صبح شده بود و دلم نمیخواست از تو رختخواب بیرون بیام. آرامش عجیبی داشتم و همونطور که یه طرف صورتم روی بالش بود، روبهروم رو نگاه میکردم. افکار عجیبی از جلوی چشمام رد میشد. خاطراتی آشنا... انگار خوابهایی که یک سال پیش یا بیشتر دیدهبودم تازه داشت بخاطرم میاومد. سعی کردم متمرکز شم که محتواشون چی بود ولی خیلی موفق نشدم. با اینکه مدت زیادی از دیدن اون خوابها میگذشت ولی یادمه موقعی که تو خواب بودم (و میدونستم که دارم خواب میبینم) برای خودم مسیر اندیشهای رو طراحی کردم که بتونم کلیات اونرو تو ذهنم نگه دارم. عجیب بود که همش از یادم رفته بود و الآن بعد از گذشت بیش از یک سال با یه جرقه آشنا فهمیدم من یه خوابی تو این زمینه دیدم و برای پیدا کردن محتوای اون با استفاده از همون قالب اندیشه تا حدی موفق به فهم جزئی اون شدم. حالا ماجرا دقیقاً از چه قراره نمیدونم ولی کلیتش اینه:
با یکی از هماتاقیهای سابقم که الآن تو سنگاپور دانشجوی PhD شیمیه، دارم صحبت میکنم و حرف از رفتنه منه که قرار شد یک شرطی رو بجا بیارم. الآن دقیقاً یادم نمیاد اون شرط چی بود. فکر کنم گفت باید تعهّد بدی به اینکه در آینده یکسری ملزومات رو حتماً میتونی برآورده کنی. مقصدم هم Alberta بود بجای اینکه Ontario باشه. آخه دانشگاهی که پذیرش گرفتم تو Ontario هست. یادمه تو خواب از اون شرط ناراحت بودم.
نمیدونم ... بقول شمالیها "کون نشیمن" ندارم. اصلاً نمیتونم یهجا بند شم. همیشه دلم میخواد برم. هیچوقت دوست نداشتم یهجا برای مدتی طولانی ساکن بشم چون پاهام شروع میکنن به درد گرفتن و نالیدن. دوست ندارم به کاربرد چیزهایی که بلدم بپردازم و بجاش میخوام کلید یادگرفتن چیزای دیگه رو پیدا کنم. ولی بعضی اوقات خیلی تنبل میشم و باید بخشی از مسیر رو با یک نفر share کنم. هیچکس منو نمیدونه. متاسفانه اکثراً من رو بهتر از اون چیزی که هستم میبینن و من از افزایش این فاصله بین اونچه خودم از خودم میدونم و اونچه دیگران راجع به من قضاوت میکنن ناراحتم. بچه که بودم هیچوقت سعی نکردم کانون توجه باشم تا اینکه بتونم راحت به خرابکاریهام برسم ولی همیشه دستم رو میشد. به این علت که هموراه درحال تخریب چیزی، شکستن شیشهای، آتیش بازی و انفجار و ... بودم. دیکرومات آمونیوم رو یه جا بصورت قله در میآرودیم و زیرش یه چیزی میذاشتیم که بعد از تموم شدن فورانهای آتشفشان، منفجر شه و یا لولههای آنتن و لولههای مسی رو پر میکردیم از هرچی گیرمون میاومد و یهجوری منفجرش میکردیم و هزاران هزار سر و صدا و آسیب هم به خودم و هم به بقیه میزدیم از آتیش زدن فرش خونه مامان بزرگم تا آتیش زدن صورت خودم با اکلیل سرنج. یادمه تو خوابگاه هم که بودیم یه بار عبای حاجآقا پیشنماز رو تو تاریکی رفتن برق کش رفتیم و خواستیم تو آشپزخونه آتیش بزنیم. اول آتیش درست کردیم و من هم رفتم چند تا از کتابهای راسته آتیش گرفتن رو مثل "اخلاق" و ... آوردم ریختم روش که ناگهان دود بدی ازش بیرون اومد و آتیش که روی گاز بنا شده بود شدت یافت و ناخواسته آشپزخونه رو آتیش زدیم و بسرعت فرار کردیم و فرصت نشد که لباس حاجی رو هم بندازیم تو معرکه و قبل از رسیدن نگهبانی فرار کردیم و با اینکه همهجا تاریک بود و خوابگاه هم شلوغ شده بود از اتاق بیرون نیومدیم.
نمیدونم چرا دارم اینا رو مینویسم واقعاً نمیدونم. مثل کسی که داره از بیاد آوردن افتخاراتش به وجد میاد... شاید باعث شرمندگیه که من از این چیزا به وجد میام.
