج به یه‌شاهد دیگه داریم.

صدای ‌اول: خانم ورنی... خانم ورنی... می‌شه یه لحظه تشریف بیارین بالا؟

صدای‌ورنی: سلام...

صدای اول: (یک طبقه بالا می‌رود.)

آقای اوبرت... می‌تونین یه لحظه بیاین پایین؟

صدای‌اوبرت: سلام...

صدای اول: آقای اوبرت طبقه سوم، همین بالا می‌شینن. ده روزه که هیچ صدایی نشنیدن. هیچی. فقط پیغام‌گیر که پیغام‌های تلفن رو ضبط می‌کنه...

صدای‌کمیسر: شما همسایه پایینی‌تون رو خوب می‌شناختین؟

صدای‌اوبرت: نه به اون صورت. من فقط سه ماهه که این‌جا هستم و متاسفانه هیچ برخوردی باهم نداشتیم.

صدای‌ورنی: بعضی وقتا من می‌شنیدم که ساکسیفون می‌زد.

صدای‌اوبرت: منم همین‌طور.

صدای‌ورنی: ولی دو هفته‌س که هیچی نمی‌شنوم.

صدای‌اوبرت: منم همین‌طور.

صدای‌چهارم: خُب، شروع کنم؟

صدای‌کمیسر: بعله دیگه...خُب، خانم‌ها، آقایون... ما اقدام به بازکردن این قفل می‌کنیم.

صدای‌فالابرگ: الهی خدا مرگم بده. آروم لطفا آقا، آروم...

(قفل می‌شکند. صدای لوازم و گفت‌وگوها.)

ـ درسته‌که...

ـ به‌نظر من با این بو...

ـ من همیشه می‌گفتم که...

ـ بعله؟

ـ آقای موریسرتی... آقای موریسرتی...

ـ شاید اول باید یه زنگی...

ـ ایشون خودشون کمیسر هستن...

ـ آهان...

ـ مامان، زود بیا...

(قفل کاملا شکسته است. قفل‌ساز سعی می‌کند در را هل بدهد.)

ـ عجب... یه‌جایی گیره...

(قفل‌ساز در را هل می‌دهد و در را بازِ باز می‌کند. در هنگام باز شدن، محکم به یه‌صندلی می‌خورد.سبدی که روی صندلی بود روی زمین می‌افتد و ده‌ها سیب در اتاق پخش می‌شود. هیچ‌کس وارد اتاق نمی‌شود. اتاق خالی می‌ماند و تنها با پرتوِ نوری که از طرف در می‌تابد روشن است. بوی تند سیب سالن نمایش را پر می‌کند و صدای ساکسیفون از دوردست به‌گوش می‌رسد)

رویای نیمروز

 

 

تدریس، یاد گرفتن زبان دیگه، یاد گرفتن موسیقی... این سه مورد کمک می‌کنند تا حافظه کماکان خوب کار کنه حتی تو سن‌ّ پیری. نمیدونم چرا یه سری چیزای بدیهی رو هیچوقت نمی‌بینم ولی یه سری نکات غیرمعمول که به چشم کسی هم نمیاد رو به سرعت احساس می‌کنم. از بین کتابهایی که می‌خونم، غرق داستاناشون میشم مثل رمانهای مارکز و نمایشنامه‌های مختلف و یا اینکه برای یه مدتی کوتاه تو فکر فرو میرم. خلاصه اینکه هر روز احساس می‌کنم چقدر مطلب برای یاد گرفتن هست و فرصت کم برای عمیق شدن. بچه که بودم دو تا کلاس رزمی بود که تو یکیشون یکی از استادا فقط روی چندتا فن خاص متمرکز بود و اونیکی بیشمار حرکت و جنگولک بازی یاد بچه‌ها میداد. نتیجه این شد که روز مسابقه بچه‌های کلاس استاد اولی براحتی برنده شدن با اینکه فنون کمتری رو بلد بودن ولی حرکاتشون بسیار عمیق بود و با تمام وجود درک کرده بودن. جوونتر که بودم به سرم زد خودکشی کنم ولی جسارتشو نداشتم. نسبت به همه چیز بی‌تفاوت بودم و بهشت و جهنم برام فرقی نداشت. ایمان که هیچ اعتقادمم نسبت به همه چیز از بین رفته بود. همیشه ناراضی بودم و ترس از مردنم بخاطر کسایی بود که بهم وابستن نه بخاطر وابستگی من به بقیه یا به دنیا. مدتی تو این وضعیت بودم که یه روز به خواب رفتم. خواب نبود... خستگی وسط روز برای لحظه‌ای منو به رویا برد. دیدم یه جای سرسبزی هستم و اطرافم چند نفری هستند و همه خوشن... که دل آسمون یه‌دفه شکافته شد و از لای لاجورد آبیش دوتا موجود تیره اومدن و زیر بغلم رو گرفتن که بریم... من هم که موضوع رو فهمیده بودم کاملاً غرور خودمو حفظ کردم و به علامت تایید بلند شدم. از روی زمین بلند شدیم و شروع کردیم به بالا رفتن و من می‌دیدم که هر لحظه سرعتمون بیشتر میشه و داریم به گنبد آسمون نزدیکتر می‌شیم. برای لحظه‌ای برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم ... ناگهان ته دلم تردید کردم برگشتم آسمون رودیدم که قسمت شکاف برداشتش هر لحظه داره واسم بزرگتر میشه... و اتفاقاتی افتاد... بهتره بجای تقریر داستان خودم مختصری از یکی از داستانهای داستایوسکی رو که از روش کپی‌برداری کردم بخونیم. ترجمه بسیار روونی از " وحید مواجی" رو در زیر می‌بینیم:

 

رویای یک مرد مضحک

 

فئودور داستایوسکی

 

