بهنود

ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم

بهنود

ادبیات- موسیقی- رسانه- علوم

اطمینان، حقوق و دستمزد

به چند دلیل نخواستم بنویسم. امّا بیکار هم ننشستم و "تنهایی پر هیاهو"ی هرابال رو روزها و "جاذبه و دافعه علی (ع)" مطهری رو شبها می‌خونم. چندبار وسوسه شدم بنویسم امّا نمی‌دونم چرا جلوی خودم رو گرفتم. ترسیدم. ترسیدم مبادا این چیزایی که می‌گم مال خودم نباشه ... یعنی اینکه حرف من نباشه ... یا اینکه شیطون رو زبونم گذاشته باشه هرچند که آیه قرآن باشه. فروغ کم‌نوری ته وجدانم حس می‌کنم که هنوز از نفسم تبعیت نمی‌کنه. بعضی وقتها وقتی رجوع می‌کنم به خودم می‌بینم که هر بخشم یه گوشه پشت به من نشسته و اگرم بخوام باهاشون صحبت کنم روشونو برمی‌گردونن و با اشاره پشت دست بهم میگن برو بابا! من هم وقتی می‌بینم اینا اینطوری میکنن و توجیه هم چه درست و چه غلط کار مزخرفیه، همونجا چمباتمه می‌زنم و سرمو می‌خارونم. هر کدومشون ازم هزارتا انتظار دارن. می‌مونم چطوری اولویت‌‌بندی کنم. یکسری حرف دارم واسه نگفتن... احساس می‌کنم نیروهایی تا حدی منفی بهم علامت میدن که قبلاً نبودن... شاید هم من حساسیتم بیشتر شده که چیزایی که همیشه بوده رو حالا یه مقدار حس می‌کنم. یه مقدار بهم ریختم ولی نشون نمیدم. سعی کردم یه‌مقدار وسایلمو مرتب کنم که یه برگه مال یه ماه پیش رو پیدا کردم. حالا که می‌خونم کم کم یادم میاد که شب بود و کاغذ سفید و قلم و من. نمیدونم چرا ما چهارتا بهم پیوند خوردیم... مختصر نگاشته اونشب اینه:

هنوز ساعتی از رفتن فرشته‌ها نگذشته که قوم بنی‌اسرائیل سر می‌رسن و این منم که در مقابل ذهن کنکاشگر و بظاهر بی‌تفاوت، مقهور جبر کلام طوطی‌وارشون هستم.کودکانی همبازی شیاطین کوچک بی‌اویی. و اما من... من می‌توانم ساعت‌ها لذت تنهایی را با سرکشیدن از جام لغات افسارگسیخته کتابهایم سپری کرده و سیراب شوم و آنرا حتی لحظه‌ای از آنرا با براق‌ترین اندیشه‌های ژرف اندیشمندان قوم هجوم آورده سپری نکنم. تنها یک رنج است و آنرا شب پیش در پاسخ به پرسشی آگاهانه گفتم. یک رنج. رنج تجاوز... اینکه حتی به کوچکترین دایره آرامش من هجوم آورده و راه گریزی برایم باقی نگذارند. اینکه کماکان بایستی صبور باشم. بقول برادر بزرگم که باید از روش‌های ذهن و قدرت اندیشه بهره ببری. ناشکری نکنم... چه بسا همینا مقدمه‌ای باشه برای اونچه هنوز نیومده. محنت... روزی کاری کردم، سخنی گفتم، واقعیتی تلخ... دیدم که با دست خویش بر ریشه زندگی تیشه بی‌عقلی پیشه کرده‌ام. در پاسخ به خود گفتم: زندگی ما را هیچ احدی نتواند تحت تاثیر قرار دهد الّا خود ما، اندیشه ما، بی‌تفاوتی و بی اهمیتی نسبت به مجموعه خویش،.... وگرنه هیچ خسی را یارای مقابله نباشد. و این منم که اگر رنجی می‌کشم از غریبه کودکان و زنان کوچک نباشد... از بازویی است که ناآگاهی را علمدار خویش گرفته و نه‌تنها رنج خویشتن می‌افزاید که حرمت ما را به تاراج می‌گذارد. و من چه بگویم؟ چه می‌توانم بگویم؟ خسته‌ام؟ از بدوش کشیدن بار عدم آگاهی دگران رنج می‌برم...

نوشته‌هام رو مرور می‌کنم. بعضاً برام جالبن. تعجب میکنم وقتی می‌بینم خودم این‌چیزا رو نوشتم. با اینکه پر از غر و نق زدنه ولی پویایی رو توش حس می‌کنم. مشکلش اینه که هنوز همگراش نکردم. باید بخونم... در حال خوندن بودم که صدایی اومد. یه چیزی از پشتم افتاد. داشت روی زمین غل می‌خورد که از روی صداش دیدمش. عجب پیچ و مهره بزرگی!!! با خودم گفتم حتماً از صندلی جدا شده. اهمیت ندادم و چند صفحه دیگه خوندم که دیدم با یه بغض خاصی داره نگام میکنه. گفتم خیل خوب بیا. برش داشتم گذاشتمش روی میز کنارم و به خوندن ادامه دادم. ولی باز... ای‌بابا!!! باشه... هیچ‌جا آروم نمی‌گرفت الّا جای خودش. صندلی رو سرته کردم و گشتم دنبال یه سوراخ که زود پیدا شد. آخرین دور رو هم که سفت کردم دیدم پشت صندلی چیزی نوشته ... هیچوق به فکرم خطور نکرده‌بود پشت صندلیمو ببینم.... سه تا کلمه: "اطمینان، حقوق و دستمزد"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد