بچهتر که بودم موقعی که میخواستم برم مدسه مامان میگفت چهار قُل رو بخون و برو. یه مقدار که بزرگتر شدم یه برگه با پوشش پلاستیکی بهم داد که توش آیهالکرسی نوشته شده بود و گفت موقع رفتن بخون زود تموم میشه. منم برای اینکه دلشو نشکونم میگفتم باشه و میخوندم. فکر کنم به یه هفته نکشید که حفظ شدم. تا الآن برام عادت شده که هر روز صبح موقع بیرون رفتن از خونه همین رویه بیست ساله رو ادامه بدم. این چه نیروئیه که آدم رو تسخیر میکنه و صبر و بردباری رو دوچندان؟ باور دارم اگر روزی بگن من مُردم! شاید پدرم تخریب شه امّا مادرم سجادش رو پهن میکنه. بعضی وقتا به صبوریش حسودیم میشه... بهتره بگم غبطه میخورم چون تفاوت زیادی با حسودی داره.
میگن موسی یه روز سر به بیابون گذاشت و به خدا میگه میخوام ببینمت. خدا بهش میگه: بیخیال بابا! مگه شک داری؟ موسی میگه: نه حاجی! میخوام ایمان بیارم ... خدا هم گفت: بیا حالا که زدی به دشت و بیابون، یکم برات تو مایههای دشتی بخونم... بقیه داستان هم که ... البته موسی گفت که میخوام ایمان بیارم ولی فکر کنم خالی بسته بود. الکی گفته بود و دنبال یه بهونه بود که بره بغل خدا. فکر کنم عاشقی زده بود به سرش و دنبال فرصتی بود تا از دست خلایق در بره و به عشقبازیش برسه. موسی از همون اول که درخت شعلهور رو وسط بیابون دید و بالاخره فهمید که طرف صحبتش پروردگار یکتاست عاشق شد. وقتی خدا ازش پرسید اون چیه که تودستته؟ به یه جمله بسنده نکرد و مدام توضیح میداد که این چوبدستیه منه بهش تکیه میدم و برای چرا و هدایت گوسفندان از آن بهره می برم و ...، خدا هم گوش کرد و البته من فکر میکنم خدا در عین جدیت تو اون لحظه ته دلش هم یه لبخندی زد و از هیجان بندهاش هم خرسند بود. فکر میکنم موسی هم دلش میخواست از هر فرصتی برای رفتن پیش محبوب و شرح مهجوری استفاده کنه.
یهروز با خودم فکر میکردم و به این نتیجه رسیدم که زندگی دو تا شرط داره: یکی لازم و دیگری کافیه. شرط لازم پویائیه و شرط کافی هم هدفمند بودن اون پویائیه. روی هدفمند بودن و نتیجه داستان خرابکاری که تو جلسه آقای مصفّا داشتم، احساس کردم ایمان (شایدم عشق) یا انگیزهای قوی برای هدف ایجاد میکنه و یا شایدم خودش میتونه بهعنوان یه هدف مطرح شه. میگن علم به آدم امنیت بیرونی میده و ایمان امنیت درونی. امّا این ایمان هم از اون حرفاییه که باید تعریفش کرد و بعد دید اصلاً رسیدنیه، نزدیک شدنیه، یا درکل خلاصه میشه به حرکت کردن تو مسیرش. یه جایی خوندم: از میون کسایی که واسه دعای بارون رفتند، یه بچه با چتر رفته بود ...، اون بچه ایمان داشت که میباره.
زاهد باترس میتازد به پا عاشقان پرّانتر از برق و هوا
همیشه از اینیکی خوشم میاومد. سرسلسله زاهدان امام محمد غزالی بود که در مقابل مقام و عظمت ربوبی به خوف رسید و سر به خاک فرو آورد. اساساً تفاوت زاهد و عارف تو این نکته است که زاهد از بیرون موحّده و از درون آمیخته ولی عارف از بیرون آمیخته و از درون موحّد. تفاوت دیدگاه تا اونجاست که عارفان همه غیر او را بازی میپندارند و غمی هم از جنس غمهای این دنیا رو آدم حساب نمیکنن.