من یک آدم مضحک هستم. البته الآن به من میگن دیوانه. اگه به اندازه قبل در نظر اوﻧﻬا مضحک نبودم، میشد گفت که به من ترفیع دادن. ولی الآن دیگه از این امر نمی رنجم، همشون برای من عزیزن حتی وقتی به من می خندن – و در واقع وقتی به من می خندن، بیشتر برا من عزیز می شن. منم می تونستم باهاشون بخندم – نه دقیقا به خودم، بلکه به خاطر علاقه ای که به اوﻧﻬا دارم، البته اگه وقتی بهشون نگاه می کنم اینقدر غمگین نشم. غمگین برا اینکه اوﻧﻬا حقیقتو نمی دونن و من می دونم. آه، چقدر سخته که تنها کسی باشی که حقیقت رو می دونه! ولی اوﻧﻬا نمی فهمن. نخیر، نمی فهمن. قبلنا، من احساس بدبختی می کردم، به خاطر اینکه مضحک به نظر می رسیدم. نه اینکه به نظر می رسیدم، بلکه واقعا مضحک بودم. من همیشه مضحک بودم، و اینو می دونستم، شاید، از لحظه ای که به دنیا اومدم. شاید از وقتی که هفت سالم بود می‌دونستم که مضحکم. بعدش رفتم مدرسه، تو دانشگاه درس خوندم، و آیا می دونین، هر چی بیشتر یاد می‌گرفتم، بهتر می فهمیدم که مضحکم. طوری که سرآخر هرچی بیشتر تو تمام علومی که در دانشگاه یاد گرفتم، عمیق می شدم، به این نتیجه می رسیدم که این علوم فقط به این خاطر وجود دارن که به من ثابت کنن مضحکم. در مورد زندگی هم قضیه عینهو مثل علم و دانش بود. سال به سال، آگاهی من نسبت به مضحک بودنم در رابطه با آدم ها، رشد کرده و قوی تر می شد. همه همیشه به من می‌خندیدن. ولی هیچ کدوم از اوﻧﻬا نمی دونست یا حدس نمی زد که اگه یه نفر تو دنیا وجود داشته باشه که بهتر از بقیه بدونه من مضحکم، اون یه نفر خودم هستم، و چیزی که بیشتر از همه منو رنج می داد این بود که اوﻧﻬا اینو می‌دونستن. ولی تقصیر خودم بود؛ به قدری مغرور بودم که هیچ چیز باعث نشد تا این واقعیت رو به همه بگم. با گذشت سالیان، این غرور در من رشد کرد؛ و اگه می شد این اجازه رو به خودم می دادم که به همه اعتراف کنم آدم مضحکی هستم، مطمئنا بعدازظهر همون روز، مغز خودمو داغون می کردم. آه، چقدر در اوان جوانی از ترس اینکه یه وقت کم بیارم و به همکلاسی هام اعتراف کنم، رنج بردم. ولی وقتی مرد شدم، به دلایل نامعلومی آرامتر شدم، با اینکه هر سال به ویژگی های مزخرف خودم بیشتر واقف می شدم. به این خاطر گفتم "نامعلوم"، که هنوز که هنوزه نمی دونم چرا. شاید به دلیل بدبختی عظیمی بود که به خاطر "چیزی" در روح من در حال رشد بود و بیشتر از هر چیز دیگه ای عواقبش متوجه من بود: اون "چیز"، متقاعد شدن به این بود که هیچ چیز تو دنیا اهمیت نداره. مدت های طولانی یه چیزایی راجع به این قضیه می دونستم ولی ادراک کامل اون، به طور تقریبا تصادفی، پارسال اتفاق افتاد. تصادفا دریافتم برای من علی السویه است که دنیا وجود داشته باشه یا اصلا هیچ چیز، هیچ وقت وجود نداشته: با تمام وجودم احساس می کردم که چیزی وجود نداره. اولش تصور می کردم در گذشته، چیزای زیادی وجود داشته، ولی بعدش حدس زدم که هیچ وقت، در گذشته هم چیزی وجود نداشته بلکه به دلایلی من اینطور تصور می کردم که چیزایی وجود داره. کم کم حدس زدم که در آینده هم چیزی وجود نخواهد داشت. اونوقت بود که دیگه از دست مردم عصبانی نبودم و حتی تقریبا توجهی هم به اوﻧﻬا نداشتم. در واقع این بی توجهی خودشو تو کوچکترین چیزها نشون می داد: مثلا تنه زدن به مردم تو خیابون، برام عادی شده بود. و نه به این خاطر که تو افکار خودم غرق بودم: چی داشتم که بهش فکر کنم؟ اون موقع اصلا فکر کردنو کنار گذاشته بودم؛ هیچ چیز برام مهم نبود ایکاش حداقل مشکلاتم رو حل کرده بودم! آه، هیچ کدوم از اوﻧﻬا رو راست و ریست نکرده بودم و چقدرم زیاد بودن! ولی دیگه به هیچ چیز توجه نکردم، و کل مشکلاتم پر زدن و رفتن. و بعد از این کار بود که حقیقت رو پیدا کردم. حقیقت رو نوامبر سال قبل فهمیدم – سه نوامبر، اگه بخوام دقیق بگم – و همه چیز رو خوب به خاطر دارم. یه غروب غم انگیز بود، یکی از غمگین ترین غروبهایی که می تونه وجود داشته باشه. حدود ساعت یازده داشتم به خونه برمی گشتم، و یادم می آد که همون موقع فکر کردم هیچ غروبی غم انگیزتر از این نمی تونه وجود داشته باشه. حتی از نظر عوامل طبیعی. تمام روز بارون می اومد و بارونش هم سرد، تیره و ترسناک بود و اونطور که به یادم می آد با کینه و بغض نسبت به بشریت می بارید. تصادفا بین ده و یازده، بند اومد و پشت سرش رطوبت وحشتناکی همه جارو فرا گرفت. رطوبتی که سردتر و مرطوب تر از بارون بود، و یه جور مه و بخار از هر چیزی بلند می شد، از هر سنگ خیابون و از هر کوچه پس کوچه ای تا اون جا که چشم کار می کرد. ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد، که اگه همه چراغ های خیابون خاموش می شدن، غمگینی خیابون کمتر می شد چون گاز باعث میشه قلب آدم غمگین تر بشه چرا که تماما اونو روشن می کنه. اون روز ناهار خیلی کمی خورده بودم و بعدازظهرمو با یه مهندس گذرونده بودم و دو تا رفیق دیگه هم با ما بودن. من ساکت نشستم– فکر می کنم خسته شون کردم. اوﻧﻬا در مورد یه چیز هیجان انگیز صحبت می کردن و یه دفعه هیجان زده شدن. ولی اوﻧﻬا واقعا توجه نمی کردن، می تونستم حرفشونو بفهمم و فقط تظاهر کنم که هیجان زده شده ام. یهو منم مثل به همون شدت باهاشون حرف زدم. من گفتم: "رفقا، شما به هیچ چیز توجه نمی کنین". اوﻧﻬا دلخور نشدن ولی به من خندیدن. به این خاطر بود که حالت سرزنش تو حرفم نبود چون که اصلا برام مهم نبود. اوﻧﻬا فهمیدن که برام مهم نیست و این امر سرگرمشون کرد. همونطور که داشتم به لامپ های گازی خیابون فکر می کردم به آسمون نگاه کردم. آسمون وحشتناک تاریک بود، ولی می شد بوضوح ابرهای پاره پاره و بین اوﻧﻬا تیکه های سیاه بی انتها رو دید. ناگهان تو یکی از این تیکه های سیاه، یه ستاره دیدم و تعمدا بهش نگاه کردم. به این خاطر بود که اون ستاره یه ایده به من داد: تصمیم گرفتم که اون شب خودمو بکشم. من دو ماه قبلش خیلی محکم این تصمیمو گرفته بودم و اون قدر بدبخت بودم که همون روز یه طپانچه عالی خریدم و پرش کردم. ولی دو ماه گذشت و اون طپانچه همینجور تو کشوی من افتاده بود؛ به قدری بی تفاوت بودم که منتظر بودم یه فرصت به دست بیارم که اینقدر بی تفاوت نباشم – چرا، نمی‌دونم. و به مدت دو ماه، هر شب که به خونه میومدم فکر می کردم که خودمو می کشم. برا رسیدن لحظه مناسب ثانیه شماری می کردم. و حالا این ستاره باعث شد یه فکر به ذهنم برسه. به خودم تلقین کردم که حتما امشب وقتشه. و چرا اون ستاره باعث این فکر شد، نمی دونم. و درست موقعی که داشتم به آسمون نگاه می کردم، یه دختر کوچولو آرنج منو گرفت. خیابون خالی بود و به ندرت کسی دیده می شد. کمی دورتر، یه راننده تاکسی تو تاکسیش خوابیده بود. یه بچه هشت ساله بود که به سرش لچک بسته بود و به غیر از یه لباس کوچیک که خیس بارون شده بود، هیچی تنش نبود، ولی من متوجه کفش های مندرس خیسش شدم و الآن به خاطر میارمشون. خیلی نظرمو جلب کرده بودن. اون یه دفعه آرنج منو گرفت و صدام کردم. گریه نمی کرد، ولی به طرزی غیرعادی کلماتی را فریاد می زد که نمی تونست درست اداشون کنه چون تمام بدنش می لرزید. از چیزی می ترسید و داد زد "مامان، مامان!" رومو ازش برگردوندم، هیچی نگفتم و رفتم؛ ولی اون دوید، به من آویزون شد و اون لحنی که تو بچه های ترسیده علامت ناامیدیه، تو صداش بود. من اون صدارو می شناسم. با این که درست صحبت نکرد، فهمیدم که مادرش داره می میره یا یه چیز تو همین مایه ها داره براشون اتفاق می افته و اون دویده که یکی رو خبر کنه، یه چیزی پیدا کنه که به مادرش کمک کنه. من باهاش نرفتم؛ برعکس انگیزه شدیدی داشتم که اونو از خودم برونم. اول بهش گفتم که بره پیش پلیس. ولی دستاشو به هم گره کرد، پشت سرم دوید و هق هق می کرد و نفس نفس می زد و دست از سرم بر نمی داشت. اونوقت پاهامو به زمین کوبیدم و رو سرش داد زدم. التماسمی کرد "آقا! آقا! ..." ولی یهو ولم کرد و با کله تو خیابون دوید. یه عابر دیگه اونجا پیداش شده بود و اون دختر از طرف من پرواز کرد به طرف اون. رفتم بالا به اتاقم که تو طبقه پنجم بود. من یه اتاق تو یه آپارتمان دارم که توش مستأجرهای دیگه هم زندگی می کنن. اتاقم کوچیک و محقره، و یه پنجره زیرشیروونی به شکل نیمدایره داره. من یه مبل دارم که چرمش آمریکاییه، یه میز دارم که کتابام روشه، دو تا صندلی به اضافه یه صندلی دسته دار هم دارم که علیرغم قدیمی بودن، شکل از مد افتادش قشنگه. نشستم، شمعی روشن کردم و شروع کردم به فکر کردن. تو اتاق بغلی، که اون طرف تیغه پارتیشن بود، یه تیمارستان واقعی وجود داشت. این دیوونه خونه از سه روز پیش شروع به کار کرده بود. یه سروان بازنشسته اونجا زندگی می کرد و یه دوجین ملاقات کننده داشت، آدم هایی که شهرت خوبی نداشتن و می نشستن ودکا می خوردن و با کارت های کهنه، استاس بازی می کردن. شب قبلش دعواشون شده بود و باید بگم که دوتاشون برای مدت زیادی داشتن گیس و گیس گشی می کردن. خانم صاحبخانه می خواست اعتراض کنه، ولی مثل سگ از سروان می ترسید. تو اون طبقه فقط یه مستأجر دیگه زندگی می کرد، یه خانم سرهنگ ریزه میزه لاغر که یه زمانی گذرش به پترزبورگ افتاده بود و سه تا بچش مریض شده بودن و از اون موقع تا حالا اومده بود کرایه نشینی. هم خودش و هم بچه هاش تا حد مرگ از سروان می ترسیدن و تمام شب می لرزیدن و به خودشون می پیچیدن و بچه کوچیکتره از ترس دعوای  آقایون دچار غش شد. این سروان، از جایی شنیدم که جلوی مردمو تو "نوسکی پروسپکت" می گیره و گدایی می کنه. دیگه تو خدمت نظام راهش نمی دن ولی عجیبه که (بهمین خاطر دارم اینو می گم) که کل این یه ماهی که سروان این جا بود، رفتارش اصلا منو آزار نداد. البته از اولش از برخورد با اون احتراز می کردم و اون هم از اولش حوصله منو نداشت. ولی من هیچ وقت برام مهم نبود که چقدر اوﻧﻬا اونور پارتیشن عربده می کشن یا چند نفرشون اون جا چتر انداختن. کل شب رو بیدار می شینم و اون قدر اوﻧﻬا رو فراموش می کنم که حتی صداشونم نمی شنوم. تا صبح بیدار می مونم و این کار رو به مدت یه ساله که انجام می دم. کل شب رو روی صندلی دسته دارم بیدار می شینم و هیچ کاری نمی کنم. فقط روزا مطالعه می کنم. من می شینم – حتی فکر هم نمی کنم؛ یه جور فکرایی تو مغزم ول می چرخن و منم آزادشون می ذارم که هر جور دلشون خواست این ور اون ور برن. هر شب یه شمع کامل می سوزه. اون شب، ساکت روی میز نشستم، طپانچه رو برداشتم و گذاشتم جلوی خودم. وقتی این کارو کردم یادم میاد از خودم پرسیدم: "این جوریاس؟" و با اعتقاد راسخ جواب دادم: "این جوریاس دیگه." یعنی اینکه باید به خودم شلیک می کردم. مطمئن بودم که اون شب باید به خودم شلیک کنم ولی نمی دونستم که قبلش چقدر باید پشت میز بشینم و صبر کنم. و شکی نیست که اگه به خاطر اون دختر کوچولو نبود، همون شب به خودم شلیک می کردم. دیدین با اینکه هیچ چیز برام مهم نبود، ولی چطور رنج می کشیدم. اگه کسی بهم می چسبید، اعصابمو خورد می کرد. از نظر روحی هم وضع به همین منوال بود: اگه موضوع سوزناکی پیش می اومد، درست مثل قدیما که چیزایی تو زندگی وجود داشت که برام مهم بود، احساس همدردی می کردم. اون روز غروب هم احساس همدردی بهم دست داد. مطمئنا من باید به یه بچه کمک می کردم. پس چرا به اون دختر کوچولو کمک نکردم؟ بخاطر فکری که اون لحظه به ذهنم رسید: وقتی داشت منو صدا می کرد و می کشید، ناگهان سوالی برام پیش اومد و نتونستم برای خودم تجزیه تحلیلش کنم. اون سوال، خیلی مزخرف بود ولی منو آزار می داد. من با این فکر که اگه قراره امشب دخل خودمو بیارم، پس چیزی تو زندگی نباید دیگه برام مهم باشه، آزرده شدم. چرا اینجوری بود که یهو هیچ درد غیرعادی ای احساس نکردم و خیلی راحت سرجای خودم ایستادم؟ درواقع من بهتر از این نمی تونم احساسات گذرای خودمو تو اون لحظه به شما انتقال بدم ولی این احساسات تو خونه، وقتی که پشت میز نشسته بودم هم ادامه داشتن و به قدری عصبانی بودم که مدتها بود سابقه نداشت. افکار، یکی بعد از دیگری میومدن و می رفتن. بوضوح دیدم تا موقعی که من هنوز آدم بودم و نه یه چیز پوچ، زنده بودم و می تونستم رنج بکشم، عصبانی بشم و از کارهام خجالت بکشم. بسیار خوب. ولی اگه قراره تا دو ساعت دیگه خودمو بکشم، پس دیگه من با اون دختر کوچولو چی کار دارم و دیگه خجالت کشیدن یا هر کار دیگه ای تو این دنیا به من چه ربطی داره؟ من قراره نابود بشم، کاملا نابود. و آیا واقعا می تونه راست باشه که خودآگاهی ای که می خوام یه دفعه از بین ببرمش و به تبعش همه چیز دیگه هم از بین میره، اصلا رو احساس ترحم من نسبت به بچه یا احساس شرمندگی من بعد از یه کار کثیف تأثیری نداشته باشه؟ من پاهامو به زمین کوبیدم و سر یه بچه بیچاره داد کشیدم انگار که می خواستم بگم: نه تنها احساس ترحم نمی کنم، بلکه حتی اگه رفتارم کثیف و غیر انسانی باشه آزادم هرجور که دلم می خواد باشم چرا که تا دو ساعت دیگه همه چیز محو خواهد شد. باور می گنین که به همین خاطر بود که سرش داد زدم؟ الآن دیگه کاملا از این قضیه مطمئنم. برام مثل روز روشن بود که زندگی و دنیا الآن یه جورایی به من وابسته است. حتی می تونم بگم که دنیا انگار فقط برای من ساخته شده بود: اگه من به خودم شلیک کنم، دیگه دنیایی برای من وجود نخواهد داشت. دیگه در این مورد بحث نمی کنم که وقتی من نباشم، ممکنه برای بقیه هم همه چیز نابود بشه و این که به محض محو شدن خودآگاهی من، کل دنیا هم به عنوان یه قسمت از خودآگاهی من بخار میشه و می پره مثل یه شبح. چون ممکنه همه این دنیا و همه این آدمها، فقط خود خود من باشن. یادم میاد که نشستم و فکر کردم، همه این سوال ها یی رو که پشت سر هم می اومدن می پیچوندم و به یه چیز دیگه فکر می کردم. مثلا یه دفعه یه فکر عجیب به ذهنم رسید، که اگه قبلا رو ماه یا مریخ زندگی می کردم و اونجا مرتکب ننگین ترین و شرم آور ترین اعمال می شدم و دچار چنان خجالت و رسوایی ای می شدم که فقط توی رویاها و کابوس ها، میشه اونو درک کرد و فهمید، و اگه بعدش می دیدم که رو زمین هستم و قادر بودم که خاطرات آنچه که روی سیارات دیگر انجام داده ام رو حفظ کنم و در عین حال می دونستم که تحت هیچ شرایطی به اون جا بر نخواهم گشت و از زمین به ماه نگاه می کردم، آیا باید دلواپس می شدم یا نه؟ آیا باید به خاطر کاری که انجام داده بودم شرمگین می شدم یا نه؟ این سوالات بیخودی و چرت و پرت بودن، چرا که طپانچه جلوی من قرار داشت و من با تمام وجودم می دونستم که قطعا اون کار اتفاق میفته، ولی اون سوال ها منو هیجان زده کردن و خشمگین شدم. حالا باید قبل از مردن، یه چیزی رو راست و ریست می کردم. در این اثنا، سر و صدا تو اتاق سروان فروکش کرد: اوﻧﻬا بازیشونو تموم کرده بودن، داشتن آماده خواب می شدن و با این حال غرغر می کردن و با خماری به دعواشون خاتمه می دادن. در اون لحظه، ناگهان تو صندلی خودم پشت میز، خوابم گرفت – چیزی که قبلا هیچ وقت برام پیش نیومده بود. تقریبا به طور ناخودآگاه به خواب رفتم. همونطور که همه مون می دونیم، رویاها چیزای عجیب غریبی هستن: بعضی قسمت ها با وضوح خیره کننده ای دیده میشن، با جزئیاتی که با پرادخت استادانه ای، جواهر کاری شده اند در حالیکه بقیه قسمت ها رو، آدم سرسری نگاه می کنه بدون این که اصلا به چیزی در زمان و مکان توجه کنه. به نظر میرسه که رویاها نه با منطق که با آرزو، نه با مغز که با قلب بوجود میان، و با این وجود چه حقه های پیچیده ای که بعضی مواقع، منطق به رویا نزده و چه چیزهای کاملا غیرقابل فهمی که در رویا اتفاق نمیفته! مثلا برادر من پنج سال پیش مرد. من بعضی موقع ها خوابشو می بینم؛ اون تو کارای من شرکت می کنه، ما خیلی به هم دلبستگی داریم و با این حال در کل مدت خوابم می دونم و به یاد میارم که برادرم مرده و زیر خاکه. چه جوریه که با اینکه اون مرده ولی کنار منه و داریم با هم کار می کنیم، اصلا منو متعجب نمی کنه. چرا منطق من کاملا همچین چیزی رو قبول می کنه؟ ولی بسه. من می خوام رویامو تعریف کنم. بله، من یه رویا دیدم، رویای سوم نوامبر من. الآن مردم منو دست میندازن، به من میگن که فقط یه رویا بوده. ولی چه فرقی می کنه که یه رویا بوده یا واقعیت، اگر که اون رویا حقیقت رو برای من آشکار کرده باشه؟ اگه یه زمانی، کسی حقیقت رو تشخیص بده و اونو ببینه، می دونه که حقیقت همینه و چیز دیگه ای نمی تونه باشه، چه خواب  باشه چه بیدار. حالا فرض کنید که رویا بوده، دمش گرم، ولی اون زندگی واقعی ای که شما اونقدر روش تکیه می کنین، من می خواستم با خودکشی نابودش کنم و رویای من، رویای من، آه – اون زندگی متفاوتی رو برای من آشکار کرد، زندگی از نو، باشکوه و پر از قدرت. گوش بدین. گفتم که بی اختیار به خواب رفتم و حتی به نظر می رسید که هنوز هم دارم به همون چیزها فکر می کنم. ناگهان خواب دیدم که طپانچه رو برداشتم و مستقیم به سمت قلبم نشونه گرفتم – قلبم و نه مغزم؛ در حالیکه قبلا تصمیم گرفته بودم مغزمو از طرف نیمکره راست داغون کنم. بعد از نشونه گیری به سمت سینه ام، یکی دو ثانیه صبر کردم و سپس شمعم، میزم و دیوار جلوی من شروع کردن به پیچ و تاب خوردن. به سرعت ماشه رو چکوندم. توی رویاها، بعضی مواقع از ارتفاع پرت میشین، یا خنجر می خورین یا یکی شما رو می زنه، ولی هیچ وقت احساس درد نمی کنین مگر اینکه واقعا خودتونو به تختخواب کوبیده باشین که در این صورت دردتون میاد و از اون درد بیدار میشین. تو رویای من هم همینطوری بود. من هیچ دردی احساس نکردم، ولی به نظر می رسید که انگاری با شلیک من، تمام امعا و احشاء درونی ام دارن تکون می خورن و یهو همه چیز تیره و تار شد، و به طرز وحشتناکی دور و برم به سیاهی رفت. انگار که کور شده بودم و احساس بی حسی می کردم و به پشت، روی یه چیز سفت دراز کشیده بودم؛ چیزی ندیدم، و کوچیکترین حرکتی نمی تونستم بکنم. دور و برم، چند نفر داشتن راه می رفتن و فریاد می کشیدن، سروان عربده می زد، خانم صاحبخانه جیغ می زد –و ناگهان یه وقفه دیگه و بعدش داشتن منو توی یه تابوت بسته حمل می کردن. و احساس می کردم که چقدر تابوت تکون می خوره و به این تکون خوردﻧﻬا دقیق شدم، و برای اولین بار مغزم جرقه زد که نکنه من مرده ام، کاملا مرده. این مسأله رو فهمیدم و شکی بهش نداشتم. نه می تونستم ببینم، نه می تونستم تکون بخورم و با این حال داشتم احساس و فکر می کردم. ولی خیلی زود خودمو با شرایط وفق دادم و همونطور که معمولا تو رویا اتفاق می افته، بی چون و چرا، همه چیزو قبول کردم. و حالا زیر خاک بودم. همشون رفتن؛ من تنها موندم، کاملا تنها. تکون نخوردم. قبلا هر وقت تصور دفن شدن رو می کردم، احساسم نسبت به قبر، یه جای مرطوب و سرد بود. بنابراین احساس کردم که خیلی سردمه، مخصوصا نوک انگشت های پام، ولی چیز دیگه ای احساس نکردم. همین طور دراز کشیده بودم و جالبه که منتظر هیچ چیز نبودم، بی چون و چرا قبول کرده بودم که یه مرده نباید منتظر چیزی باشه. ولی اونجا مرطوب بود. من نمی دونم چه مدتی گذشت – یه ساعت یا چند روز یا چند سال. ولی یه دفعه، یه قطره آب چکید روی چشم چپم که بسته بود، اون قطره راهشو از شکاف تابوت پیدا کرده بود. یه دقیقه بعد، دومی هم چکید. یه دقیقه بعدش، سومی هم چکید – و بهمین ترتیب، هر یه دقیقه یه قطره می چکید. بارقه ای از خشم عمیق و ناگهانی در قلبم بوجود اومد و در اون بارقه، سوزشی از درد طبیعی حس کردم. با خودم گفتم "این جای زخمه، زخم اون گلوله..." و هر دقیقه، یه قطره روی پلک بسته ام می چکید. و کاملا ناگهانی، نه با صدام، بلکه با تمام وجودم، اون قدرتی رو که مسئول تمام این بلاهایی بود که داشت به سرم میومد، صدا کردم: "هر کی که می خوای باش، اگه وجود داری، و اگه چیزی معقول تر از این چیزایی که داره اینجا اتفاق میفته وجود داره، قربون دستت، بفرستش اینجا. ولی اگه داری با این آخرت مهیب و پوچ و مزخرف، از خودکشی احمقانه من انتقام می گیری، بذار بهت بگم که هیچ شکنجه ای مثل تحقیر و تمسخری نیست که دارم با زبون بسته حسش می کنم، هر چند یه میلیون سال منو شکنجه کنی". من این شکوائیه رو اقامه کردم و آرامش خودمو حفظ کردم. یه دقیقه سکوت کامل برقرار بود و بعدش یه قطره دیگه چکید، ولی با اطمینانی بی ﻧﻬایت محکم فهمیدم که بلافاصله همه چیز تغییر خواهد کرد. و یهو زیر قبرم شکافته شد یعنی نمی دونم باز شد یا من تازه متوجهش شدم، ولی یه موجود تیره و ناشناخته منو گرفت و رفتیم به فضا. من یهویی بینایی خودمو بدست آوردم. نصفه شب بود، و هیچ وقت، هیچ وقت، چنین تاریکی ای ندیده بودم. ما داشتیم خیلی دور از زمین، تو فضا پرواز می کردیم. از اون موجودی که منو گرفته بود، سوالی نپرسیدم؛ غرور خودمو حفظ کردم و منتظر موندم. به خودم اطمینان دادم که نمی ترسم. نمی دونم چه مدتی پرواز کردیم، نمی تونم تصور کنم؛ جوری اتفاق افتاد که همیشه تو خواب اتفاق میفته، وقتی که فضا و زمان و قوانین تفکر و وجود رو نادیده می گیرین و فقط چیزهایی رو می بینین که مشتاقش هستین. یادم میاد که ناغافل، یه ستاره تو سیاهی دیدم. بی ملاحظه پرسیدم: "این صورت فلکی شعرای یمانیه؟"، چرا که با خودم عهد بسته بودم سوال نپرسم. موجودی که داشت منو حمل می کرد جواب داد: "نه، این اون ستاره ایه که اون شب موقع برگشتن به خونه، بین ابرها دیدی". فهمیدم که چیزی مثل صورت آدمیزاد داره. عجیبه که اون موجود رو دوست نداشتم، در واقع نفرت شدیدی نسبت بهش داشتم. من انتظار عدم مطلق رو داشتم و به همین خاطر یه گلوله تو قلب خودم خالی کرده بودم. ولی حالا اینجا تو دستهای موجودی بودم که البته آدم نبود ولی بالاخره زنده بود و وجود داشت. با اون حماقت عجیبی که تو خواب وجود داره با خودم فکر کردم: "که اینطور، پس زندگی پس از مرگ هم وجود داره". ولی در اعماق قلبم، تغییری حاصل نشد. فکر کردم: "و اگه مجبور باشم دوباره وجود داشته باشم و و یه بار دیگه تحت سیطره قدرتی مقاومت ناپذیر زندگی کنم، نه مغلوب خواهم شد و نه تحقیر". در حالیکه نمی تونستم از سوال تحقیرآمیزی که متضمن اعتراف بود خودداری کنم و احساس می کردم که احساس حقارت من با سوزن به قلبم می زنه، ناگهان به همراه خودم گفتم: "می دونی که من ازت ترسیدم و برای این کار، منو تحقیر کن". اون به سوال من جواب نداد ولی یه دفعه حس کردم که نه تنها داره منو تحقیر می کنه بلکه داره به من می خنده و هیچ دلسوزی نسبت به من نداره و اینکه سفر ما، هدفی ناشناخته و اسرارآمیز داره که برای هیچ کس به غیر از من مهم نیست. ترس داشت در قلب من رشد می کرد. یه چیزی داشت بی صدا و دردناک از طرف همراه خاموش من، با من ارتباط برقرار می کرد و به تمام وجودم رخنه می کرد. ما داشتیم در فضای تاریک و ناشناخته پرواز می کردیم. برای مدتی دیدمو نسبت به صور فلکی ای که برام آشنا بودن، از دست دادم. می دونستم که در فضاهای بیکران، ستارگانی وجود دارن گه نورشون هزاران یا میلیون ها سال طول می کشه تا به زمین برسه. شاید داشتیم اون موقع در همین فضاها پرواز می کردیم. با اضطراب وحشتناکی که قلبمو آزار می داد، منتظر چیزی بودم. و ناگهان با احساسی آشنا که منو به اعماق برد، به خودم اومدم: یه دفعه متوجه خورشید خودمون شدم! می دونستم که این نمی تونه خورشید خودمون باشه، همون که به زمین، زندگی می بخشید، و این که در فاصله ای بی ﻧﻬایت دور از خورشید خودمون بودیم ولی به دلایلی نامعلوم با تمام وجودم فهمیدم که این یه خورشیده دقیقا مثل خورشید خودمون، یه المثنی از اون. یه حس شیرین و هیجان آور با خوشی زیادی در قلبم طنین انداز شد: قدرت همسانی از نور مشابهی، نوری به من داد که در قلبم طنین انداز شد و اونو از خواب بیدار کرد، و برای اولین بار بعد از موقعی که تو قبر بودم، حسی از زندگی به من دست داد، زندگی گذشته ای که داشتم. فریاد زدم: "ولی اگه این خورشید باشه، اگه دقیقا عین خورشید خودمون باشه، پس زمین کجاست؟" و همراه من به ستاره ای دور اشاره کرد که با نور سبزی مثل زمرد، چشمک می زد. داشتیم مستقیما به طرف اون پرواز می کردیم. با لرزشی ناشی از عشقی مقاومت ناپذیر و وجدآمیز نسبت به زمین قدیمی ای که اونو ترک کرده بودم، فریاد زدم: "آیا چنین تکرارهایی در جهان ممکنه؟ آیا این می تونه قانون طبیعت باشه؟... و اگه زمینی اونجا باشه، می تونه عینا مثل زمین خودمون باشه... کاملا مشابه، به همون بدبختی و غمگینی و در عین حال عزیز و محبوب همه، و آیا می تونه در ناسپاس ترین فرزندان خود، همان عشق تندی رو که به زمین خودمون احساس می کنیم، نسبت به خودش به وجود بیاره؟" تصویر کودک بیچاره ای که از خودم روندمش، از ذهنم گذشت. همراه من جواب داد: "همه چیزو خواهی فهمید". یه جور اندوه تو صداش بود. ولی ما داشتیم به سرعت به اون سیاره نزدیک می شدیم. به تدریج، چیزها رو بهتر می دیدم؛ تقریبا می تونستم اقیانوس ها و شکل قاره اروپا رو تشخیص بدم؛ و ناگهان یه حس حسادت بزرگ و مقدس در قلب من شعله ور شد. "چه جوری میشه همه چیز تکرار شده باشه و برای چی؟ من عاشق اون زمینی هستم که ترکش کردم، که موقع ناسپاسی، با خونم لکه دارش کردم، که با یه گلوله تو قلبم به زندگی ام خاتمه دادم و فقط هم عاشق اونم. ولی هرگز، هرگز از عشق خودم نسبت به زمین دست برنداشتم و شاید در اون شب کذایی که ترکش کردم، از همیشه بیشتر دوستش داشتم. آیا در این زمین جدید هم رنج وجود داره؟ در زمین خودمون فقط می تونیم با رنج بردن و از طریق رنج بردن، عشق بورزیم. جور دیگه ای نمی تونیم عاشق باشیم، و نوع دیگه ای از عشق رو نمی شناسیم. من برای عاشق بودن می خوام رنج ببرم. من مشتاق و تشنه لحظه ای هستم که با اشک های خودم، زمینی رو که ترکش کردم ببوسم و زندگی روی زمین دیگه ای رو نه می خوام و نه می پذیرم. ولی همراهم، منو ترک کرده بود. ناگهان، بدون اینکه متوجه باشم چه جوری، در نور روشن یه روز آفتابی با لطافتی بهشتی، دیدم که رو اون یکی زمین هستم. مطمئنم که رو یکی از جزیره هایی که رو زمین خودمون، مجمع الجزایر یونان رو تشکیل میدن، یا در ساحل خشکی ای که روبروی اون مجمع الجزایر هست، ایستاده بودم. آه، همه چیز عینا مثل چیزای خودمون بود، فقط به نظر می رسید که همه چیز، با شادی می درخشه، و دارای شکوه و جلال فتحی بزرگ و مقدس هست. دریای دلنواز، سبز مثل زمرد به نرمی روی ساحل می لغزید و با عشقی آشکار و تقریبا هوشیار اونو می بوسید. درختان بلند و دوست داشتنی با تمام شکوه جوانی شون، قد برافراشته بودن و مطمئنم که برگ های بی شمار اوﻧﻬا با خش خش روح پرور خودشون بر من درود می فرستادند و انگاری که کلمه عشق را زمزمه می کردند. هزاران با گل های درخشان و معطر در تب و تاب بود. پرنده ها در دسته های بزرگ در هوا پرواز می کردن و بی واهمه روی شانه ها و بازوان من می نشستن و با لذت، با بال های عزیز خودشون به من می زدن. و ﻧﻬایتا مردم این سرزمین خوشبخت رو دیدم و شناختم. این اتفاق وقتی افتاد که اوﻧﻬا دور و بر من جمع شدن و منو بوسیدن. فرزندان خورشید، فرزندان خورشید خودشون – آه که چقدر اونا زیبا بودن! هیچ وقت تو زمین خودمون، چنین زیبایی ای در بنی بشر ندیده بودم. شاید فقط تو بچه ها، اون هم در سال های اولیه عمرشون، بشه بازتاب ضعیف و کم نوری از این زیبایی پیدا کرد.

