صبح که از خونه اومدم بیرون دیدم همه مثل همیشه در جنب و جوشن و در حال عبور از این طرف، از اون طرف، بچه بدست یا کیف بدست، بوق ماشین، سوت پلیس، دست پلیس و ... ولی خصوصیت مشترک همه این بود که کاملاً جدی و بدون لبخند صبح رو شروع کرده بودند. یعنی اینا حتی موقع بیرون رفتن از خونه سربهسر زن (یا همسر) و بچهشون یا حتی pet خونشون نذاشتند؟ بعضیاشون اونقدر جالب بودن که ناخودآگاه چهرشون تو ذهنم به کاراکترهای کارتونی دوبعدی تبدیل میشد و سرم رو مینداختم پایین و لبخند میزدم و همینطور از عرض خیابون رد میشدم. آخرین معبر رو هم رد کردم و وارد پارک شدم. تقریباً هر روز یه مقدار از مسیرم رو موقع رفت و بعضی اوقات موقع برگشت از تو پارک میرم. وارد فضای پارک که میشی همه چیز عوض میشه، همه سرحالند و دارند ورزش میکنند. زن و مرد و پیر و جوون و ... یکسری هم بصورت گروهی با موزیک حرکات موزون انجام میدند. نیشم بیشتر باز میشه... پارک امّا واقعاً تمیزه بخصوص چمنهای کمرنگش. از پارک که میای بیرون دوباره کاراکترهای کارتونی شروع میشن. فکر میکردم چقدر بعضی مسیرها کوتاهند اگر واقعاً بخوای. یه آقایی از تو ماشین اشاره میکنه... گفت: آقا من میخوام برم فلانجا از کجا باید برم؟ پیش خودم گفتم: دمت گرم منم باهات میام. گفتم: از این خیابون برو بعد بپیچ اونجا و نهایتاً اونطرف ... که دیدم یهمقدار گیج شد و گفتم من هم مسیرم همونطرفه میخوای باهات بیام؟ اونم از خدا خواسته قبول کرد. هرچی که بود نصف مسیر رو راحت اومدم هم پیادهروی نداشت، هم صندلیش بهتر از صندلی اتوبوس بود و هم کاراکتری تو کار نبود. اومدم دفتر کار که مثل همیشه سر صبح سینم شروع کرد به اذیت. با اینکه از چایی خوشم نمیاد به چراغ شماره 3 تلفن نگاه کردم که کاش یه چایی بیاری... همون لحظه زنگ زد و 1 دقیقه بعد چایی رو میز بود. دنیا با همه پیچیدگیش چقدر سادست.
امروز یه کلمه جدید یاد گرفتم! تا حالا فکر میکردم برای به فرزندی گرفتن بچه کلمه adapt رو استفاده میکنن ولی اون adopt هست. دیروز که یکی تلفظ درستش رو میگفت من با لجاجت تلفظ اونیکی رو میگفتم. واقعاً نباید با اطمینان تو هر زمینهای نظر و تعصب به خرج داد:
سختگیری و تعصب خامی است
در جنینی کار خونآشامی است
اصلاً مهم نیست آدم تو چه رتبه و مقامی هست و یا چه برچسبی رو به دوش میکشه، باید مراقب فکر، منش و کلام بود.
یکی نغزبازی کند روزگار
که بنشاندت پیش آموزگار
میخواستم برم خونه که گفتم قبل رفتن تیترهای روزنامه رو یه نگاهی بندازم و بقیش رو برم خونه بخونم. همینطوری که ورق میزدم رسیدم به "فلسفهورزی به روش سقراطی"، گفتم حتماً باید جالب باشه یادم باشه بخونم... خواستم از روش رد شم که دیدم پایین صفحه عکس سروش دباغ و حمیده بحرینی رو انداخته و مهمتر اینکه پشت سرشون نوشته بود "پرسیدن مهمتر از پاسخ دادن است" ... خوشم اومد، حداقل اونقدر که اون صفحه رو همینجا بخونم. بسیار زیبا. واقعیت اینه که پرسشهای حتی بنیادی لزوماً یک جواب unique ندارند و بعضاً میتونن اصلاً جواب نداشته باشن ولی نفس پرسیدن خیلی مهمتره تا جواب دادن... حمیده بحرینی این اسم رو روی ترجه کتاب Wisdom without answer: a brief introduction to philosophy گذاشته. نمیدونم حوصله میکنم برم انقلاب سراغش یا نه...
دنیا از هر منظر بی سر و ته شده. هر لحظه خیل عظیمی از اطلاعات هجوم میاره تا اینیکی رو بچسبی میبینی هزار تا چیز دیگه از دستت داره درمیره و تا میای اونو بگیری ... متاسفانه برخورد کوتاهمدت و گذرا با این اطلاعات باعث سطحی شدن رویکرد نسبت به اکثر مسایل اطراف شده و مثل radio tape نهایتاً میتونیم اطلاعات رو منتقل کنیم... مثلاً براش کاربری پیدا کردیم! مثلاً امروز پیدا کردم که برای تنظیم firefox و وراد کردن IP PROXY: باید مسیر زیر رو بری:
Tools، بعد options، بعد advanced، بعد برگه network، بعد هم دکمه settings، بعد هم یا علی...
باید رفت... حتی پیاده... چون در "ماندن" میپوسی ...
خوش به حالت داداش که جایی برا حرف زدن پیدا کردی عکستم بزار تو سایت
مرسی...
عکس؟! چرا؟!
می خوام ببینم چه فرقی با من داری چون من نمی تونم راحت حرفامو بزنم.
عزیز برادر
اگر پرسند کیستی باید هنرهای خویش را بشماری
کافران را دوست میدارم، از این وجه که دعوی دوستی نمیکنند، میگویند: آری کافریم، دشمنیم. اکنون دوستیش تعلیم دهیم، یگانگیش بیاموزیم، اما این که دعوی میکند که من دوستم و نیست پر خطر است
(ازمقالات شمس)
انشاء الله که منظورتان من نبودم.