بهم گفتند امید توی نوشتههات نیست. خوشبختی رو تعریف کن! بچه که بودم یه روز خالم بهم گفت: حمید! امروز گوشه خیابون یه زن و شوهر روستایی بهمراه بچشون رو دیدم که کنار پیادهرو دراز کشیدهبودند و یه تیکه نون خشک میخوردند و سربهسر هم میذاشتند و ... درکل باهم عشق میکردند... چقدر احساس خوشبختی میکردند. شاید خاله تاحدی راست میگفت. خونه خاله که میری توی اون فضای بزرگ و پر از میز و مبل و هزار نوع اقلام چوبی و فلزی و الکترونیکی و ... یه گوشه پشت یکی از همینا... میبینی خاله نشسته و داره یه چیزی میخونه حالا یاقرآن، یا نهجالبلاغه، یا صحیفه سجادیه و یا هزاران کتاب شعر و ادب و عرفان و مذهب دیگه. خاله انسان عجیبیه، هیچکدوم از بچههاش شبیهش نیستند. خاله معلم بود. بیشتر معلم کلاس اول دبستان. دنیای صبر و حوصله و عاشق سر و کله زدن با معصومترینها. نمیدونم چرا یهجورایی باهاش احساس قرابت میکنم، پر از خاطرات پاک کودکانست. خوشبختی کاملاً نسبیه؟ خوشبختی یعنی اینکه به نهایت چیزی که میخواستی برسی رسیدی؟ آخه همیشه هنوز به هدف نرسیده که یه مورد دیگه واسه رسیدن بوجود میاد. پس اگر اینطوری باشه این تسلسل تمومی نداره و خوشبختی هیچوقت حاصل نمیشه. خوشبختی مفهومی دینامیکه یا استاتیک؟ تصور میکنم خوشبختی به نوعی همسایه "آرامش" باشه. بریم ببینیم شاید از همسایش چیزای بیشتری دستگیرمون شد. یه روز تو جمع فامیل نشسته بودیم و سربهسر هم میذاشتیم و هرازگاهی جملات قصار جوونها رو گوش میکردیم. البته این روزا فقط باید به حرف جوونها، هم سن و سالای خودم و متاسفانه خیلی از افراد بزرگتر از خودم فقط گوش کنی. نیازی به حرف زدن نیست. چون دیالوگ نیست مونولوگه. در جوابشون نباید لبخند رو فراموش کنی... فیلسوفی میگفت اگه کسی چیزی گفت و زیاد سر در نیاوردی حتماً یه لبخند بزن حداقلش اینه که دوباره تکرار نمیکنه. هممون یادمون رفته که خدا دو تا گوش بهمون داده و یه زبون. خجالت میکشیم از یه کوچیکتر از خودمون چیزی یاد بگیریم و از اون بدتر سعی میکنیم پابهپای بزرگترها تو بحثها مغلوبشون کنیم. جدای از اون اصولاً ورودی نداریم یا بهتره بگم از هر کسی ورودی نداریم. دلمون میخواد مخاطبمون یا طرف مقابلمون مقبول باشه بخصوص مقبول جمع وگرنه وقتمون رو باهاش تلف نمیکنیم. دو تا کلمه اومد رو زبونم: تاثیرگذاری و تاثیرپذیری. چرا این روزا احساس میکنم اکثر مردم محدود به این دو تا کلمه شدند. چرا احساس میکنم "آرامش" خیل عظیمی از آحاد جامعه در همین دو کلمه خلاصه میشه؟ مراقبیم که حتیالامکان حرفمونو به کرسی بنشونیم و مواظبیم مبادا کسی بتونه همین کار رو با خودمون انجام بده. یه روز یه خانومی توی جمع فامیل گفت: من از زندگی هیچی نمیخوام، بنظرم پول اصلاً خوشبختی نمیاره مهم اینه که آدم تو زندگیش آرامش داشته باشه و حداقل چیزهای لازم زندگی رو داشته باشه. تو دلم گفتم این کف حداقل مثلاً چقدر باشه تو راضی میشی؟ نمیدونم چرا تا کلام باز میکنن یه نگاهی هم به من دارند. بندههای خدا انگار که از من میترسند مبادا سوتی بدن. گرچه بعضی وقتا بقدری بیربط میگن که در جواب سوالاتشون از من، میمونم که خدایا چی بگم؟ خودمو میزنم به خریت و سعی میکنم باهاشون همزادپنداری کنم و یه چیزی تو همون فضا بگم ولی بازم فکر میکنن دارم مسخرشون میکنم. یه بار مامان گفت چی شد یه همچین جوابی دادی؟ گفتم: مادر من! من میگم گوشت کیلو چنده اون میگه شیشه آوردی؟ کار از این حرفا گذشته امیدی به هدایت نی... اصلاً نمیدونن آرامش چیه و چی از زندگی میخوان و ... رفتن تو فرمت و استاندارد. الآن ماشالله کف مهریه مشخص شده یا حداقل چیزهای غیرعادی و غیر متعارف باب شده. زندگی به سبک مدرن... وسایل خونه به اون مدل ... سفرهای تفریحی از این دسته ... خورد و خوراک به سبک پست مدرن (یک چیزای جدیدی اومده که الحمدالله مثل نبوّت میمونه که هم نکات خوب غذاهای سنتی رو داره و اون غذا ها رو که تا دیروز مال دهاتیا بود رو تایید میکنه و هم اصول مدرنیسم توش کاملاً لحاظ شده) بگذریم که من از همشون خوشم میاد بخصوص غذایی که باحوصله و عشق پخته شده باشه... یه هم اتاقی داشتم که با تخم مرغ و فلفل دلمهای و رب و پیاز واسه ما غذایی درست میکرد که یکی از خانومای فامیل (اسم نمیبرم چون میترسم) با برنج و مرغ و هزار جور مخلفات نمیتونست. از حق هم نگذریم این هماتاقیم عاشق بود... خانومش کانادا بود و خودش reject شده بود و هیچی تقریباً از مادیات تو زندگیش نداشت اما بنظرم همه چیز داشت چون آرامش داشت. ولی این خانوم فامیل بگو چینداره؟ اما آرامش نداره و چقدر با مهارت تظاهر به خوشبختی میکنه. بنده خدا فقط خودشو اذیت میکنه. من نمیدونم وقتی سرشو میذاره رو بالش چی تو ذهنش میگذره. خدا عاقبتشو بخیر و هدایتش کنه. دهن خودشو و شوهرش رو آسفالت کرده که خوشبخت باشن... من هم که آدم دهاتی هستم و نمیدونم چه چیزهایی باید به زندگی اینا اضافه شه تا دیگه خوشبخت شن و live happily ever after. خدا رحم کرد که من هنوز زن نگرفتم تا اونهم یه موقع هوس کنه با من خوشبخت شه. آرامش، آرامش، آرامش، ... در ایدهالترین حالت که خودم هم قادر به اجرای اون نیستم تعریف آرامش رو از عرفا وام میگیرم: رها کن تا بدست بیاری. بدست آوردن آرامش در رها کردنه مثل چشمه همه چیز از درون آدم به بیرن تراوش کنه و هیچوقت passive عمل نکنه و بفکر باز خورد محبتاش نباشه. اگه لحظهای احساس کردی در قبال کاری که انجام میدی در تو احساس توقعی ایجاد میشه که حتماً باید درک بشی و این کار تو بیاجر و بی پاسخ گذاشته نشه، اون کار رو انجام نده... وگرنه توی بندی. در نازلترین حالت این وضعیت میشه گفت:
تو کز دوست چشمت بر احسان اوست تو در بند خویشی نه در بند دوست
صادقانه بگم این نقطه ایدهآل مخصوص کساییه که جز خدا هیچ چیز دیگهای رو نمیبینند و اینطور زندگی براشون اصلاً محنت آور نیست چون وصل شدن مثل قطرهای که وصل شده به دریا و یکی شده ... یک تن ... یک واحد ... شاید برای من نوعی نسخه خوبی نباشه اما حرکت تو این مسیر هم بی تاثیر نیست:
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است عاقبت ما را بدان شه رهبر است
آرامش در نتیجه خوشبختی نیست چون خوشبختی هیچوقت آرامشی درپی نداره و خوشبختی سوالی نیست که پرسیده شه. خوشبختی کلمه اشتباهیه که سهواً از تو قصههای بچهها سر درآورده و سر و ته نداره. جاش فقط آخر داستان بوده و کسی نمیدونه دو روز بعد آخر داستانی (که همه خوبا خوشبختند) و بازیکنای اصلیش قرار نیست به این زودیا بمیرن چه اتفاقی میافته. عجیبه که غربیها خیلی زود به این نکته رسیدند و اتفاقاً از همون کارتوناشون شروع به بازسازی کردند... مثل کارتون جدید شنل قرمزی...
خیلی خستم، میخوام برم خونه، آرامش... شاید یه زمانی از آرامش نوشتم... اما فکر میکنم فعلاً دلم میخواد برم فرق بین عشق و دوست داشتن رو از "کویر" شریعتی بخونم.
برای دانلود آهنگها و مطالب زیبای استاد محسن چاووشی به این وبلاگ اتصال حاصل یابید.........
لطف عالی منبسط...
پایپوشتان بارانی...
نمره آخر ترم نورانی...