چشمان این مردمان شاد، با روشنایی شفافی، می درخشید. صورت های اون ها، با نور منطق و آرامش خاصی که از فهم کامل نشأت می گرفت، تابناک شده بود، ولی اون صورت ها بشاش بود؛ در کلمات و صدای اوﻧﻬا، اثری از شادی کودکانه وجود داشت. آه، از همون لحظه اول، از اولین نگاهی که به اوﻧﻬا انداختم، همه چیزو فهمیدم! این، زمینی بود که ننگ هبوط بر خود نداشت؛ روی آن مردمانی می زیستند که گناهی مرتکب نشده بودند. اوﻧﻬا تو چنان بهشتی زندگی می کردن که بنابه تمام افسانه های بشری، والدین اولیه ما، قبل از گناهشون اونجا بودن؛ تنها تفاوت این بود که تمام این زمین مثل بهشت بود. این مردم که با لذت می خندیدند، دور و بر من حلقه زدن و منو در آغوش کشیدن؛ اوﻧﻬا منو با خودشون به خونه بردن، و هر کدوم از اوﻧﻬا سعی می کرد به من قوت قلب بده. آه، اوﻧﻬا از من هیچ سوالی نپرسیدن، ولی به نظر من، بدون اینکه چیزی بپرسن، همه چیزو می دونستن و می خواستن به سرعت، نشونه های رنج رو از صورت من پاک کنن. و فکر می کنین چی شد؟ خب، با اینکه همش یه رویا بود، ولی احساس