این روزها از دیدن دانشجوهای این دوره احساس خجالت میکنم. چرا فکر میکنم همه زندگیشون سطحیه؟؟؟!!! حتی خندههاشون، شیطونیاشون، غم و غصههاشون، عاشق شدنشون، تحصّن کردنشون، اعتراضشون، گرفتن حقّشون و ... در نهایت اندیشه اونها که دریغ از ذرّهای سنّت. بچههایی که قبل از آشنایی با فرهنگ کهن دنبال پُست مردن هستند و هنوز تو خونههایی زندگی میکنن که محل رفع حاجتش یا وسط منزله یا به سه سوت در دسترسه. ادبیاتی که اونو کهنه پنداشته و زمان عاشقی و مهجوری برای اغوای همدیگه مثل قرآن با کاربری سر سفره عقد استفاده میشه. دیدگاهشون به تجدد و تفکر از اینترنت نشأت نگیره از همسایه میگیره. گرچه اینها محدود به این بچهها نیست و اساتید و محققین آکادمیک ما هم از این منجلاب اندیشه بیبهره نیستند و افسار هوای نفسشون چه بسا گسیختهتر از فرزندان جوونشونه. خودم هم به اندازه نسل قبل عمیق نیستم.
از غر زدن خوشم نمیآید، از چیزی که رواج یافته و بازیچه هر کوی و برزنی باشه، لذت نمی برم. داستان همون "کون نشیمنه" که حتی دلم نمیخواد اندیشهام درگیر اندیشههای تکراری روزمره بشه مگر اینکه بتونم آشنایی زدایی کنم مثل مفاهیمی که توی تئاترها و نمایشنامههای ویسنییک، امانوئل اشمیت یا هارولد پینتر و ... میشه پیدا کرد. اینها سوژههای روزمرّه رو که بسادگی از کنارش رد میشیم رو با عینکی دیگه رصد کرده و دوباره بهمون نشون میدن و متوجه میشی که چقدر نسبت به اینگونه مسائل آشنا بیتفاوت بودی و در ظاهر برات جدیده، مثل حیرتانگیز بودن زندگی یه دلقک تو کتاب "کلونتچه، دیوانه بلژیکی" که بسیار ساده و زیباست.
بطور ناخودآگاه خودم دارم خودم رو طرد میکنم. مثل همیشه میخوام قایم شم. خسی در میقات. نمیخوام گوشه باشم، دوست دارم وسط جمعیت گم شم و کسی هیچی از من ندونه و پابهپای کارگر و کارمند و رئیس و مدیر و وکیل و نماینده و نابغه و غنی و فقیر برم، ببینم، بشنوم، بفهمم و درک کنم.
امّا هنوز به اندازه کافی قوی نیستم... تازه تنبل هم هستم. یعنی شدم. انگیزهای برای خرابکاریهای کودکانه ندارم گرچه کماکان ازشون لذت می برم. خدایا چقدر مطلب هست که میخواستم یاد بگیرم و چه چیزهایی که دوست داشتم روشون فکر کنم ولی وقت نشد. خدایا چه دوستهای خوبی رو از دست دادم نه بخاطر اینکه پیشم نیستند و یا مردند ... بخاطر اینکه وقتی میبینمشون خیلی برام غریبند. اون روزها چقدر از ته دل میخندیدم... بلند بلند... بیشتر از 4 یا 5 سال میشد که از ته دل نخندیده بودم بجز چند روز پیش که از email یکی از همکارای سابقم واقعاً خندیدم ولی خیلی آرومتر از سابق. چون این روزا خندیدن جرمش کمتر از گریه انداختن کسی نیست.
بچهتر که بودم ((نمیخوام بگم که آلان بزرگ شدم))، نمیتونستم خودم رو تو آینه دستشویی خونه مادربزرگم ببینم و این موضوع موقع شستن دست و صورت ناراحتم میکرد و این روزها اگرهم فرصتی بکنم برم خونش باید دُلّا شم که چشمام تو چشم خودم بیفته... این اواخر خونه مامانبزرگم هم دیگه مثل سابق شلوغ و پر رفت و آمد نبود... حیاطش که زمانی شلوغ و محل بازی یه لشگر بچه بود همه و همه جهت تبدیل به آپارتمانی عظیم به لایههای زیرین خاطره سپرده شده.
دیشب کتاب "حسین وارث آدم" شریعی رو برداشتم و اونقدر خوندم تا اینکه با تصور دستنوشتههای دکتر به خواب رفتم...
کجاست یاری دهندهای که مرا یاری کند؟