 

عشق اون مردم معصوم و زیبا برای همیشه با من خواهد بود، و جوریه که حس می کنم هنوز عشق اوﻧﻬا از اونجا نثار من میشه. من خودم اوﻧﻬا رو دیدم، شناختم و متقاعد شدم؛ من اوﻧﻬا رو دوست داشتم، بعدش به خاطر اوﻧﻬا رنج بردم. آه، همون موقع، ناخودآگاه فهمیدم که خیلی از کاراشونو اصلا درک نمی کنم؛ به عنوان یه ترقی خواه متجدد روسی و یه پترزبورگی حقیر، به طرزی کاملا باورنکردنی فهمیدم که اوﻧﻬا با اینکه این همه چیز می دونن ولی هیچ علم و دانشی مشابه ما ندارن. ولی به زودی دریافتم که دانش اوﻧﻬا با ادراک هایی کاملا متفاوت با ما به دست اومده و رشد کرده و اینکه آرزوهای اوﻧﻬا نیز کاملا متفاوت بود. اوﻧﻬا آرزوی چیزی رو نداشتن و در صلح و صفا زندگی می کردن؛ اوﻧﻬا اونجور که ما مشتاق دونستنش هستیم، آرزوی دونستن معنی زندگی رو نداشتن چرا که زندگی شون کامل بود. ولی دانش اوﻧﻬا بالاتر و عمیق تر از مال ما بود؛ چرا که علم ما دنبال این می گرده که زندگی رو توضیح بده، و آرزو داره معنی اونو بفهمه تا بتونه عشق ورزیدن رو به بقیه یاد بده، در حالیکه اوﻧﻬا بدون هیچ گونه علمی می دونستن که چه جوری زندگی کنن؛ و من اینو فهمیدم ولی نتونستم دانش اوﻧﻬا رو بفهمم. اوﻧﻬا، درختها شونو به من نشون دادن و من نتونستم عشق شدیدی رو که باهاش به درختها نگاه می کردن، درک کنم؛ جوری بود که انگار با مخلوقاتی مثل خودشون دارن حرف می زنن. و اشتباه نخواهد بود اگه بگم که اوﻧﻬا داشتن با درختها گفتگو می کردن. بله؛ اوﻧﻬا زبون درختها رو پیدا کرده بودن و من مطمئنم که درختها حرف اوﻧﻬا رو می فهمیدن. اوﻧﻬا به همه طبیعت همین جوری می نگریستند – به حیواناتی که با صلح و صفا کنارشون زندگی می کردن و به اوﻧﻬا حمله نمی کردن، بلکه دوستشون داشتن، با عشق حکومت می کردن. اوﻧﻬا به ستاره ها اشاره کردن و چیزهایی راجع به اوﻧﻬا گفتن که من نتونستم بفهمم ولی مطمئنم که یه جورایی با ستاره ها ارتباط داشتن، نه فقط به طور ذهنی بلکه از طریق مجرایی زنده و واقعی. آه، این مردم سعی کردن یه کاری کنن که من اوﻧﻬا رو بفهمم، البته اوﻧﻬا همین جوری هم منو دوست داشتن، ولی دونستم که هیچ وقت منو نخواهند فهمید برای همینم به ندرت درباره زمین خودمون باهاشون حرف می زدم. من فقط در حضور اوﻧﻬا، زمینی که روش زندگی می کردن رو می بوسیدم و بی سر و صدا اوﻧﻬا رو می پرستیم. و اوﻧﻬا متوجه این امر شدن و به من اجازه دادن بدون اینکه از پرستش خودم شرمنده بشم، اوﻧﻬا رو بپرستم، چرا که اوﻧﻬا خودشون خیلی عاشق بودن. اوﻧﻬا از دست من ناراحت نمی شدن وقتی بعضی موقع ها، با اشک، پاهاشونو می بوسیدم و با لذت منتظر عشقی بودم که در جواب، نثار من خواهند کرد. بعضی موقع ها با تعجب از خودم می پرسیدم چه جوریه که اوﻧﻬا هیچ وقت نمی تونن باعث رنجش موجودی مثل من بشن، و هیچ وقت باعث ایجاد حس رشک و حسادت در من نشدن؟ اغلب تعجب می کردم که چه جوری می تونم اونقدر که چاخان و دروغگو بودم و هیچ وقت از چیزایی که می دونستم باهاشون حرف نزدم – چیزایی که البته فکرش هم نمی کردن –هیچ وقت وسوسه نشدم که اوﻧﻬا را متحیر کنم یا یه کار مفیدی براشون انجام بدم. اوﻧﻬا مثل بچه ها سرکیف و قبراق بودن. اوﻧﻬا دور و بر جنگل ها و شقایق های دوست داشتنی شون پرسه می زدن، آوازهای دلفریب خودشونو می خوندن؛ غذاهایی که تو جشن هاشون می خوردن خیلی ساده و سبک بود – میوه درختان، عسلی که از جنگل ها بدست میومد و شیری که از حیوانات می دوشیدن، حیواناتی که عاشق اوﻧﻬا بودن. زحمتی که برای غذا و لباس می کشیدن مختصر بود. اوﻧﻬا عاشق می شدن و بچه به دنیا میاوردن، ولی هیچ وقت تو اوﻧﻬا، علامتی از اون شهوانیت بیرحم که تقریبا بر تمام آدمها غلبه می کنه و سرچشمه تقریبا تمامی گناهان آدمی بر روی زمینه، ندیدم. اوﻧﻬا موقع رسیدن بچه ها به شدت خوشحال می شدن، چون بچه ها رو موجودات جدیدی می دونستن که می خواستن شادی شونو با اوﻧﻬا قسمت کنن. هیچ گونه دعوا و حسادتی بین اوﻧﻬا نبود و حتی نمی دونستن این کلمات چه معنی ای میدن. بچه هاشون، بچه های همه بودن، چرا که همه اوﻧﻬا یه خانواده واحد رو تشکیل می دادن. به ندرت بین اوﻧﻬا بیماری ای مشاهده می شد، با این حال مرگ وجود داشت؛ ولی افراد پیر شون در ﻧﻬایت آرامش می مردن، انگار که می خوان بخوابن و به کسایی که دورشون حلقه می زدن تا آخرین خداحافظی رو انجام بدن، با لبخندی نورانی و عاشقانه، دعای خیر نثار می کردن. من هیچ وقت در چنین مواقعی حزن و اندوه و اشک ندیدم، فقط عشق بود که به آخرین حد خلسه و وجد می رسید ولی خلسه ای آرام، عالی و متفکرانه. می شد این جور فکر کرد که اوﻧﻬا بعد از مرگ هم با اون مرحوم در ارتباط بودن و اتحاد زمینی شون با مرگ از بین نمی رفت. اوﻧﻬا به سختی حرف منو می فهمیدن وقتی که ازشون درباره ابدیت و جاودانگی می پرسیدم، ولی به وضوح، بدون استدلال، به قدری از این موضوع اطمینان داشتن که انگار چنین سوالی اصلا براشون مطرح نبوده. اوﻧﻬا معبدی نداشتن، ولی یه زندگی واقعی و حسی لاینقطع از یکتایی در مورد کل جهان داشتن. اوﻧﻬا مسلکی نداشتن، ولی دانشی قطعی داشتن که وقتی لذت زمینی اوﻧﻬا به آخرش میرسه، اونوقت برای اوﻧﻬا اعم از مرده یا زنده، رضایتی بزرگتر به خاطر تماس با کل جهان بهشون دست میده. اوﻧﻬا با اشتیاق منتظر چنین لحظه ای بودن، ولی عجله ای نداشتن و به خاطرش غصه نمی وردن لکه به نظر میومد قبلا در قلبشون مزه اونو چشیدن که درباره اش با هم صحبت می کنن. موقع غروب، قبل از اینکه برن بخوابن، بصورت موزون و آهنگین، آوازهایی رو همسرایی می کردن. در اون آوازها، تمام احساساتی رو که اون روز بهشون دست داده بود، بیان می کردن، تمام شکوه اونروز رو به شکل آواز در میاوردن و دیگه بهش فکر نمی کردن. اوﻧﻬا با آواز، طبیعت، دریا و جنگل ها رو می ستودند. اوﻧﻬا دوست داشتن در مورد همدیگه آواز بسازن و مثل بچه ها همدیگه رو تحسین کنن؛ اون آوازها خیلی ساده بودن، ولی از قلبشون تراوش می کردن و به قلوب بقیه راه می یافتن. و نه تنها در آوازهاشون، بلکه در تمام زندگی شون به نظر می رسید که کاری جز تحسین همدیگه انجام نمی دن. به نظر میومد همه عاشق همند که احساسی همه-شمول و جهانی بود. بعضی از آوازهاشون که تشریفاتی و شورانگیز بود برای من اصلا قابل فهم نبود. با اینکه کلمات رو می فهمیدم ولی هیچ وقت نتونستم به عمق معنی پی ببرم. این قضیه بدون هیچ تغییری خارج از فهم من باقی موند، ولی با این حال قلب من به طور ناخودآگاه اونو بیشتر و بیشتر جذب می کرد. من اغلب به اوﻧﻬا می گفتم که از مدتها قبل چنین حسی داشته ام، که این لذت و شکوه، موقعی که روزمین خودمون بودم به شکل یه اشتیاق مالیخولیایی که بعضی مواقع به اندوهی غیرقابل تحمل تبدیل می شد، به من دست داده بود، که یه پیش آگاهی ای از همه اوﻧﻬا و از شکوهشون در رویاهای قلبم و تصورات مغزم داشته ام؛ که اغلب رو زمین خودمون نمی تونستم بدون ریختن اشک به غروب خورشید نگاه کنم... که در کینه من نسبت به آدم های روی زمین همیشه یه دلتنگی کشنده وجود داشت: چرا برای اینکه ازشون متنفر نباشم مجبور بودم دوستشون نداشته باشم؟ چرا نمی تونستم اوﻧﻬا رو ببخشم؟ و در عشق من نسبت به اوﻧﻬا، یه غم کشنده وجود داشت: چرا برای اینکه اوﻧﻬا را دوست نداشته باشم، مجبور بودم ازشون متنفر نباشم؟ اوﻧﻬا به من گوش می دادن، و می دیدم که نمی تونن چیزی رو که میگم بفهمن، ولی از اینکه این چیزها رو بهشون گفتم پشیمون نشدم: می دونستم که شدت دلتنگی کشنده منو نسبت به کسایی که ترکشون کرده بودم درک می کنن. ولی وقتی اوﻧﻬا با چشم های مهربون مملو از عشقشون به من نگاه می کردن، وقتی احساس می کردم که در حضور اوﻧﻬا، قلب من هم به اندازه قلب اوﻧﻬا معصوم میشه، احساس کامل زندگی نفسمو بند می آورد و در سکوت، اوﻧﻬا را می پرستیدم. آه، الآن همه به من می خندند، و میگن که کسی نمی تونه با چنین جزئیاتی که من دارم میگم، خواب ببینه، که من فقط یه رویا دیدم و یا اینها فقط توهماتیه که تو هذیان بهم دست داده و وقتی بیدار شدم، این جزئیات رو از خودم درآوردم. و وقتی بهشون گفتم که شاید همینطور که میگین باشه، اوه خدایا، نمی دونین چه جوری با صدای بلند بهم خندیدن و من باعث چه خوشحالی ای شدم! آه، بله البته من مغلوب احساس توی خوابم شدم و این تنها چیزی بود که در قلب به شدت زخم خورده من باقی موند. ولی شکل ها و تصاویر واقعی رویای من، یعنی چیزهایی که واقعا موقع خوابم دیدم، با چنان هارمونی ای آمیخته بود، چنان دوست داشتنی و دلربا و چنان واقعی بود که وقتی بیدار شدم، البته، قادر نبودم اوﻧﻬا رو با زبون ضعیفمون توصیف کنم، جوری که اوﻧﻬا تو ذهن من به صورت تصویر محوی متبلور شدن؛ و شاید من واقعا بعدش مجبور شدم جزئیات رو از خودم در بیارم، و بنابراین به میل احساسات خودم، اوﻧﻬا رو کمی دستکاری کنم تا حداقل بتونم هرچی زودتر بخشی از اوﻧﻬا رو به شما انتقال بدم. ولی از طرف دیگه، نمی تونم در باورکردنش به شما کمکی بکنم. شاید هزاران بار روشن تر، شادتر و لذت بخش تر از اون چیزی بود که من دارم میگم. با اینکه من اینها رو تو رویا دیدم، ولی باید واقعی بوده باشن. می دونین، من به شما رازی رو خواهم گفت؛ شاید اصلا خواب نبود! چرا که بعدش چیزهایی اتفاق افتاد که به قدری مهیب و به قدری واقعی بود که نمی شد گفت تصورات توی رویا بودن. ممکنه قلب من سرچشمه رویا بوده باشه ولی آیا میشه قلب من به تنهایی قادر باشه حوادث مهیبی رو که بعدش برای من اتفاق افتاد بوجود آورده باشه؟ چه جوی من می تونستم به تنهایی اینها رو بسازم یا تو خوابم تصور کنم؟ آیا قلب حقیر و مغز دمدمی مزاج و مبتذل من می تونستن به چنان سطحی از دریافت حقیقت نائل بشن؟ آه، خودتون قضاوت کنین: تابحال من اینو پنهان می کردم، ولی الآن می خوام حقیقتو بگم. واقعیت اینه که من...تمام اوﻧﻬا رو فاسد کردم! بله، بله، آخرش قضیه به این ختم شد که من همه اوﻧﻬا رو فاسد کردم! چی شد که این جوری شد، نمی دونم، ولی کل ماجرا رو بوضوح به خاطر میارم. رویای من هزاران سال طول کشید و فقط یه حس کلی در من باقی گذاشت. فقط اینو می دونم که من مسبب گناه و هبوط اوﻧﻬا بودم. مثل یه انگل بی خاصیت، مثل میکروب طاعونی که کل مملکت رو آلوده می کنه، من هم تمام اون زمینو به گند کشیدم، زمینی که قبل از اومدن من، اونقدر شاد و بی گناه بود. اوﻧﻬا یاد گرفتن دروغ بگن، به دروغ خودشون افتخار کنن، و با افسون دروغگویی آشنا شدن. آه، اولش شاید همینطوری ناخودآگاه اتفاق افتاد، با یه شوخی، کرشمه، با نقش بازی کردن عاشقانه، شاید واقعا با یه میکروب؛ ولی اون میکروب ناراستی به درون قلب ها راه پیدا کرد و باعث شادی اوﻧﻬا شد. بعدش خیلی زود، شهوانیت بوجود اومد، شهوانیت، حسادت رو بوجود آورد، حسادت، ظلم رو و همین طور الی آخر... آه، من نمی دونم، یادم نمیاد؛ ولی به زودی، خیلی زود، اولین خون به زمین ریخته شد. اوﻧﻬا گیج شدن و ترسیدن، و شروع کردن به جدا شدن و دسته دسته شدن. اوﻧﻬا اجتماعاتی رو تشکیل دادن ولی ضد همدیگه. سرزنش ها و انتقادها شروع شد. اوﻧﻬا با شرم، آشنا شدن و شرم باعث شد به تقوا رو بیارن. مفهوم شرافت قدم به میدان گذاشت و هر گروهی شروع کرد به تکون دادن پرچم خودش. اوﻧﻬا حیووﻧﻬا رو شکنجه می کردن، و حیووﻧﻬا از دست اوﻧﻬا به جنگلها پناه بردن و دشمنشون شدن. اوﻧﻬا برای جداشدن، برای انزوا، برای فردیت، برای مال من و مال تو، دست و پا می زدن. اوﻧﻬا شروع کردن به زبوﻧﻬای مختلف صحبت کردن. اوﻧﻬا غصه خوردن و عاشق غصه خوردن بودن رو یاد گرفتن؛ اوﻧﻬا تشنه رنج بردن بودن و می گفتن حقیقت فقط از طریق رنج بردن بدست میاد. سپس دانش بوجود اومد. به محض اینکه بدجنس و شرور شدن، شروع کردن به صحبت درباره رادری و همنوع دوستی، و این افکار رو درک کردن. به محض اینکه جنایتکار شدن، عدالت رو اختراع کردن و برای نظارت بر عدالت، تمام قوانین حقوقی رو تنظیم کردن و برای اطمینان از اجرای عدالت، گیوتین رو ساختن. اصلا به خاطر نمی آوردن که چیو از دست دادن، درواقع انکار می کردن که یه زمانی شاد و معصوم بودن. حتی به تصور اینکه قبلا شاد بودن می خندیدن، و می گفتن اون فقط یه خواب و خیال بوده. حتی نمی تونستن به درستی، یه همچین چیزیو تصور کنن. با اینکه تمام ایمان خودشون به شادی گذشته رو از دست داده بودن و می گفتن که همش یه افسانه س، به قدری می خواستن یه بار دیگه شاد و معصوم باشن که مثل بچه ها در برابر این آرزو تسلیم شده و ازش یه بت ساختن، معبدها ساختن و ایده خودشونو و آرزوی خودشونو می پرستیدن؛ با اینکه کاملا اعتقاد داشتن که اون گذشته، غیرقابل دسترسیه و تحقق نمی پذیره ولی با این حال، دربرابرش سر تعظیم فرود می آوردن و با اشک، اونو می ستودن! به هرحال، اگه می شد که به شرایط معصومیت و شادی ای که از دست داده بودن برگردن و اگه کسی دوباره اونو بهشون نشون می داد و ازشون می پرسید که آیا می خواین برگردین، به طور قطع قبول نمی کردن. اوﻧﻬا به من جواب دادن: "ممکنه ما متقلب، نابکار و نادرست باشیم، اینو می دونیم و ازین بابت اشک میریزیم و ناراحتیم؛ ما شاید خودمونو بیشتر از اون قاضی رحیمی که در مورد کارهامون داوری خواهد کرد و ما اسمشو نمی دونیم، شکنجه و تنبیه می کنیم. ولی ما دانش داریم و از طریق اون، حقیقت رو خواهیم یافت و آگاهانه بهش می رسیم. دانش برتر از احساساته؛ آگاهی به زندگی برتر از خود زندگیه. دانش به ما خرد میده، خرد، قوانین رو بوجود میاره، و علم به قوانین شادی، برتر از خود شادیه". این، چیزی بود که اوﻧﻬا گفتن، و بعد از گفتن چنین چیزهایی، همه، خودشونو بیشتر از هر کس دیگه ای دوست داشتن، و در واقع جور دیگه ای نمی تونستن باشن. همشون بقدری نسبت به حقوق شخصیتی خودشون حساس شده بودن که ﻧﻬایت سعی شون رو برای کاهش و تخریب اون حقوق در بقیه بکار می بردن، و اونو بعنوان مهمترین چیز زندگیشون قلمداد می کردن. بعدش، بردگی بوجود اومد، حتی بردگی اختیاری؛ ضعیف، مشتاقانه خودشو تسلیم قوی می کرد، به شرطی که قویه کمکش کنه تا بتونه ضعیفتر از خودشو به اطاعت وادار کنه. بعدش، قدیسانی پیدا شدن که بین مردم می رفتن، اشک می ریختن و در مورد عزت نفس شون، در مورد فقدان هماهنگی و تناسب بین شون و در مورد بی شرمی اوﻧﻬا، باهاشون صحبت می کردن. مردم به اون قدیس ها می خندیدن یا سنگسارشون می کردن. خون مقدس در آستان معابد ریخته شد. سپس مردمانی به پاخاستند که به این می اندیشیدن که چه جوری دوباره همه آدمها رو دور هم جمع کنیم، جوری که هر کس با اینکه خودشو بیشتر از بقیه دوست داره، تو کار بقیه دخالت نکنه و همه تو یه جامعه نسبتا هماهنگ زندگی کنن. جنگ های منظمی به خاطر این عقیده درگرفت. با این حال، همه رزمندگان، اعتقاد راسخ داشتن که دانش، خرد و غریزه حفظ جان خود، باعث میشه که آدمها سرآخر با هم متحد شده و جوامع هماهنگ و منطقی ای رو تشکیل بدن؛ و بنابراین، ضمنا، برای تسریع امور، "خردمند" سعی می کرد به سرعت هرچه تمامتر، همه کسانی رو که "بی خرد" بودن و متوجه افکار اون نمی شدن، از بین ببره، چرا که ممکن بود "بی خرد"، پیروزی و موفقیت اونو به تأخیر بندازه. ولی غریزه حفظ جان خود، به شدت ضعیف شد؛ مردانی متکبر و هوسران پیدا شدن که یا همه یا هیچ رو می خواستن. برای بدست آوردن همه چیز، اوﻧﻬا متوسل به جنایت می شدن و اگه موفق نمی شدن، خودکشی می کردن. مذاهبی پیدا شدن که تفکرشون عدم وجود و تخریب خود به خاطر صلح ابدی بود. سرآخر، این مردم از رنج بی معنی خود به ستوه اومدن و علائم رنج تو صورتهاشون پیدا شد و بعدش ادعا کردن که رنج بردن، زیباست، چرا که فقط رنج بردن معنی داره. اوﻧﻬا، رنج رو در آوازهاشون ستایش می کردن. من بین اوﻧﻬا می رفتم، دستهامو مشت می کردم و به حالشون اشک می ریختم، ولی شاید بیشتر از گذشته، وقتی که هیچ رنجی در صورتشون نبود و وقتی که معصوم و بسیار دوست داشتنی بودن، دوستشون داشتم. من اون زمینی رو که اوﻧﻬا آلوده کرده بودن حتی بیشتر از وقتی که مثل بهشت بود، دوست داشتم، شاید فقط به خاطر اینکه غصه روی اون بوجود اومده بود. افسوس! من همیشه عاشق غصه و رنج بودم، ولی فقط برای خودم، برای خودم؛ ولی من بخاطر اوﻧﻬا گریه می کردم و دلم به حالشون می سوخت. من با ناامیدی، دستهامو به طرفشون دراز می کردم و خودمو سرزنش می کردم، خودمو لعنت و تحقیرمی کردم. من به اوﻧﻬا گفتم که همه اینها تقصیر منه، فقط من؛ چرا که من باعث فساد، ناپاکی و ناراستی اوﻧﻬا شدم. من ازشون التماس می کردم که منو مصلوب کنن، من بهشون یاد دادم که چه جوری صلیب بسازن. من نمی تونستم خودمو بکشم، قدرتشو نداشتم، ولی می خواستم توسط اوﻧﻬا رنج بکشم. من برای رنج بردن، بی تابی می کردم، آرزو می کردم که خون من تا آخرین قطره، با عذاب از تنم بیرون بره. ولی اوﻧﻬا فقط به من خندیدن، و سرآخر به من به چشم یه دیوانه نگاه می کردن. اوﻧﻬا به من حق دادن، گفتن که فقط چیزی رو به دست آوردن که خودشون می خواستن، و تمام چیزی که الان وجود داره نمی تونست جور دیگه ای باشه. آخرش به من گفتن که دارم خطرناک میشم و اگه جلوی زبونمو نگیرم، میندازنم تو دیوونه خونه. بعدش چنان اندوهی وجودمو فراگرفت که قلبم فشرده شد، و احساس کردم که دارم می میرم؛ و بعدش... بعدش بیدار شدم. صبح بود، یعنی هنوز آفتاب نزده بود، ولی حدود ساعت شش بود. من تو همون صندلی دسته دار بیدار شدم؛ شمعم کاملا آب شده بود؛ تو اتاق سروان، همه خوابیده بودن، و همه جا سکوت حکمفرما بود، چیزی که تو آپارتمان ما سابقه نداشت. اولش با تعجب از جام پریدم: همچین چیزی قبلا برام اتفاق نیفتاده بود حتی در بی اهمیت ترین جزئیات؛ مثلا من هیچ وقت این جوری تو صندلی دسته دارم به خواب نرفته بودم. در حالی که ایستاده بودم و به خودم میومدم، ناگهان چشمم به طپانچه ام افتاد که آماده و پر شده بود – ولی ناگهان به گوشه ای پرتش کردم! آه، حالا، زندگی، زندگی! من دستهامو بالا بردم و حقیقت ابدی رو صدا زدم، نه با کلمات بلکه با اشک. بله، زندگی و خبرهای خوب! آه، در اون لحظه من تصمیم گرفتم تا خبرهای خوبی به همه بدم و این تصمیم رو البته برای تمام زندگی ام گرفتم. من رفتم که این خبر رو پخش کنم، من می خواستم که خبری رو پخش کنم – ولی خبر چی رو؟ خبر حقیقت، چیزی که دیدمش، چیزی که با چشمهای خودم دیدمش، چیزی که با تمام شکوه و عظمتش دیدم. و از اون موقع تا حالا من دارم موعظه می کنم! علاوه بر این، من همه اوﻧﻬایی رو که به من می خندن بیشتر از بقیه، دوست دارم. اینکه چرا این جوریه، من نه می دونم و نه می تونم توضیح بدم، ولی بی خیالش، بذار همین جوری بمونه. به من می گن که قاطی کردم و دارم چرت و پرت می گم، و اگه الان من قاطی کردم و چرت و پرت می گم، بعدا چی میشم؟ در واقع حرفشون درسته: من قاطی کردم و چرت و پرت میگم و شاید با گذشت زمان بدتر هم بشم. و البته قبل از اینکه موعظه کردنو یاد بگیرم، یعنی بفهم چه کلماتی باید بگم و چه کارهایی باید بکنم، ممکنه سوتی های زیادی بدم، چرا که کاربسیار سختیه. همش مثل روز برام روشنه، ولی ببینین، کیه که اشتباه نمی کنه؟ و با این حال، می دونین، همه دارن برای یه هدف مشابه، اشتباه می کنن، همه، از آدم عاقل گرفته تا پست ترین راهزن در همون مسیر کوشش می کنن، فقط راه هاشون با هم فرق داره. این یه حقیقت قدیمیه ولی چیزی که جدیده، اینه: من نمی تونم زیاد اشتباه کنم. برای اینکه حقیقت رو فهمیدم؛ من فهمیدم و می دونم که مردم می تونن زیبا و شاد باشن بدون اینکه قدرت زندگی روی زمینو از دست بدن. من باور نمی کنم و نمی تونم باور کنم که شرارت، حالت عادی بنی بشره. و اوﻧﻬا فقط به همین عقیده من می خندن. ولی چه جوری می تونم تو باور کردنش کمک کنم؟ من حقیقت رو فهمیده ام – نه اینکه از خودم ساخته باشم، بلکه دیدمش، دیدمش و تصویر زنده اون، روحمو برای همیشه پرکرده. اونو با چنان کیفیت و کمالی دیدم که نمی تونم باور کنم دستیابی بهش برای آدمها غیر ممکنه. و بنابراین چطور ممکنه که اشتباه کنم؟ شکی نیست که ممکنه لغزش هایی داشته باشم، و شاید با یه زبون دست دوم صحبت کنم ولی این امر مدت زیادی طول نخواهد کشید: تصویر زنده چیزی که دیدم، همیشه با من خواهد بود و همیشه منو اصلاح و راهنمایی خواهد کرد. آه، من پر از شهامت و طراوتم، و به راهم ادامه خواهم داد حتی اگه هزار سال طول بکشه! می دونین، اولش می خواستم این واقعیتو که من اوﻧﻬا رو فاسد کردم، پنهان کنم، ولی این کار، اشتباه بود – اولین اشتباهم بود! ولی حقیقت در گوشم نجوا کرد که دارم دروغ می گم، و منو از خطا حفظ کرد و اصلاحم کرد. ولی چه جوری بهشت بسازیم – نمی دونم، چون نمی دونم چه جوری در قالب کلمات بیانش کنم. بعد از رویام، کنترل کلمات، همه کلمات مهم و ضروی، رو از دست داده ام. ولی مهم نیست، جلو میرم و به صحبت کردن ادامه خواهم داد، و تسلیم نخواهم شد، چرا که به هر حال با چشمهای خودم اونو دیدم هرچند که نمی تونم چیزی رو که دیدم بیان کنم. ولی مسخره کنندگان، اینو نمی فهمن. اوﻧﻬا میگن همش یه رویا بوده، یه هذیون، یه توهم. آه! شاید همینطور باشه! و اوﻧﻬا چقدر سربلند و مغرورند! یه رویا! ولی رویا چیه؟ و آیا زندگی ما، یه رویا نیست؟ من باز هم خواهم گفت. فرض کنین که این بهشت، هیچ وقت اتفاق نیفته (به نظر من)، ولی با این حال من به موعظه کردن در مورد اون ادامه میدم. و چقدر ساده س: یه روز، تو یه ساعت، همه چیز یه دفعه مرتب میشه! مهمترین چیز، دوست داشتن بقیه به اندازه خودتونه، این مهمترین چیز و همه چیزه: به چیز دیگه ای نیاز نیست – تو یه لحظه می فهمین که چی کار باید بکنین. و با این حال، این یه حقیقت قدیمیه که یه میلیون بار گفته شده و باز هم گفته میشه – ولی هنوز جزئی از زندگی مون نشده! آگاهی نسبت به زندگی، برتر از خود زندگیه، علم به قوانین شادی از خود شادی برتره – این چیزیه که باید باهاش مبارزه کرد. و من این کارو میکنم. اگه فقط همه بخوان، میشه تو یه لحظه، همه چیزو درست کرد. و من به دنبال اون دختر کوچولو رفتم.... و خواهم رفت و خواهم رفت....